نوشتار پیشرو متن تلخیصشده «وطن امروز» از سخنرانی بیژن عبدالکریمی در سمینار «خار و میخک: بازخوانی روایت یحیی سنوار از محور مقاومت» است.
موضوع سخنرانی بنده «روشنفکران ایرانی نیروی اثبات در آپاراتوس نظام سلطه» است. من میخواهم 2 مفهوم را توضیح بدهم؛ یکی مفهوم آپاراتوس و یکی مفهوم نیروی اثبات. در این سمینار قرار است به مناسبت شهادت یحیی سنوار به نقد و بررسی کتاب «خار و میخک» بپردازیم؛ سیاستمدار و شبهنظامی فلسطینی که تا زمان شهادتش ریاست حماس در غزه را بر عهده داشت. او در اردوگاه پناهندگان خانیونس در غزه و در یک خانواده فلسطینی مظلوم و محروم به دنیا آمد. سال 1989 توسط اسرائیل به 4 مرتبه حبس ابد محکوم شد. 22 سال در زندان بود. در زندان رمان «خار و میخک» را نوشت و 5 کتاب را از زبانهای انگلیسی و عبری را به عربی ترجمه کرد. برخی عقیده دارند سنوار پرکارترین زندانی نویسنده تاریخ بود. سال 2011 به واسطه تبادل اسرا از زندان آزاد شد. بسیاری از دستگاههای دفاعی و امنیتی اسرائیل معتقد بودند آزاد کردن سنوار در جریان تبادل زندانیان اشتباهی مرگبار بود.
سنوار که در بنیانگذاری حماس نقش داشت، خیلی زود به عنوان یک رهبر پذیرفته شد. سال 2015 ایالات متحده آمریکا او را فهرست سیاه تروریستهای بینالمللی قرار داد. سال 2017 به عنوان رهبر حماس در غزه انتخاب شد. او خواهان مقاومت مسالمتآمیز و مردمی در فلسطین بود اما بعدها به دلیل شکست این شیوه مجددا به شیوههای خصومتبارتری رو آورد.
سنوار یک بار توسط اسرائیل مورد سوءقصد قرار میگیرد که جان سالم به در میبرد. سال 2015 آمریکاییها او را به عنوان تروریست معرفی میکنند و از سوی ایالات متحده و اتحادیه اروپایی در کنار حماس و گردانهای عزالدین قسام و به عنوان یکی از رهبران گردانهای نظامی حماس به عنوان تروریست شناخته میشود و 17 اکتبر 2024 به شهادت میرسد.
سوال این است: چرا بسیاری از کنشگران سیاسی و اجتماعی و روشنفکران ما سنوار را تروریست خطاب کردهاند و از او چهره یک تروریست را ترسیم کردهاند؟ چرا پارهای از روشنفکران ما حوثیهای یمن، حزبالله لبنان و حشدالشعبی را نه تروریست ولی دستان نیابتی ایران تلقی کردهاند و معتقدند آنها در ادامه سیاستهای ماجراجویانه ایرانند؛ ایرانی که محور شرارت تلقی شده و در میان برخی روشنفکران ما نیز گفته شده ایران هلال شیعی تشکیل داده و سیاستهای ماجراجویانهای داشته است و توهمات امتگرایانه به قیمت قربانی کردن منافع ملی و سعادت و رفاه ایرانیان تمام شده است. بسیاری از روشنفکران و کنشگران ما از شعار «نه غزه نه لبنان، جانم فدای ایران» استقبال کردهاند.
من به هیچوجه بحث سیاسی ندارم و نمیخواهم درباره تروریست بودن یا نبودن سنوار یا ماجراجویانه بودن یا نبودن سیاستهای ایران صحبت کنم، بلکه میخواهم به بحثی فلسفی و جامعهشناسانه بپردازم. من معتقدم روشنفکران ایرانی عمدتا در اسارت آپاراتوس نظام سلطه جهانی قرار دارند. نظریه آپاراتوس یک نظریه برجسته سینمایی است که در خلال دهه 70 تحت تاثیر نظریات مارکسیستی و نشانهشناسی و روانکاوری لاکان شکل گرفت. بر اساس این نظریه سینما طبیعتی ایدئولوژیک دارد و مکانیزم نمایش در پرده سینما مکانیسم ایدئولوژیک است، چون در سینما با دوربین و تدوین سر و کار داریم. اینکه دوربین را در چه زاویهای قرار بدهیم، معنای پدیدارها را دگرگون میکند. تدوین و بریدههای فیلم، روایتی را میسازد. نه فقط موقعیت سینما، بلکه موقعیت محوری تماشاگر در سینما هم موقعیتی ایدئولوژیک است. این چیزی نیست که به سینما تحمیل شده باشد، بلکه در نهاد و ماهیت سینماست. طبق این ماهیت ایدئولوژیک سینما، تماشاگر تصور میکند آنچه میبیند کاملا واقعی و رئالیستی است و تکنولوژی سینما خود را پنهان نگه میدارد. یعنی تماشاگر از یاد میبرد در سینماست و آنچه میبیند واقعی نیست، بلکه حرکت 24 عکس در ثانیه است.
