الف.م. نیساری: مجموعه شعر «دو ماه و دوازده روز تنهایی»، کتابی است از امیرعلی سلیمانی که انتشارات «نزدیکتر» به سال 1402 در 86 صفحه، تیراژ 550 جلد و قیمت 125 هزار تومان چاپ و منتشر کرده است.
این دفتر دربرگیرنده 36 شعر است که منهای تعدادی غزل، مابقی یا چهارپارهاند یا شعرهایی با ششپاره و گاه سهپاره که نمیدانم نامشان را چه بگذارم اما این را میدانم بعضی از آنها را اگر مصراعهایشان را پشت سر هم بنویسیم، چیزی جز غزل از آب درنمیآید:
«رفیق راه در این جاده
همین که ساده زمین خوردیم
قلندری تو را دیدیم
تو بیدلیل شبان بودی
همان زمان که جوان بودی
پیمبری تو را دیدیم
تو ای ترازوی نامیزان
چگونه با تو یکی باشیم
سبک شدی تو به سنگینی
که در ضیافت بالایی
شب شکستن پایینی
برابری تو را دیدم
به غیر تخت در این دنیا
کدام معرکه را دیدی؟
کدام مرثیه را خواندی؟
از این مصاف چه فهمیدی؟
خموش باش که در بستر
دلاوری تو را دیدیم...»
گاه نیز وزن اشعار مجموعه شعر «دو ماه و دوازده روز تنهایی»، بریده بریده میشود در ۳ مصراع؛ مثلا در وزن «مفاعلن فعلاتن» یا وزنی دیگر؛ از این دست:
«طلوع غمزده با خود
غروب غمزده دارد
و این شروع خزان است
غروب گمشده در شب
پر از الهه ناز است
پر از صدای بنان است
بهار رفت و تو رفتی
شکوفههای زیادی
به اشتیاق تو مردند
چقدر میوه هدر شد
چگونه میرود از دست
جوانهای که جوان شد؟
تو میهمانی و امشب
به میزبانی مویت
پرندهها همه جمعاند
تو پیله را بشکافی
پرندهها همه شمعاند
و شب پر از هیجان است...»
نکته اینجاست که برای من که از انواع و اقسام نوگراییها و ابتکاراتی که در شعر نو و شعر کلاسیک امروز انجام میشود باخبرم و دربارهشان شناخت دارم، قابل درک نیست که چرا شاعر امروز به جای مقید کردن شعر خود در اوزانی با افاعیلی مساوی و با قافیههایی که جایشان را اغلب از قبل تعیین کرده، خود را رها نمیسازد تا به جای آن شعر نیمایی بگوید، تا هر کجا که لازم بود و ضرورت داشت وزن را کوتاه و بلند کند و تا هر جا که موسیقی شعر به او اجازه میدهد، قافیههای مناسب بنشاند، چون اینگونه کارها و ابتکاراتی که من در این دفتر و در اشعار بعضی از شاعران دیده و میبینم، کاری است که شاعران دیروز و کهن هرگز مرتکب آن یا از این دست و از اینگونه کارها و ابتکارات نشدهاند که با اصل و اساس زیباییشناسی شعر کلاسیک منافات داشته باشد؛ اگر هم گاه در کنار قالبهای ثابتشده، ابتکاراتی انجام دادهاند، بیشتر از سر تفنن و تفریحی شاعرانه بوده است که طبعا این دسته از ابتکارات نیز هرگز در شعر فارسی جا نیفتاده است؛ هر چند که گاه چون شعر زیر به بعضی از قالبهای منسوخ شده یا شکل و قالب ترانهها و لالاییها نزدیک شده باشد:
«آنقدر بیکسم که از این شب
این توده سیاهی مطلق
شمعی به یادگار ندارم
آسیمه میدوم به اتاقم
خاموشی است سهم چراغم
چون غیر خواب کار ندارم
تو مردهای ولی نه به ظاهر
ای شعر سنتی معاصر
ای مرد شاعر متظاهر
من مردهام که از شب خانه
از این حصار تنگ شبانه
انگیزه فرار ندارم
افتادهای مقیم زمینم
مکثی به لطف خط زمانم
آیینهای شکسته در انبار
باری به دوش جهانم
من - عینکی غبار گرفته -
جز خاطرات تار ندارم
گیرم تو هم دو روز کنارم
ماندی شدی تمام قرارم
بعد از دو روز دلهره دارم
باید کجای شعر بمیرم
آوارهام، دیار ندارم
من مردهام، مزار ندارم
ای قلب سرکش عصبانی
از عشق بیمجادله بگذر
یک سکه هم عیار نداری
از خیر این معامله بگذر
آری گذشتم و تو گذشتی
دیدی که اعتبار ندارم
فریاد لال را نشنیدند
راهی به جز سکوت ندارم
دست مرا دوباره رها کن
من ترسی از سقوط ندارم
مرزی نمانده بین من و مرگ
من سیم خاردار ندارم»
از آنجا که فرم، محتوای هر اثری را میسازد، فرم شعر بالا که در واقع اسمش قالب است، بلکه قالبی در قالبی است، نتوانسته حرف و سخن جالبی را در لفظ خود بگنجاند که در هر حال هر وزن و قالبی در لفظ و شکل و محتوای اثر دخالت دارد و بیتاثیر نمیتواند باشد. شاید هم شاعر از بس حواسش را خرج قافیهها کرده تا کجاشان بچیند و کجاشان نچیند، از این رو، از اصل حرف و سخن خود فارغ و درو شده است.
