printlogo


کد خبر: 296408تاریخ: 1403/10/5 00:00
نگاهی به مجموعه‌ غزل «سرمه‌ای» سروده حامد عسکری
توأمانی از غزل نو، ابتکار و هندی

وارش گیلانی: مجموعه ‌غزل «سرمه‌ای» کتابی است از غزل‌سرا و ترانه‌سرای نام‌آشنای هم‌روزگارمان حامد عسکری که نشر نیماژ آن را در 80 صفحه چاپ و منتشر کرده است؛ مجموعه‌ای که در سال 1402 به چاپ یازدهم رسید.

مجموعه ‌غزل «سرمه‌ای» 37  غزل دارد؛ غزل‌هایی بین 4 تا 9 بیت و اغلب ۶ و ۷ بیتی.
حامد عسکری در جامعه‌ ادبی از دهه 90 به بعد بیشتر شناخته شد و بعد از اینکه برای چند خواننده‌ مشهور ترانه ساخت، این شناخت تا حدی بیشتر شد. او از غزل‌سرایان مشهور روزگار ما است که ساده و روان شعر می‌گوید، یعنی بهتر است بگوییم سهل و ممتنع. از شعر نخست کتاب «سرمه‌ای» می‌توان به اینگونه شعرنویسی شاعر پی برد:
«مثل سابق غزلم ساده و بارانی نیست
هفت قرن است درین مصر فراوانی نیست
به زلیخا بنویسید نیاید بازار
این سفر یوسف این قافله کنعانی نیست
حال این ماهی افتاده به این برکه‌ خشک
حال حسبیه‌نویسی‌ست که زندانی نیست
چشم قاجار کسی دید و نلرزید دلش
بشنوید از من بی‌چشم که کرمانی نیست
با لبی تشنه و بی‌بسمل و چاقویی کند
ما که رفتیم ولی رسم مسلمانی نیست
عشق رازی‌ست به اندازه‌ آغوش خدا
عشق آن گونه که می‌دانم و می‌دانی نیست»
در همین غزل نخست شاعر نشان می‌دهد که به ارتباط معنوی و عمودی غزل‌هایش نیز اهمیت می‌دهد، وقتی که حرف از بارانی نبودن، قحطی، مصر، کویری بودن، یوسف و زلیخا در میان است و سراسر غزل پر است از زندان و حسبیه‌نویسی‌ و... که این نیز بی‌ارتباط با یوسف نیست؛ غزلی که با حرفی نغز توانسته غزل را به زیبایی و به شکل کامل به پایان ببرد؛ کاملی که خالی از کمال نیست.
یکی دیگر از روش ساده‌نویسی حامد عسکری در این است که در ساده‌نویسی‌های خود پیچیده می‌شود، نه اینکه شعر را پیچیده می‌کند، بلکه امر ملموسی را با امر ملموسی دیگر ترکیب و درهم می‌کند تا منظورش را ملموس‌تر بیان کند، آنجا که «در آتش عشق سوختن خود را به سوختن تبریز در زمان مشروطه» تشبیه می‌کند و با این کار شعرش را دوصدایی می‌سازد، در عین حالی که این دوصدایی شدن به غزلش تازگی دیگری می‌بخشد؛ تازگی‌ای از آن دست که غزلش را از شباهت به دیگر غزل‌سرایان جدا می‌کند و این در حالی‌ است که 99 درصد غزل‌سرایان کم‌وبیش به هم شباهت‌های بسیار دارند. این به آن معنا نیست که غزل‌های حامد عسکری با همه‌ تازگی و نوگرایی‌ها و استقلالش بی‌شباهت به غزل دیگران است. مثلا در همین غزل زیر، در بیت ششم، این بیت شباهت تام و تمام به ابیاتی دارد که گفته شده است و حتی به نوعی کلیشه‌ای هم محسوب می‌شود:
«آدمی‌زاد است و عشق و دل به هر کاری زدن
آدم است و سیب خوردن آدم است و اشتباه»