تماشاچی فراموش میکند وقتی فیلمی را نگاه میکند، پشت این پرده قدرتی نامرئی وجود دارد. «ژان لویی بودری» این تاثیر سینمایی را با مرحله آیینگی «ژان لاکان» در روانشناسی لاکان مقایسه میکند. در واقع سینما تماشاچی را میسازد. نه فقط ابژه را میسازد، بلکه سوبژه را هم میسازد و سوبژه یعنی تماشاچی معلول متن فیلمیک است. حاصل متنی است که بر اساس دوربین و تدوین ساخته شده است.
«ژیل دلوز» هم سینما را با فلسفه و در واقع هرمونتیک را با سینما پیوند میدهد. همه حرف این است که بسته به اینکه دوربین کجاست، معنای پدیدار دگرگون میشود. بسته به اینکه تو چطور تدوین کنی، معنای قصه دگرگون میشود. حتی زاویه نور، نورپردازی، ترکیب و کنتراست نورها همه در معانی دخیل است. دستگاه آپاراتوس و به زبان سادهتر دستگاه آپارات چند ویژگی دارد؛ یکی پنهان ماندن و دیگری تولید ابژه و روایت و واقعیت و سومین ویژگی تولید سوبژه و تماشاچی. کسی که در تحلیل فیلم این عناصر را فراموش کند و در نظریهپردازی سینما این عناصر را فراموش کند، نه تحلیلگر سینماست و نه نظریهپرداز فیلم و به نظر من با یک عوام فرق زیادی ندارد.
نظریه آپاراتوس را «لویی آلتوسر» متفکر مارکسیست فرانسوی در مقاله مشهور و اثرگذار خود با عنوان ایدئولوژی و آپاراتوسهای ایدئولوژیک دولت بیان میکند. مفهوم آپاراتوس در اندیشه آلتوسر در ادامه همان مفهوم ایدئولوژیک در اندیشه مارکس است. آلتوسر به تبع مارکس مفهوم آپاراتوس را در صحنه جامعه و در مناسبات طبقاتی و برای توصیف جامعه سرمایهداری به کار میبرد که چطور آپاراتوسهای حاکمیتها در نظامهای سرمایهداری میکوشند تولید واقعیت و تولید سوبژه کنند.
هر آنچه من میگویم، تکرار حرفهای آلتوسر است با این تفاوت که من اندیشه آلتوسر را از درون یک جامعه به صحنه بینالمللی کشاندهام و میخواهم بگویم ما در نظام جهانی نیز با نظامی آپاراتوسی مواجهیم و همین آپاراتوس در تعیین روابط نظام سرمایهداری جهانی و نظام سلطه جهانی با ملل ضعیف و محروم و تضاد و کشاکشی که میان منافع قدرتهای بزرگ و منافع ملل زمین است - یعنی تضاد بین شمال و جنوب - دوباره کار میکند. کار آپاراتوس این است که معرفت را وارونه کند یا به وارونهسازی معرفت بپردازد. آپاراتوسها از نظر آلتوسر وظیفه دارند جامعه را به سمت کوررنگی ببرند، همه واقعیتها را کج و معوج کنند و نوعی شناخت وارونه بر اساس سلسله مراتب قدرت و نظارت قدرت از بالا به پایین شکل دهند. آپاراتوس یا دستگاه تولید معرفت وارونه یا ابزار وارونهسازی معرفت در واقع همان تکرار مفهوم ایدئولوژی در اندیشه مارکس است.
آپاراتوس 2 وجه آشکار و نهان دارد. این را درباره حاکمیتها هم داریم، یعنی در تمام جوامع داریم. حاکمیتها از نظر آلتوسر منظومهای از آپاراتوسهای سلطه و استیلا هستند که در 2 وجه آشکار و نهانند. وجه آشکار نهادهایی نظیر پلیس و دستگاههای نظامی و قضایی است که حفظ وضعیت موجود را در ساختاری سیاسی دنبال میکند و وجه پنهان در نهادهایی چون آموزشوپرورش و دانشگاهها و وسایل ارتباط جمعی و کنترل رسانهها و... است. این ماجرا را در روابط بینالملل نیز شاهد هستیم. نظام سلطه هم آپاراتوسهای آشکار دارد. از بمب اتمی و ناوگانهای جنگی و نیروهای نظامی و هم بخشی از این دستگاههای آپاراتوس، وجوه نهان است.
