مهرداد احمدی: سینمای مستند نزدیکترین نقطه تماس دوربین با واقعیت است. نقطه تماسی که درام و تدوین و کارگردانی در آن معنای متفاوتی میگیرد. اینجا مساله خود واقعیت است. خود واقعیت یا واقعیت چنان که فینفسه هست، البته همیشه در پس پردهای از روایتها میماند. واقعیت فینفسه نسبتی نیست که بتوان خارج از روایت بدان رسید؛ واقعیت فینفسه مفهومی مشدد است. به این معنا که میتوانیم به سطوحی از واقعیت دست یابیم اما سطح نهایی، یعنی جایی که واسطهای میان ما و واقعیت نباشد، وهم است. پس تکلیف دوربین اینجا مشخص است. در حضور دوربین، در حضور لنز، نیز در حضور کسی که میتواند میان فریمی با فریمی دیگر نسبتی برقرار کند که الزاما درون آن دو نیست، نشان میدهد سینمای مستند، سینمای واقعیت فینفسه نیست. مستند بیان حقیقتی از یک سوژه است که متحمل برساختهای دراماتیک نیست. درام درون خود سوژه است و فیلمساز و مستندنگار، از نقطهای خاص تصمیم میگیرد این سوژه و درام درونی آن را روایت کند. همین نقطه خاص اما حقیقی است؛ یعنی اگرچه در نقطهای میایستد اما همین نقطه بخشی از حقیقت آن واقعیت را به ما نشان میدهد. پس از این رو سینمای مستند براستی سینمای حقیقت است. من نمیدانم آیا نامگذاران جشنواره سینمای حقیقت واقعا میدانستند وجه تسمیه این اسم چیست یا نه اما انتخاب این عنوان شایان تقدیر است اما اسمها مسؤولیت دارند؛ عناوین باری دارند که اگر معنون تابش را نداشته باشد یا از وسع او بیشتر باشد، زیر بار امانتش میشکند. کچل مادرزاد را زلفعلی نامیدن همانقدر فرد کچل را کمیک و فکاهی میکند که جشنوارهای در باب حقیقت را به بیراهههای مستوری کشاندن. وقتی در مسیر یک متحرک راهی فرعی باز میکنید و او را به آن راه حوالت میدهید، نمیتوانید از آن متحرک و از آن راننده نُطُق بکشید. این شمایید که بیراهه را راه قالب کردهاید. سینمای مستند، سینمای حقیقت است؛ درباره حقیقت اما حقیقتی که نزد همگان است؛ حقیقتی که در عصر روایت و شبکه اجتماعی همیشه، تکه تکه است. مساله در اینجا چیز دیگری است؛ مساله حقیقت است. اگر حقیقت ماحصل آشکارشدن وجهی از واقعیت است، پس این ماییم که تصمیم میگیریم آن را چگونه آشکار کنیم. تصور اینکه در پس حقیقت، هیچ ارادهای وجود ندارد، به قرنی تعلق دارد که کانت فکر میکرد میتوان برای تمام واقعیت یک نسخه قبلی نوشت. امروز دیگر این حرفها خریداری ندارد؛ در پسِ حقیقت نه تنها اراده که قدرت و در پسِ قدرت، نظام مبادله یا اقتصادی - سیاسی وجود دارد. این دستهای نامرئی حقیقت پیشاپیش تصمیم میگیرند ما درباره چه وجهی از واقعیت و به چه شکلی و درون چه گفتمانی سخن بگوییم.
