الف.م. نیساری: مجموعه شعر «کوچه بارانی اشراق» حمید مبشر در 96 صفحه تنظیم شده و شامل اشعاری است در قالبهای غزل، مثنوی، چهارپاره، شعر سپید و دوبیتی. غزلها تا صفحه 56 را اشغال کردهاند؛ یعنی بیش از نیمی از کتاب را و تعدادشان به 23 میرسد که معمولا از 7 بیت به بالایند.
مجموعه شعر «کوچه بارانی اشراق» حمید مبشر را انتشارات شهرستان ادب سال 1402 منتشر کرده است.
بررسی غزلها را میگذارم برای آخر، چرا که کمیت کار نشان از اهمیت بیشتر آنها برای شاعر دارد.
2 مثنوی در این دفتر است که اولی تقدیم شده به احمد عزیزی که به قول شاعر: «شعر فارسی مدیون نوآوریهای اوست». این مثنوی، شباهت بسیاری به زبان و نوع فضاسازیهای احمد عزیزی دارد؛ یعنی تا آنجا که از تعابیر اشعار عزیزی نیز مستقیم و غیرمستقیم بهره وافی و کافی برده است. چنانکه اگر کسی اندکی با مثنویهای احمد عزیزی آشنا باشد، متوجه این تقلید میشود. از این رو، بهتر است حمید مبشر قید مثنویهای از این دست را از همین حالا بزند که هیچ چیزی جز تقلید بر باد دهنده نخواهد شد:
«ای خدا! ذوق تماشایی بده
خانهای در سمت دانایی بده
دیر سالی شد که عریان ماندهام
در شب و هم بیابان ماندهام
پر کن از اشراق خورجین مرا
همسفر کن با شفق دین مرا
سینهام را وسعت آواز کن
معبری در سمت عرفان باز کن...»
دومین مثنوی هم مناجاتی است اما با بیان حرفهایی تکراری و معمولی، بیهیچ جذابیت شعری:
«خدایا دل آسمانی بده
کمی لحظه ناگهانی بده
که یک لحظه یک پلک شیدا شوم
که از نو در این کوچه پیدا شوم
مدد کن از این کوه بالا روم
به دیدار پرفیض دریا روم...»
حالا منظور شاعر کدام «کوچه» و «کوه» است، باید از خودش پرسید.
حمید مبشر در مجموعه شعر «کوچه بارانی اشراق»، بعد از بخش غزل، 2 مثنوی دارد که از آنها گفتم. بعد یک چهارپاره که حرفی برای گفتن ندارد. بعد هم 3 شعر مثلا سپید (شعر بیوزن یا شعر منثور) که نه تقریبا، بلکه دقیقا 3 نثر ادبی است که شاعر به غلط نامشان را «طرح» و «شعر آزاد» گذاشته است. این 3 اثر هیج وجهی از وجوه شعر سپید را دارا نیست و حتی زبانشان و نوع بیانشان هم تفاوتی با یک متن ادبی یا نیمهادبی ندارد:
«کابوسها دستهدسته از اتاق بیرون میروند
من جاروب را برمیدارم
تا خوابهای آشفته و ولگردم را جمع کنم
گفتند: بهار میآید!
پنجره حجرهام را میگشایم
تا یخهای روحم کمی آفتاب بخورند
و پروانهها از حیاط متروک خاطراتم رد شوند...»
بخش دوبیتیها که بعد از غزل بیشترین سهم را در مجموعه شعر «کوچه بارانی اشراق» دارند، تعدادشان به 38 دوبیتی میرسد. این حجم از دوبیتی در یک دفتر هشتادوچند صفحهای باید نشانه اهمیت این نوع شعر برای شاعرش باشد؛ باشد که در این بخش انشاءالله شعرهای زیبا و دقیق و بلندی ببینیم.
دوبیتی امروز نسبت به غزل، رباعی و مثنوی امروز، در روزگار ما چندان راه نوگرایی را طی نکرد و اگر هم طی کرد چندان محسوس نبود، زیرا مثل غزل و رباعی و تا حدی مثنوی، دامنهدار نبوده و ادامه نداشته است. یعنی نه کمیت قابل توجهی داشته و نه کیفیت قابل توجهی. در پارهای از موارد هم که از کیفیت برخوردار بود، نبود ادامهدهندگان آن در احیای جدیاش سبب کمتر دیده شدن دوبیتهای خوب امروز شده است.
