الف.م. نیساری: «تا کی اسیر قلاب؟» دفتر شعری است از غلامرضا بکتاش که آن را انتشارات شهرستان ادب در 46 صفحه چاپ و منتشر کرده است. این مجموعه شامل 20 شعر است که منهای
۳-۲ شعرش که چهارپاره است، مابقی اشعار نیمایی هستند. شعرهای این دفتر کوتاه و تقریبا کوتاه هستند؛ شعرهایی ساده و روان که بیشتر به شعرهای نوجوانان شباهت دارد. طرح روی جلد و صفحهآرایی کتاب هم شباهت نزدیکی به نوع جلد و صفحهآرایی کتابهای نوجوانان دارد.
اما شعری که شاعر در پشت جلد همین دفتر چاپ کرده، اینگونه است:
«پرنده جفت خود را
میان یک قفس دید
برایش بال افشاند
ولی جفتش نفهمید»
شعری که در کنایههای ساده و روشن خود پنهان است؛ شعری که با همین 4 سطر حرف خود را به زیبایی زده و پنجره را نیز برای مخاطب باز گذاشته تا او ادمه شعر را که شاعر ننوشته بخواند، یا به قولی دیگر، آن سطرهای سپید را در شعر بخواند و ببیند» اما شاعر همین شعری را که در پشت جلد کتاب آورده، شکل مطولشدهاش را در داخل کتاب میآورد. در واقع این ما بودیم که میپنداشتیم این یک شعر کوتاه زیباست و نمیدانستیم که همین زیبایی ساخته شده نیز میتواند دوباره توسط شاعرش اینگونه مطول شود و به توضیح واضحات بیفتد:
«پرنده جفت خود را
میان یک قفس دید
برایش بال افشاند
ولی جفتش نفهمید
تو جایت آسمان بود
چرا روی زمینی؟
قفس را میپرستی؟
پیادهرونشینی؟
بیا برگرد لانه
بزن در اوج بالی
به فکر جوجهها باش
ببین افسرده حالی
ولی جفتش نفهمید
سرش را زیر پر برد
سر یک مشت ارزن
دوباره توسری خورد»
زبان شعر غلامرضا بکتاش به زبان شعرهایی است که بیوک ملکی و قیصر امینپور برای نوجوانان سرودهاند؛ شعرهایی که در کل و به نوعی به شعرهای این 2 شاعر نزدیک است. در واقع این 3 شاعر در عین نزدیکی زبانی به هم، هر کدام ظرافتهایی را در شعرهای خود دارند که آنان را از هم جدا میکند. این 3 شاعر در ارائه مفاهیم و نوع مضامین هم در عین نزدیکی، فاصلههایی با هم دارند؛ مثلا اغلب شعرهای قیصر امینپور دغدغه اجتماعی دارند و شعرهای بیوک ملکی دغدغههای طبیعی و اخلاقی که بخشی از آن را دغدغههای خانوادگی و شهری تشکیل میدهد و غلامرضا بکتاش اشعارش بین این 2 نفر است؛ یعنی هر دو نوع دغدغه را دارد:
«در گیرودار این همه لبخند
«در گیرودار این همه تبریک
بودیم محو ماه
یکدفعه با شتاب
از باغ سیب ما
رد شد
بزرگراه»
گاهی نیز کلمهها در سردی شعرهای غلامرضا بکتاش میماسند و قافیهها بیشتر به شوخی میمانند. اینکه «رنگینکمانی در پس برف است» حرفی نیست؛ یعنی از پس برف و زمستان گلها و میوههای رنگینی خواهند آمد و به بار خواهند نشست» اما جمله ماقبل مقدمه مناسبی برای این حرف نیست و انگار پس از دریافت 2 سطر آخر به شاعر تحمیل شده است. یعنی شاعر خودش آگاهانه بر خودش تحمیل کرده است:
«گفتند
حرف آسمان
تنها
فقط
حرف است
اما درختان خوب میدانند
رنگینکمانی در پس برف است»
در شعر زیر نیز «ماهی سیاه کوچولو»ی صمد بهرنگی به جای به دریا رسیدن، اسیر تور صیاد میشود؛ شاعر با توجه به همان فکر و ذکری که ماهی سیاه کوچولوی بهرنگی داشته، آخر شعر و نتیجهاش را عوض میکند، یعنی با یک تداعی معانی ساده و غیرهنری و غیرشعری آن را عوض میکند؛ مثل اینکه یدالله رویایی بگوید:
«با تو بهار
دیوانهایست
که از درخت
بالا میافتد»
بعد من بخواهم بگویم:
«با تو بهار
دیوانهایست
که از درخت
پایین میافتد»
یا در ظاهر، کمی بهتر و متفاوتترش کنم و براساس تداعی معانی بگویم:
«با تو زمستان
عاقلیست
که از درخت
پایین میافتد»
حال بخوانید همین شعر تداعی معانی شده از داستان مشهور ماهی سیاه کوچولو را که نام دفتر شعر غلامرضا بکتاش نیز از همین شعر گرفته شده است: «تا کی اسیر قلاب؟»:
«ماهی دلش نمیخواست
در رودخانه باشد
میخواست ظرف یک شب
در بیکرانه باشد
تا کی اسیر قلاب
در رود تنگ باشم
دل میزنم به دریا
باید نهنگ باشم
وقتی که رود ده را
صیاد جمع میکرد
ماهی به جای دریا
از تور سر درآورد»
بعضی از شعرهای دفتر «تا کی اسیر قلاب؟» غلامرضا بکتاش نیز شبیه کاریکلماتور است یا اصلا کاریکلماتور است، نه صرفا به واسطه کوتاه بودن هم، بلکه به سبب شکل و نوع ساختار و نوع بیان و زبان نیز، مثل اثر زیر:
«بوی شببو همه جا پیچیده
باد
از باغ خبرچینی کرد»
البته سطر آخر کمی دخالت و زیبایی زبانی دارد؛ وقتی آنجا به نوعی میگوید: «باد، خبر را از باغ میچیند»
اما اثر زیر که بیبرو برگرد کاریکلماتوری بیش نیست، اگر چه در کاریکلماتور بودن خود زیباست:
«خون چشمهها را
توی شیشه کردند
آبمعدنیها»
و نیز اثر زیر که شکلی کاملی از یک کاریکلماتور است:
«پسرک تمام روز را واکس زد
شب شد»
شعار دادن هم یکی از ویژگیهای منفی دفتر شعر «تا کی اسیر قلاب؟» است؛ وقتی شاعر برای پاسداشت رفتگر، «او را حلال مشکلات کوچه میداند و از آن بالاتر، حتی شهردار شهر»!