اینها را نوشتم تا بگویم جشنواره سینما حقیقت را باید درون همین مناسبات ببینیم. چند فیلم خوب در این جشنواره به نمایش درآمد. پیش از اینکه متن را به جایی که میخواهم برسانم، باید بگویم از تماشای مستند «ضدقهرمان» لذت بردم. جدا از اینکه مستند چه میخواست بگوید که به نظرم آن هم مهم بود و بر مساله مشخص و تاریکی در تاریخ انقلاب دست گذاشته بود، روایت روان و جذابش مایه امیدواری بود. ۲ مستند اجتماعی «لب شور» و «اژدر خالکوب» نیز مورد تحسین منتقدان و خود نویسنده همین متن هم قرار گرفت، بویژه «لبشور» که مایلم عمیقا به کارگردانش تبریک بگویم. مستند اجتماعی برخلاف سینمای اجتماعی مساله مشخصتری دارد و علاوه بر این فعلا در تکنیک و گاهی در فرم هم جلو میزند. به وضوح نشانی از اگزوتیسم افراطی سینمای داستانی در آن دیده نمیشود. پیش از این محمد کارت با تجربه کارگردانی ۲ مستند موفق نشان داده بود اتفاقا از همین جا میتوان فهمید کسی که در مواجهه با روایت واقعیت بتواند به نسبتی از فرم برسد، در خلق هم میتواند. کارهای بعدی کارت هم این را نشان داد. از سویی در میان مستندهای خارجی نوعی کجسلیقگی به چشم میخورد که به گمانم مسؤولیت آن بر عهده هیات انتخاب است. ایران میتواند میزبان مستندهایی باشد که هیچ جا امکان و اجازه پخش ندارند؛ نه اینکه خنثیترین مستندهای سینمای مستند جهان در جشنواره سینما حقیقت به نمایش درآیند. همین را بهانه قرار میدهم و برمیگردم به بحث اولیه؛ چرا؟ این «چرا» آنقدر مهم است که به نظرم باید با یک فراخوان عمومی از منتقدان و اهالی فرهنگ و علوم انسانی بخواهیم در این مورد بیندیشند. چرا سینما حقیقت، منهای مستندهای اجتماعی، سینمای آرام، رام و الکنی است؟ به نظر میآید بخشیهایی از واقعیت وجود دارد که عدهای دوست ندارند به روایت درآید. گویی همیشه کسانی هستند که روی برخی چشماندازها که مشرف به وجهی نامطلوب از واقعیت است، ورود ممنوع زدهاند. میتوان این را از عدم وجود جایزه اختصاصی در جشنواره برای مقاومت و 7 اکتبر گرفت و به غیبت مستندسازان برجسته و آلترناتیو خارجی در تهران رسید. چه کسی میتواند جهان امروز را با دنیای 6 اکتبر مقایسه کند؟ چه چیزی در این جهان و این ایران خودمان ثابت مانده؟ و مگر نباید این سیالیت به روایت بدل میشد؟ گمان بر این است برخی مساله هنر را یا نفهمیدهاند یا تجاهل میکنند. چطور میتوان هنر انسانی داشت ولی هنر سیاسی نداشت؟ نمیخواهم در این مجال به آتن رفته و ارسطو را برای آوردن دلیل و برهان معذب کنم. همانقدر که انسان به پولیس یا شهر تعلق دارد، هنر نیز چنین است. از این گذشته، چگونه میتوان درباره واقعیتی که اصلا شبیه گذشته نیست، از همان زاویه سابق نگریست. چطور ممکن است در مورد غزه، ضاحیه، دمشق، نه اصلا کییف و خارکیف و... نساخت و نگفت و بخش اختصاصی نداشت؟ چطور خلخالی و بهشتی مساله ما هستند - که هستند - ولی مقاومت نه؟ اصلا اینها به کنار. اخلاق چه؟ آیا مسکوت گذاشتن ظلم همدستی با ظالم نیست؟ آیا نه این است که آلمانها هنوز درباره آشویتس فیلم میسازند تا به گناه تاریخی خود معترف و از آن نادم باشند؟ روایت فاجعه از زاویه مظلوم، یک مسؤولیت اخلاقی است. جایی که دوربین از زل زدن به دهشت خون و باروت فرار نمیکند، همان دمی است که تعفنِ جنایت مشام ما را آزار میدهد. آیا اینجا دستی در کار بود تا نازکنای خیال ما ترک برندارد و سرخوشانی قهوه و سیگار برگ ما نپرد؟ بوی خودشیرینی به مشام میرسد و نخستین قربانی خودشیرینی، حقیقت است.