الف.م. نیساری: «خودزنی»، نام مجموعه غزلی است از امید صباغنو که آن را انتشارات فصل پنجم در 88 صفحه چاپ و منتشر کرده است. این مجموعه 46 غزل عاشقانه 6 تا 9 بیتی دارد که بیشتر آنها در خطاب به یک «تو» یا معشوق است.
شاعر در این دفتر سعی دارد با زبان نو و امروزی غزل بگوید؛ زبانی که در خود نوعی اعتراض شخصی و نگاه متفاوت را آشکار میکند. حال باید باطن و عمق و متن را دید که او چقدر در این کار موفق است، نه ادعای ظاهر شده را!
در غزل نخست شاعر سعی در نوآوری در زبان دارد که طبعا در پی آن محتوا نیز تازه میشود اما نوعی عملکرد مصنوعی و نیز بلیغ و شیوا نبودن زبان ـ در عین تازه و نو بودن ـ غزل را از شور انداخته و دلچسبش نمیکند، بویژه در بیت پنجم که مصنوعی عمل میکند. در بیت ششم شیوایی کلام ندارد، حتی تعبیر تازه «آسمانت میزنند» نیز به این نبودن شیوایی کمک کرده است. 2 بیت چهارم و ششم نو و تازه است و دو بیت دوم و سوم زبانی کهنه و مستعمل دارد:
«گر چه هر شب استکان بر استکانت میزنند
هر چه تنهاتر شوی آتش به جانت میزنند
تا بریزی دردهایت را درون دایره
جای همدردی فقط زخم زبانت میزنند
عدهای که از شرف بویی نبردند و فقط ـ
نیشهاشان را به مغز استخوانت میزنند!
زندگی را خشک ـ مثل زندهرودت ـ میکنند
با تبر بر ریشه نصف جهانت میزنند
چون براشان جای استکبار را پُر کردهای
با تمسخر مشت محکم بر دهانت میزنند!
پیشترها مخفیانه بر زمینت میزنند
تازگیها آشکارا آسمانت میزنند!
آه! قدری فرق دارد زخم خنجرهایشان
دوستانت پا به پای دشمنانت میزنند»
بعضی غزلهای «خودزنی» نیز نظمی است که نکتهگویی دارد و این نکتهگوییها در هر بیت ممکن است مخاطب معمولی را گول بزند که دارد شعر میخواند یا میشنود:
«نوشتم: برخلاف ادعای عدهای، دیگر
خدایم فرق دارد با خدای عدهای دیگر!
به غیبتهای این خالهزنکها سخت مشکوکم
شده نقل محافل ماجرای عدهای دیگر
خدایی میکند انگار در وهم غریب خود
اگر تصمیم میگیرند جای عدهای دیگر
چرا انگشتشان جای اشاره سمت خود دارد ـ
نشانه میرود سمت دعای عدهای دیگر؟!
همین که یک قدم برداشتی برگرد، میبینی
که میآیند با تو مثل سایه عدهای دیگر!
خدای من حواسش را به من داده که ننویسد ـ
گناه گاهگاهم را به پای عدهای دیگر!
کنارم هستی و من با حضورت دلخوشم، اما
نمیدانم که میسوزد کجای عدهای دیگر؟!»
بعضی از غزلهای «خودزنی» دارای ابیات سطحی هستند که طبعا همین سطحی بودن محتوا را نیز دچار خود کرده و آنها را ـ و در نهایت خود غزل را ـ دچار حرفهای معمولی و سطحینگر کرده است؛ مثلا وقتی که میگوید «کسی که شاهد حس عجیب من باشد، به فکر فریب من هم هست». بعد میگوید: «او میخواهد ما به هم نرسیم و گریه سهم نگاه غریب من باشد» و... که علاوه بر اینکه حرف سطحی و معمولی است، معلوم نیست شاعر «سهم نگاه غریب» یا «نگاه غریب» را از کجا آورده است؟! همین حرفهای قافیه پرکنی که همین نگاه سطحی را نیز از انسجام انداخته و نمیگذارد حداقل در سطحی بودن خود جا بیفتد و از این حرفهای سطحی و معمولی:
«کسی که شاهد حس غریب من باشد
بعید نیست به فکر فریب من باشد
بعید نیست بخواهد که ما به هم نرسیم
و گریه سهم نگاه غریب من باشد
کدام دختر این شهر جز تو لایق بود
که همنشین دل نانجیب من باشد!
خدا همیشه به دیوانهها حواسش هست
گذاشت سرخترین سیب، سیب من باشد
حسود نیستم اما کسی به غیر خودم
غلط کند که بخواهد رقیب من باشد
به هر کسی که شبیه تو نیست بدبینم
اجازه هست که عشقت نصیب من باشد؟»
غزلی که در عین حال زبان کهنه و معمولی هم دارد.
