زهرا محسنیفر: عاطفهاش میجنبید و دلش غنج میرفت. شیرینزبانی دخترک، روان مرد بزرگ را به بازی گرفته بود. پیرمرد در سویدای دلش، حسی غریب را تجربه میکرد. نوه، انگار سطح عمیقتری از جانش را درگیر میکرد؛ جایی که کنه محبت فرزند هم به آن نمیرسید و آنجا همانجاست که قریحه و ذوق میجوشد و غلیان میکند. شیخ نبهان شاعر نبود اما باید تعبیری شاعرانه خلق میکرد؛ چیزی که حق احساسش را ادا میکرد؛ واژهای که میتوانست بغض سنگین گلویش را کنار بزند و بیرون بریزد.
ریم، نور دیدگان ابوضیاء بود. شیرینی این ۳ بهار زندگانی ریم، تلخی یک عمر آوارگی را از کامش میبرد. پیرمرد تا چشم باز کرده بود، اردوگاه و شهرک و کمپ آوارگان دیده بود. انگار کام کودکان غزه را با باروت برمیدارند و ناف آنها را در جنگ میبرند. صدای غرش طیاره و مهیب انفجار بمب، به دنیا آمدنشان را خوشامد میگوید. کودکان، یکی در میان بیبابا میشوند و اگر عمرشان به دنیا باشد و بزرگ شوند، یکی در میان بیدست و پا میشوند. زندگی، اینجا یکی در میان است!
ابوضیاء اینطور بزرگ شده بود و حالا یکی در میانه دستهایش بود که دستان سرد و چشمان بستهای داشت. آسمان، چیزی شبیه این تصویر را جایی در دل تاریخ دیده بود. همانجا که زمین سرد خجالت میکشید دهان باز کند. پدری ابرو در هم کشیده و چهره کبود کرده و قنداقه دختری را به دست گرفته و در دوراهی مانده بود. آیا سرافکنده ایام بگذراند یا نورسیده در دل خاک بگذارد؟ انقلاب اسلام، جاهلیت اولی را زدود و ارزشها را دگرگون کرد اما جاهلیت مدرن، صنعت زندهبهگور کردن را ابداع و روی جاهلیت اول را سفید کرد. حالا شیخ نبهان زیر آسمان خدا داشت به خاک غبطه میخورد و زیر لب زمزمه میکرد که ریم 3 بهار در آغوش من بود و الیالابد روزگار در آغوش تو جا خوش میکند، بیانصاف! و سعی میکرد با خودش این معادله سخت را حل و در خودش این معامله روزگار را هضم کند. به خاکی رشک میبرد که برای وطن ماندنش جنگیده بود و برایش تا مرز جان دادن رفته بود. و حالا باید جان خود را به خاک میداد. برایش عجیب بود که زنده است و جان میدهد. خودش داشت خودش را دفن میکرد. ابوضیاء چشمان ریم را با دستان لرزانش باز کرد و آنها را برای آخرین بار بوسید. دخترک معصومانه نگاهش کرد. مرد دنبال واژه میگشت؛ مثل شاعری که قافیه را باخته. باید چیزی گوشنواز میگفت. آخرین نغمه دنیا را باید در گوش بچه میخواند. باید خیالش را راحت میکرد که کسی اینجا انتظار میکشد تا دوباره او را ببیند. کسی از جنس خودش. خود خودش. ابوضیاء واژه را خلق کرد. معنا آفریده شد: «روح الروح؛ جان جانان»!
شیخ خالد نبهان معروف به ابوضیاء، مرد اهل غزه ۲ بار جان داد؛ یک بار وقتی ریم را از آغوش خودش به آغوش کفن سپرد و به دنیای بعد از او خندید، بار دیگر همین دیروز که در اردوگاه نصیرات غزه، غرش طیارهها و مهیب انفجار بمبها، مرد را تا سرای شهادت بدرقه کرد. ریم حالا بار دیگر در آغوش پدربزرگ است و این قصه پرغصه هزاران ریم و ابوضیاء فلسطینی است که یکی در میان زندگی میکنند و شهید میشوند. به روح ریم که روح مقاومت است، قسم که انقلاب اسلام، یک بار دیگر جاهلیت را خواهد زدود و ارزشها را دگرگون خواهد کرد.