بهتر نیست برای بزرگداشتن شخصی یا اشخاص زحمتکش جامعه، ما و شما و شاعران و هنرمندان و هر کسی، زحمت واقعی او را نشان دهد و از این طریق از او به طور واقعی سپاسگزاری کند و محترمش بدارد»؟!
این شعاری شدن شعر، به تنوعی دیگر در اثری به نام «مزرعه» نیز دیده میشود، منتها شاعر در اینجا شعارش ملیحتر به نظر میآید، هر چند در باطن همان شعار است. این نظر که نخواهیم به قیمت از بین رفتن مزرعه، زمین فوتبال درست شود، نوعی دغدغه فکاهیواری را در خود دارد که میتواند از طریق حرفشنوی مسؤولان انجام نشود یا حتی بشود اما اینکه ما با این حرف آن طرف قضیه را در نظر نگیریم که ایجاد حداقل امکانات ورزشی برای جوانان است، از این طرف بام افتاده و شعارمان نیز درشتتر به نظر خواهد رسید. حالا میان این همه زمین خاکی و بایر و بلااستفاده، شاعر گیر داده به مثلا زمین زراعی فلانجایی که این اتفاق برایش افتاده است که البته اتفاق شایسته و بایستهای نیست اما بزرگ کردن این امر هم چندان مهم یا شاعرانه نیست که بگوییم:
«خوب میشود اگر
این زمین چمن شود
تکدرخت پیر ریشهکن شود!
مرد چاقوچله نقشه میکشید
ناگهان
رنگ بال شاپرک پرید
کوچ کرد
از میان مزرعه
طعم میوههای کال
مزرعه
شد زمین فوتبال»
با این همه، نمیتوان از کنار زیباییهای شاعرانه دفتر شعر «تا کی اسیر قلاب؟» گذشت و از کنار زیبایینگریها و زیبایینگاریهای غلامرضا بکتاش؛ وقتی که با زبان ساده و صمیمی و معصومانه و حتی به نوعی کودکانهای از «تولد گل» حرف میزند؛ حرفی که تازگی دارد و شبیه حرفهای تکراری و مستعملی نیست که معمولا شاعران مرتکبش میشوند؛ خاصه وقتی که «گل را زیبا میدانند» یا «گل را به روی زیبا تشبیه میکنند» اما بکتاش چنین نکرده که هیچ، حرف نو و تازهای نیز از مضمون گل و گلپردازی به دست آورده است:
«زدند دوباره حرف خود را
دوباره باد و باران
تمیز و شستهرفته
به کوچه و خیابان
ببین گل از گل زمین شکفته
ولی کسی به یک جوانه حتی
تولدت مبارکی نگفته»
گاه نیز کشفهای غلامرضا بکتاش در این دفتر، اصرار بیهودهای است، تا آن حد که میخواهد قرص ماه را یا نیمهقرص ماه را به قرص کامل و نیمی که مادر میخورد، تشبیه کرده یا این را با آن قرینه کند. در اینگونه مواقع باید گفت، نوگرایی خوب است اما نه به هر قیمت، چون نوگرایی نباید خالی از طراوت باشد و با معیارهای زیباییشناسی همخوانی و همخونی داشته باشد، در غیر این صورت هر عمل و حرف غیرمتعارفی را باید کشف یا نوگرایی بدانیم؛ آن هم وقتی که در پایان شعر زیر یا تا پایان شعر زیر، مخاطب چیزی هم دستگیرش نشده باشد؛ از آن رو که منظور شاعر چه بوده و چه حرف خاصی را میخواسته بیان کند:
«آسمان سیاهسرفه داشت
ناگهان خدا شبی یکی
قرص ماه
توی دامنش گذاشت
آسمان
سالهاست با سیاهسرفه روبهروست
آسمان
مادر من است
قرص او گاه نصف
گاه کامل است»
در کل، شعرهای دفتر «تا کی اسیر قلاب؟» غلامرضا بکتاش شعرهایی ساده و همهکسفهم است و دارای بار شعری و عاطفی که با زبان شعر نوجوان نیز یگانگی دارد:
«ایستادهایم
ایستادهای
ایستادهایم
جنگلیم
تن به صندلی شدن ندادهایم»
شعری ساده و روان که نهتنها با زبان جوان و نوجوان نزدیکی دارد، بلکه به نوعی به زبان عموم مردم هم نزدیک است؛ شعری که از اندیشه مشخصی برخوردار است و خالی از تخیل و تصویر و بار شعری و عاطفی نیست، حتی از یک طنز خفیف و ملیحی به واسطه نام و ماهیت و کارکرد و خاصیت «صندلی» ـ به معنای منفیاش ـ برخوردار است، البته با چاشنی شعاری نهچندان غلیظی که با تاکید شاعر در «ایستادگی» احساس میشود.