دیگر اینکه بهتر بود شاعر به جای حرفهایی از این دست که:
«دیدم هوای آمدنت نیست
حتی اگر قطار بیاید»
میگفت: «دیدم که نمیآیی/ حتی اگر قطار بیاید»؛ چون «هوای آمدن» و امثال اینگونه بیانهای متفاوت، احساس مخاطب را از شعر دور میکند، چون که لازم است برای انتقال احساس، گاه حرفهایمان را ساده بیان کنیم، چرا که گرفتار لفاظیهایی از این دست شدن ممکن است شاعر را مثل بند چهارم، به سمت گنگسرایی پیش ببرد:
«ای زن! زن کبیسه مبادا!
با رفتنت بهار بیاید
کاری نکن زمین غمانگیز
با آسمان کنار بیاید
من سالهای دور و درازی
در ایستگاه بست نشستم
دیدم هوای آمدنت نیست
حتی اگر قطار بیاید
افسوس از خراب تو بودن
محتاج انتخاب تو بودن
جز هایهای گریه بعید است
از صبح انتظار بیاید
معشوقه عشق نیست گمانم
سودی نداشت غیر زیانم
باید دل خمار ببازد
تا از شب قمار بیاید
ای در لباس عشق نشسته
بیهوده بود قلب شکسته
قلبی که در نهایت تسلیم
دیگر نشد به کار بیاید
ای زن! زن سپید حذر کن
از ما پیادههای حصاری
خیره بمان به جادهی ویران
تا آن سوارکار بیاید»
سلیمانی در غزل سرودن موفقتر است؛ لابد به این دلیل که غزل قالبی است که قرنها در نوع درست و سالم و تجربهشدهاش برای زیباییشناسی کافی و لازم است.
سلیمانی در غزل زیر با زبانی تقریبا متفاوت و نو، غزل زیبایی سروده است؛ با کلمات و سطرهایی که بخوبی و زیبایی در کنار هم، یکدیگر را جذب میکنند؛ مگر ۲ کلمه که زیبا نیستند اما انگار نیازمند جایگزینی ۲ کلمه بهتر و مناسبترند؛ کلماتی چون «میبوسد» که انگار چون آوردنش راحت و بیدردسر بوده و از هر ذهنی براحتی تراوش میکند، آورده شده است و دیگری «امن» در بیت چهارم. ضمن اینکه باید ناگفته نگذاشت که بیت دوم و سوم زیباست اما در بیت اول «لباسهایی که امنیت جهان من (یا عاشق) است، چه ربطی با ادامهدارترین فصل داستان همین آقای عاشق» میتواند داشته باشد؟!
«ادامهترین فصل داستان من است
لباسهای تو امنیت جهان من است
نگاه کن به من ای چشمگیر! حرف بزن
از آن دو مست که مجموع دوستان من است
کسی شبیه تو را هر غروب میبوسد
یکی از آن همه مجنون که در روان من است
درست موقع باران نیازمند توام
همین که چتر تو امن است، آسمان من است
فرشتههای نگهبان تو نمیدانند
یکی شبیه تو در خواب میهمان من است»
و بهتر از غزل بالا، غزل نهم از مجموعه شعر «دو ماه و دوازده روز تنهایی» است که شاعر با نوعی نگاه ویژه و بیانی روایی خوشفرم، «از پای میز صبحانه پرتاب میشود به سمت شاعران و عاشقان شوریده قرنهای دور»، آنگونه که غزل خود را با ۲ زبان دیروز و امروز، شیرین و نمکین میکند؛ در غزلی با 13 بیت که همه بیتهایش زیبایند، غیر از بیتهای نهم و دهم و یازدهم که متوسطند:
«مرا امروز از این خانه از این میز صبحانه
کجا بردی؟ شبی در قرن هفتم، کنج میخانه
همان دوران که شاعرها جهان را دوره میکردند
همان دوران که رایج بود عشق و شمع و پروانه
ز دستم برنمیخیزد که یک دم بیتو بنشینم
تو را میگفت سعدی، سعدی آن شیدای فرزانه
تو بودی و غزل بود و هوای اهلی شیراز
تو میخندیدی و از اشک سر میرفت پیمانه
نمیگفتند نامت را به هم مستان باغیرت
فقط گاهی تو را ساقی صدا میکرد: دردانه
زمین پر بود از یعقوبهای منتظر بر در
عزیز من! چه شیرین است عشق کورکورانه
سلام ای آشنا، من قرنها دیوانهات بودم
همین را گفتم و لعنت فرستادم به بیگانه
برای گیسوانت هفت بیت از شاعران خواندم
کشیدم شانهای در موی تو با هفت دندانه
خزانم کن، جوانم کن، بهارم کن، شکارم کن
تفاوت نیست ای صیاد بین دام با دانه
یقین دارم همین عشقی که بین ما است، خواهد شد
برای مردمان قرنهای بعد افسانه
تو خندیدی و گفتی: عاشق دیوانه باور کن
به ما در قرنهای بعد میگویند دیوانه
دریغ از جیک جیک مست گنجشکی که بازگرداند
مرا از آن خیال زنده سمت میز صبحانه
نشستم روبهرویت - روبهروی این زن زیبا -
که میآید به او پیراهن آبی مردانه»
در ضمن (منهای اشتباهات و جاافتادگیهای چاپی در چند جا که اصلاح کردم)، به نظر میآید این مجموعه شعر در چند جا دچار اشکال وزنی باشد؛ مثلا در غزل بالا در مصراع اول بیت یازدهم.