این در حالی است که بیت به بیت غزل زیر سرشار از تازگی و نوگرایی است، آنگونه که حامد عسکری در غزلش لفظ و معنا را، صورت و محتوا را و ظاهر و باطن را به هم درتنیده است و در کنار این کار عادت‌زدایی‌های معنایی و معنوی خاص خود را نیز پیاده کرده است. مثلا مفهوم تاریخی اسطوره‌ای شده را به نفع شعر خود عوض کرده است؛ یعنی «با نراندن کاروانی به سمت چاهی که یوسف در آن افتاده و او ناگزیر است که بخواهد تا کسی زلیخا را بیندازد در آن چاه» و حکایاتی از این دست و شگردها و نوگرایی‌هایی از این دست که در غزل زیر می‌بینیم؛ غزلی که نه با مصراع دوم یک بیت ضرب‌المثلی که حرف آخر را در ضرب‌المثل‌اش می‌زند تمام نمی‌شود، بلکه با مصراع  اول آن تمام می‌شود که ناتمام است و شروع ماجراست:
«با من برنو به دوش یاغی مشروطه‌خواه
عشق کاری کرده که تبریز می‌سوزد در آه
بعدها تاریخ می‌گوید که چشمانت چه کرد
با من تنهاتر از ستارخان بی‌سپاه
موی من مانند یال اسب مغرورم سپید
روزهای من شبیه کتری چوپان سیاه
هر کسی بعد از تو من را دید گفت: از رعد و برق
کنده‌ پیر بلوطی سوخت شد یک مشت کاه
کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود
یک نفر باید زلیخا را بیندازد به چاه
آدمی‌زاد است و عشق و دل به هر کاری زدن
آدم است و سیب خوردن آدم است و اشتباه
سوختم دیدم قدیمی‌ها چه زیبا گفته‌اند:
«دانه‌ فلفل سیاه و خال مه‌رویان سیاه»
بهره‌گیری حامد عسکری از زبان و سبک هندی نیز در غزل‌هایش مشهود است و این امر تازه‌ای در غزل امروز و بعد از دوران سبک هندی نیست، حتی تاثیر زبان و سبک هندی در شعر و جریان و انقلاب نیمایی و شعر نو قابل مشاهد و قابل پیگیری است. شاید دلیل این امر این باشد که روح و زبان سبک هندی همواره در دل شعر فارسی جریان داشته است؛ از قبل حافظ و تا حافظ که در غزلیات او نمادهای بیشتری از این سبک دیده می‌شود (در حالی که سبک هندی چند قرن بعد از حافظ قرار است اتفاق بیفتد) و تا بعد دوران سبک هندی و بعد از انقلاب ادبی نیما یوشیج که این تاثیر در شعر سهراب سپهری و سپس به صورت گنگ و اغلب نامفهوم در موج‌های ایجاد شده‌ بعد از نیما و تا امروز در ته‌مانده‌های موج‌های کهنه و نوی بعد از نیما. البته در این میان اندک‌شمارند از شاعران نوگرا در شعر نو و از شاعران غزل‌سرا و گاه رباعی‌سرا که از کاروان تاریخی سبک هندی متاعی نخریده باشند و از شرابش لبی تر نکرده باشند. 
در غزل زیر از حامد عسکری و در دیگر غزل‌های او در دفتر «سرمه‌ای» نیز این تاثیرپذیری از سبک هندی مشهود است که البته تاثیری مثبت است و نه تقلیدی کورکورانه، چون حامد عسکری سبک هندی را (که با نازک‌خیالی‌های اغلب عجین شده با امور عادی و روزمره توام است) با غزل نو و ابتکارات خودش یکی و یگانه کرده و غزلی خاص خود ارائه داده است؛ غزلی که گاه ابیاتش ‌شباهت چشمگیری به شعر و غزل‌های شاعران سبک هندی دارد، مثل این بیت:
«لاک‌پشتی خسته و پیرم که گریه کردنم
از صدای خنده‌ پروانه پنهانی‌تر است»
 اما در مجموع، غزل‌های حامد عسکری یا شباهت کمی با دیگر غزل‌ها دارد، یا این شباهت‌ها در غزل‌های او استحاله شده ‌است: 
«حال من این روزها از قبل توفانی‌تر است
از تمام چترهای شهر بارانی‌تر است
یوسفی که من برایش قافیه سر می‌برم
از تمام یوسفان شهر کنعانی‌تر است
دست‌های من دو نخل دیرسالند و تنم
از تن تفتیده‌ بم هم بیابانی‌تر است