اما دوبیتیهای حمید مبشر که ظاهری معمولی و فایزوار دارند و بیشباهت به دوبیتیهای امروز و دیروز تاجیکی و افغانستانی نیستند:
«خیالت مثل شهر قندهار است
پر از باغ و درخت و جویبار است
بهارش لاله خوشرنگ دارد
پر از عطر دلانگیز انار است»
دوبیتی بعدی هم در همان مایه دوبیتی اولی است و هیچ نشانی از امروزی بودن در آن هویدا نیست، حتی خالی از تعابیری تازه است:
«خدایا! کاش گلباران شود دل
پر از ریحانه و ریحان شود دل
نگارم از سفر برگردد امروز
به تالار رخش مهمان شود دل»
بعضی دوبیتیها نیز دچار ضعف تالیفند؛ مثل دوبیتی ذیل:
«ز خویش آزردهام از خویش دلگیر
به دست کافری در غل و زنجیر
شبی ای کاش مهتابی بتابد
بر اقلیم تنم گردد سرازیر»
در دوبیتی بالا، شاعر در یک شعر کوچکی که فقط 2 بیت دارد، و آن هم در یک مصراع، و آن هم در مصراع اول، دو تا «خویش» را گذاشته که مصراع را دچار سستی کرده و مخاطب را دچار تنافر. بعد در مصراع دوم میگوید «به دست کافری در غل و زنجیرم»، در صورتی که در مصراع اول گفته بود «از خویش دلگیر و آزردهام». اگر با مقداری سریش بخواهیم 2 مصراع را به لحاظ معنوی به هم بچسبانیم، میتوانیم بگوییم منظور شاعر از کافر، خودش بوده است. هرچند خود شعر چندان این معنا را روشن نمیدارد. بعد شاعر در مصراع سوم «آرزو میکند که مهتابی بیاید»؛ که چه کند؟ لابد مخاطب تا به مصراع چهارم برسد، با خود میپندارد، بیاید تا شاعر بیچاره را حداقل از تاریکی درآورد، اما ناگهان با مصراعی بیربط مواجه میشود که میگوید «مهتابی بیاید تا بر اقلیم تنم سرازیر شود» که کل مصراع هم در ارتباط با خودش و هم در ارتباط با 3 مصراع قبلش دچار تضاد و بیارتباطی میشود، زیرا «مهتاب بر اقلیم تن یک زندانی بتابد که چه شود؟!» اصلا این چه بدردش میخورد؟! حتی با یک من سریش، مهتاب را یار و دلبر زندانی بپنداریم، باید بگوییم این یار بیچاره چرا باید بر تن حضرتعالی «سرازیر» شود؟! اصلا ربط دادن مهتاب به سرازیر شدن معنا ندارد؛ مهتاب میتواند بتابد یا جاری شود. خیلی هم شاعرانهاش کنیم، میتوانیم از او بخواهیم «ببارد».
بعضی دوبیتیها این دفتر نیز حشو و زاید دارند مثل «این» در بیت ذیل:
«... کجا شد بوریای زرد سلمان؟
کجا شد تاج و تخت این سلیمان؟»
کدام سلیمان؟! در اینگونه موارد هر شاعری باید فقط بگوید «سلمان» یا «حسن» یا «حسین». مگر ما با زبان اشاره داریم حرف میزنیم.
حمید مبشر در مجموعه شعر «کوچه بارانی اشراق» چند دوبیتی امروزی هم دارد؛ نوعی از دوبیتی که از فضا و زبان امروزی هم اگر چندان پیروی نمیکند اما در نو و تازه کردن خود و تکراری نبودن خود قابل توجه است ولی در همین گونه دوبیتیها نیز گاه ارتباط مصراعها یا وجود ندارد یا دور از ذهن است، یا حداقل 2 بیت به هم مرتبط نیستند و فقط 2 مصراع هر بیت به هم مرتبطند. دوبیتی ذیل یکی از آن نمونههاست که اگر بخواهم علت گسیختن و دور شدن کلمات در آن را بازگو کنم، باید یکی دو صفحهای شرح دهم، بنابراین این زحمت را به گردن خود مخاطب میگذارم:
«به خو ترسیم شد امضای مجنون
بلور خنده زیبای مجنون
سپیدارش میان برف پوسید
بهاران گم شد از رویای مجنون»
از شهرهای آمده در دوبیتیهای این دفتر میتوان دریافت که حمید مبشر شاعری افغانستانی است؛ شاعری که در دوبیتیهایش از کابل و پاکستان و قندهار میگوید و نوع بیان و زبان و انتخاب بسیاری از کلماتش نیز گویای همین امر است.