در غزلهای مولانا اغلب یا همیشه علامت صفت تفضیلی که «تر» باشد، غزلهای او را زیباتر و پرشورتر و جذابتر میکند؛ حتی اگر گاهی مشکل دستوری هم پیدا کند، کلام آنقدر غنی است و بلندا دارد که دستور زبان را پس میزند تا عمل خود را فراتر از آن نشان دهد، در حالی که این صفت تفضیلی «تر» در بیت نخست یکی از غزلهای «خودزنی» امید صباغنو اگر نمیآمد و «سیرم، «سیرتر» نمیشد و «نظیر»، نظیرتر»، این کلمات در جای خود غنی میشدند و جاافتاده. با این حال، بیت دوم غزل زیر زیباست و جاافتاده، اما بیت سوم «درازدستی کردن» با «دستت را دراز کن» تفاوت فاحشی در معنا دارد؛ اولی اصطلاحی است که تجاوز به حریم دیگران را تداعی میکند و دومی معنای تحتاللفظی خودش را دارد، در صورتی که شاعر از اصطلاح اولی میخواهد معنای دومی را خرج و استخراج کند. حال این چه کار بیمعنایی است، نمیدانم؟ کار بیمعنایی که بیت را هم بیمعنا کرده است. بعد عاشقی که خود را تا این اندازه ذلیل کند که «خود را از گدای محله گوشهگیرتر کند»، والله نوبر است؛ ضمن اینکه گداها باید پررو باشند که اگر گوشهگیر باشند کلاهشان پس معرکه است یا اصلا با این وصف دیگر گدا نیستند. تعبیر و توصیف «از تمام امیران کبیرتر شدهام» نیز در بیت خود بیمعناست؛ چون مقدمه و تمهیدی بر این گونه «امیرکبیرتر بودن» دیده نمیشود. بیت بعدی هم همینطور؛ معلوم نیست چرا «عاشق پیرتر شده»، و بدتر از آن معلوم نیست که چرا «معشوق بچهتر شده» است. یعنی شاعر باید قبلش در شعر از بچگیاش چیزی نشان میداد یا حداقل بچگی کردنش را بیان میکرد و به زبان میآورد. بیت آخر را هم شاعر یک جوری سر هم آورده که نادرست نیست. این هم شاهکار این دفتر، البته از صف آخر:
«گرسنه بودم و از عشق سیرتر شدهام
من از تو گفتم، کمنظیرتر شدهام
اگر چه جنگ میان من و تو کشته نداد
ولی چه سود که هر شب اسیرتر شدهام
درازدستی کن! سیب سرخ تازه بچین
که زیر بار غمت سر به زیرتر شدهام
دعای هر شبت انگار مستجاب شده
که از گدای محل گوشهگیرتر شدهام
رگم برای تو! خون مرا به شیشه بکن
که از تمام امیران کبیرتر شدهام
رسیدهایم به هم بعد سالها تاخیر
تو بچهتر شدهای، حیف! پیرتر شدهام
نماند صبر و قراری، برو! کم آوردم
من از قرار تو عمریست دیرتر شدهام...»
از غزل بالایی شاهکارتر غزل 7 است که در وزنی صعب، شاعر نثرش را در آن قالب کرده است. 3 بیت آخرش را میآورم، 4 بیت اول را خودتان بخوانید اگر دوست داشتید:
«... من همانم که اولش بودم، تو ولی فرق کردهای
در ترافیک طرح چشمانت، پشت خط هزارمین فردم!
پای لبخندهای مرموزت با خودم هنوز درگیرم
من که یک عمر عاشقت بودم... پس چرا کردهای چنین طردم؟!
کاش دیوانه جان! فقط یک روز نقش من با تو جابهجا میشد
کاش یک روز عشقم بودی تا ببینی که من چه میکردم!»
در غزلهای معقول و منطقی «خودزنی» امید صباغنو (به لحاظ رعایت همه قواعد شعری و دستوری و معنایی و...) نیز، همچنان گاه مخاطب دچار تضادی غیرشاعرانه میشود؛ مثلا در غزلی که همه چیز شسته و رفته دارد تمام میشود و یک غزل کموبیش خوب شکل میگیرد، ناگهان شاعر در بیت پنجم (بیت یکی مانده به بیت آخر)، در تضاد با همه مفاهیم کلی ابیات قبلی و بیت بعدی (زمانی که همه چیز بخوبی در حال تمام شدن است) ناگهان میگوید: «سپرده که تو را ببخشند اگر با تیغ دودم به فرقم بزنی». منظور این است که جای این بیت آنجا نبوده است؛ این در بهترین حالت از غزل این دفتر اتفاق افتاده است. اینک همین غزل را بخوانید تا بعد:
«رسیدهای که برایم جنونم رقم زده باشی
خدا کند که چنان عشق بر سرم زده باشی!
شبیه بچه دبستانیام که شادیام این شد:
سیاهمشق دلم را خودت قلم زده باشی!
در انحصار زمین نیستی، برای همین هم
معادلات جهان مرا به هم زده باشی!
سپردهام که ببخشند؛ خون عشق حلالت!
اگر به فرق سرم خنجر دو دم زده باشی
تو آمدی که بمانی، بمان و زندگیات کن
بخند؛ دوست ندارم غریب و غمزده باشی»
جالب است که بدانید کتابهای غزلی از این دست، به روایت انتشارات فصل پنجم، به چاپ پنجم هم رسیده است.
دیگر خودتان حدیث مفصل بخوانید از این مجمل!