لاک‌پشتی خسته و پیرم که گریه کردنم
از صدای خنده‌ پروانه پنهانی‌تر است
زلف وا کردی و چایی ریختی یلدا به دوش
معنی‌اش این است امشب بوسه طولانی‌تر است
گاه بغض کهنه‌ یک مرد غوغا می‌کند
گاه با یک رعد و برق ساده تهرانی... تر است»
یکی دیگر از ویژگی‌های غزل حامد عسکری روایت‌محوری است؛ نه اینکه اغلب غزل‌هایش روایی باشند، بلکه روایت در دل غزل جاری است و برای مخاطب قابل درک و لمس. بی‌شک این مهم دلیلی دارد، من دلیلش را در انسجام ابیات و نسبت‌شان را با ابیات دیگر دیده‌ام که همدیگر را به شکل یک روایت تکمیل می‌کنند؛ نه الزاما پیرو روایت داستانی که از شروع تا پایان یک خط را دنبال کرده باشند، بلکه به سبک روایت نو این روایت خطی دنبال می‌شود. یعنی از ابیات اول که اغلب نقش مقدمه و پیش‌درآمد را دارند تا ابیات دیگر، نه به ترتیب خطی، بلکه با فاصله، مثلا از دو بیت اول به بیت چهارم و از بیت چهارم به بیت ششم که در این میان همواره بیت آخر نقش پایانی خود را طبعا در پایانِ شعر به پایان می‌برد، ضمن اینکه بین ابیات سطرهای سپید و نانوشته‌ای است که ابیات نوشته مخاطب را برای خواندش راهنمایند، البته هر مخاطب به فراخور حال و سواد خودش. غزل زیر یکی از آن نمونه‌هایی است که درباره‌اش گفتیم:
«هر نسیمی که نصیب از گل و باران ببرد
می‌تواند خبر از مصر به کنعان ببرد
آه از عشق که یک‌مرتبه تصمیم گرفت
یوسف از چاه درآورده به زندان ببرد
وای بر تلخی فرجام رعیت پسری
که بخواهد دلی از دختر یک خان ببرد
ماه‌رویی دل من برده و ترسم این است
سرمه بر چشم کشد زیره به کرمان ببرد
دودلم اینکه بیاید من معمولی را
سر و سامان بدهد یا سر و سامان ببرد
مرد آنگاه که از درد به خود می‌پیچد
ناگزیر است لبی تا لب قلیان ببرد
شعر کوتاه ولی حرف به اندازه‌ کوه
باید این قافله را «آه» به پایان ببرد
شب به شب قوچی از این دهکده کم خواهد شد
ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد»
در بعضی غزل‌های حامد عسکری، مخاطب گاه با یک تابلوی زیبای نقاشی روبه‌رو است؛ تابلویی که مثل بسیاری از شعرها فقط تابلو بودن و زیبایی‌اش را به رخ نمی‌کشد، بلکه از دردهای زمینی و گاه عمیقِ به ظاهر روزمره‌ای می‌گوید که کمتر از زخم‌های عمیق تاریخی نیست:
«نشسته در حیاط و ظرف چینی روی زانویش
اناری بر لبش گل کرده سنجاقی به گیسویش
قناری‌های این اطراف را بی‌بال و پر کرده
صدای نازک برخورد چینی با النگویش
مضاعف می‌کند زیبایی‌اش را گوشوار آن‌سان
که در باغی درختی مهربان را آلبالویش
سواری خسته‌ام از کوه پایین آمدم دختر!
ببند این زخم‌های کهنهی مشروطه‌خواهی را
تفنگ و اسب را دادم به جای شانه‌ نقره
بکش هموارتر کن پیچ و تاب این دوراهی را
چه می‌فهمند سربازان مست روس و عثمانی
شمیم اشک‌هایم روی کاغذهای کاهی را؟
سپیداری که بر آن پیکر ستارخان رقصان
چه سازد شرمساری را... چه نالد روسیاهی را
سپیده سر‌ زده آهو به آغوشم قدم بگذار
مگیر از شیرمردت لطف صید صبحگاهی را
رهاتر از سر زلفت بخند امشب پریشانم
برقصان توی تنگ صورتت ۲ بچه
 ماهی را».

Page Generated in 0/0057 sec