با یکی از بهترین دوبیتیهای این دفتر، سخن از دوبیتیهای حمید مبشر را به پایان میبرم:
«غریب کوچههای شهر مردم
به دور از مهر دور از ترحم
زمین از خاطر سبزش نبخشید
برای خاطرت یک خوشه گندم»
و اما غزلهای مجموعه شعر «کوچه بارانی اشراق» تقریبا دارای 2 زبان و 2 نوع فضاسازی است؛ یکی به شکل ذیل تقریبا معمولی و متعارف و بسیار شبیه غزلهایی که همه این روزها میسرایند. هر چند گاه با بیتهایی زیبا و تقریبا متفاوت؛ مثل بیت اول غزل ذیل خاصه مصراع دومش؛ البته با بیت چهارم زاید و تکراری، که بود و نبودش حتی در این نوع غزل معمولی خود قوزی بالای قوز نباشد، حداقل قوزی است، حتی اگر بیتهای پنجم، ششم و هفتم با استحکام خود تا حدی در ترمیم آن کوشیده باشند:
«پر از گلها، پر از آوازها، پروانهها، ای دوست
خیالی داشتم شیواتر از یک روستا، ای دوست
شبیه باغ بودم لاله و گل در نگاهم بود
ولی اکنون بیابانی شدم بی رد پا، ای دوست
کویر خشک، بیآب و علف تفتیده، دم کرده
که روزی روزگاری بوده در افسانهها، ای دوست
کویر سخت سوزانی که در ذهنش نمیروید
گیاهی، شعلهای، شعری، نوای آشنا، ای دوست
به هر سو میروم آرامش از من رویگردان است
نمیآید به سویم چهرههای آشنا، ای دوست
گریبانم به دست عشق بیفرجام افتادهست
که تا قاف قیامت هم نخواهد شد رها، ای دوست
مرا پیچیده در رنجی که پایانی نخواهد داشت
که از تقدیر من هرگز نخواهد شد جدا، ای دوست»
و نوع دوم غزل دفتر شعر «کوچه بارانی اشراق» حمید مبشر به گونهای است که شاعر بهشکلی از تعابیر تازه و بکر بهره میبرد و آن را در فضای تازه رها میکند که تفاوتش را روشن و آشکار میکند؛ تعابیر و تشبیهاتی نظیر «بر لب دنیا شهری را خال پنداشتن» یا «صبح را دخترکی بر لب پنجره تماشا نشاندن» یا «صبح را مردی دانستن و در دلش ماه دلارایی را کاشتن» و... همه و همه اگرچه با شعرهای توصیفی و تابلوهای نقاشی طبیعت نسبتی کلاسیک دارند اما خالی از نوگرایی و اندیشه و قطعا تازگی نیستند:
«شهر من، روزی، یک واژه زیبا بودهست
مثل یک خال کنار لب دنیا بودهست
صبح در آینهها دخترکی شیرین بود
که لب پنجرهای محو تماشا بودهست
صبح میآمد مردی و سلامش پرمهر
در دلش روشن یک ماه دلارا بودهست
او درختیست کهن آمده از بیشه نور
آنکه عمریست در این باغچه برپا بودهست
خرد و منطق چون دکمه یک پیراهن
بخشی از زندگی مردم اینجا بودهست
همه جا را گشتم، آه پر از الهام است
مردمانش همه دلداده رویا بودهست
خانه ذوق همین کوچه پایینی بود
خانه کشف همین کوچه بالا بودهست
لهجه رایج در کوچه ما عرفان بود
عطش رود در این دهکده دریا بودهست».