پس از عزیمت به دیار فرنگ چیزهایی دیدیم بسی شگفت و متحیرالعقولانه. یک روز صبح از واپسین روزهای سفر، از رختخواب همایونی محل اقامت برخاستیم به قصد عزیمت به بازار. بلکه تحفهای برای اهل و عیال ابتیاع کنیم. صدراعظم ما را به بازار پارچهفروشان برد تا چیزی شایسته خاندان شاهی بستانیم. نزدیک چاشت بود که به بازار رسیدیم. وارد اولین دکان شدیم. یک طاقه پارچه ابریشمی پسندمان شد که هنر دست ایرانی جماعت بود و بس. صدراعظم که قیمت پارچه را بسیار گزاف میدید، چرتکه از زیر قبای خویش درآورد و شمرد؛ گلین خانم دختر شاهزاده احمدعلی میرزا ۳ متر، خجسته خانم تاجالدوله دختر شاهزاده سیفالله میرزا ۱ متر، شکوهالسلطنه دختر شاهزاده فتحالله میرزا شعاعالسلطنه ۲ متر، ستاره خانم دختر محمدحسن خان تبریزی ۳ متر، جیران خانم فروغالسلطنه دختر... خلااااصه با احتساب هشتاد و پنج زن عقدی و صیغهای و بیست و چهار فرزند قد و نیم قد، دود از نهادش بلند شد و سرخ شد و گفت: جانم به قربانت اگر هر چه سکه در جیب دارید و قباله هر چه ملک و املاک و باغات و حتی رخت تنمان را دربیاوریم و با عرقگیر همایونی به مملکت برگردیم باز هم بدهکار بزاز میشویم. این طاقه پارچه را در عمارت خودتان نیز به هزار رنگ و نقش میتوان یافت. خر شیطان را مرخص کنید و پیاده شوید با هم برویم تحفهای ارزان قیمتتر بستانیم.
بزاز فرنگی که ما و صدراعظم را سخت مشغول شور دید، پا برهنه به میان پرید و گفت: اکسیوزمی قبله عالم! فردا بلک فرایدی است. تا فردا دندان مبارک بر جگر بگذارید.
گفتیم: بلک فرایدی دیگر چیست مردک؟
بزاز گفت: جمعه سیاه است. در این روز اگر به بازار مشرف شوید همه چیز را مفت میستانید. هر چه را در ایام اقامتتان در فرنگ، در پاچه همایونیتان کردهاند به ثلث قیمت میتوانید بخرید.
چنین کردیم و از خروسخوان روز بلک فرایدی تا بوق سگ در بازارها در میان دستفروشان چرخیدیم و جنس اعلای فرنگی ستاندیم و از سخاوت این دورهگردان بیمقدار محظوظ گشتیم. تحفههای رنگارنگ و وافر را بار چند صد قاطر کرده و با فراغ بال به سرای شاهی خود مراجعت کردیم. یک سال از سفرمان به فرنگ گذشت. روز بلک فرایدی نزدیک بود. صدراعظم را فراخواندیم. به او گفتیم: ای صدراعظم ما نیز باید چوب حراجی به مایملک خویش بزنیم تا زکات علم خود به این فرهنگ فرنگی را بپردازیم. صدراعظم که رنگش را باخته بود، پس از قورت دادن حجم عظیمی تف، گفت: جانم به قربانت چه میبخشی؟ طاقه ابریشم و گاو و گوسفند چطور است؟ هم سنت فرنگ به جا آوردهای هم رعیت را دل شاد نمودهای.
شاه گفت: رعیت که از روزگار دیرین از نعمت وجود قاجار متنعم هستند. چیزی بگو ببخشیم که در بین ممالک کس نبخشیده باشد. صدراعظم که همه تفها را بلعیده بود و دیگر تف نداشت با دهانی خشک چون سنگ پا و رویی زرد گفت: از خزانه مملکت که نیست جانم به قربانت؟ عرض داشتیم: ما را چه کار است با خزانه مملکت؟ بدان که از سخاوت ناصرالدین شاه باران بر خاک میبارد و آفتاب میتابد و جوانه میروید و شکمها سیر میگردد. مملکت به این فراخی... خاک میبخشیم خاک ای کودن. مثلا بلک فرایدی هست هاااا.
چشمان صدراعظم گرد و دهانش از بهت و حیرت بازمانده بود و از این همه جود و سخاوت شاهانه ما توان گفتنش نبود. سکوتش را علامت رضا دانستیم و فیالفور قرارداد پاریس را امضا نموده و هرات و افغانستان را به پاریس بخشیدیم.
چنان در بین ممالک به درایت و سخاوت شهرت یافتیم که چند سال و اندی بعد دو سوم از بلوچستان و بخش عمده کلات را برای بریتانیا چوب حراج زدیم. در همان زمان با روسیه پیمان آخال بستیم و آسیای میانه، خوارزم، خیوه، ورارود، شرق دریای مازندران، مرو و سمرقند و بخارا و... را بخشیدیم.
تازه داشت از بلک فرایدی خوشمان میآمد و گرم شده بودیم که صدراعظم از بهت طولانی درآمد و دستهای همایونیمان را از پشت همایونیترمان گرفت و فریاد برآورد که: بس است دیگر قربان. ما فقط ماندیم و دو جفت گیوه ملوکانه و قالیچه زیر پا.