هر نظام آپاراتوسی در نظامهای سلطه، وجوه متعارف و توأمان دارد؛ نظم و بینظمی، تثبیتشدگی و ضد تثبیتشدگی یا به تعبیری تعارض واقعیتگونه بودن یا به تعبیری تعارض علم و ایدئولوژی. آپاراتوس سلطه و استیلا میکوشد نشان دهد همه چیز منظم و شکیل است و زندگی روزمره پیش میرود ولی در عین حال هر نظام آپاراتوسی وجوهی بدریخت و بد قیافه و زمخت هم دارد، چرا که نظامهای استیلا بهرغم همه تلاشهایی که میکنند و نظارتی که بر جامعه دارند و همه قواهای نظامهای معرفتی ایدئولوژیک را در برابر بازتولید شرایط اجتماعی نو به کار میگیرند، عملا دستپاچه و کودکوار عمل میکنند، یعنی دم خروس بیرون میزند. همیشه نمیتوان واقعیتها را پنهان کرد. نظامهای آپاراتوسی نمیتوانند همه چیز را کنترل کنند و وجوه زشت خود را گاه کنار میزنند. قصه غزه همین وجوه بدقیافه و زمختی است که آلتوسر بر آن دست گذاشته است.
نظامهای آپاراتوس میخواهند به ما بگویند همه چیز تثبیت شده است و همه چیز بر اساس ثبات پیش میرود. ما یک نظم جهانی داریم یا یک نظم داخلی در نظامهای حاکمیت و سلطه داخلی داریم ولی دائما عناصر تثبیت و ضد تثبیتشدگی در تاریخ و جامعه و نظامهای قدرت چه در جوامع و چه در نظام جهانی دست به گریبانند.
نظامهای آپاراتوسی از ایدئولوژی آغاز میکنند و به ایدئولوژی ختم میشوند ولی نمیتوانند به همه واقعیتها تن دهند یا همه واقعیتها به ایدئولوژی آپاراتوسها تن نمیدهند. به تعبیر دیگر آفتاب هیچگاه همواره زیر ابر پنهان نمیماند. وارونه دیدن و وارونهسازی حقایق تبهکاری و جنایت در قبال علم و آگاهی و خودآگاهی است. «برتولت برشت» میگفت آنکه حقیقت را نمیداند، بیشعور است ولی آنکه حقیقت را میداند ولی انکار میکند، تبهکار است. جوهر اساسی آپاراتوسها قلب واقعیت است. این ویژگی همه نظامهای سلطه است که با آپاراتوسهای خودشان به قلب واقعیت بپردازند و ماهیت امور را تغییر دهند. وقتی ماهیت امور تغییر کرد، کارکرد نهادها نیز قلب میشود و نهادها نمیتوانند کارکرد حقیقی و اصیل خود را ایفا کنند. به نظر من سازمان ملل متحد و دادگاه لاهه و... نمیتوانند آنچنان که باید در چنین نظام سلطهای کارکردهای خود را ایفا کنند و قلب واقعیت امور، وجه زشت و کژریختگی آپاراتوس خود را آشکار میکند.
آپاراتوس استیلا میکوشد مفاهیم بیطرف را به کار گیرد تا زشتی و بدقیافگی خود را در پس مفاهیم پوزتیو پنهان کند. مفاهیمی مثل وجدان جمعی و حقوق بشر و احترام به قانون و برقراری امنیت اجتماعی و... از این دست است. به نظر میآید این مفاهیم جهانی و مفاهیم بیطرف هستند، یعنی نظامهای آپاراتوسی ادعای علمی بودن و واقعگرایی هم دارند اما در باطن به قلب ماهیت و قلب کارکرد امور و نهاد منجر میشوند.
یکی از کارهای آپاراتوسها تبدیل سوبژهها به تابعان و بردگان است. حرف آلتوسر این است که آپاراتوس سلطه افراد جامعه و وجه سوبژگی این افراد را فرامیخواند تا آنها را به تابع و برده تبدیل کند، یعنی فردی واقعی را به یک زیردست و فرمانبردار تبدیل کند. فرد واقعی با حاکمیت آپاراتوس سلطه و استیلا، کجریخت و دفرمه میشود و در مسیر فرآیند انحلال سوبژه به مثابه فاعل و در مسیر تبدیل سوبژه در معنی تابع و برده قرار میگیرد و یک رابطه اطاعت و انقیاد شکل میگیرد.
از نظر آلتوسر یکی از کارهایی که آپاراتوسها در نظامهای سلطه و قدرت انجام میدهند، قوامبخشی به وجدان اطاعت و انقیاد است. نظامهای سلطه فقط کارگزاران حرفهای ایدئولوژی را به کار نمیگیرند. کارگزاران حرفهای ایدئولوژی اصطلاح مارکسی است. از نظر آلتوسر، نه فقط نظام سلطه، بلکه تمام عاملان تولید و عاملان استثمار و سرکوب را به روشهای گوناگون تحت انقیاد ایدئولوژی خود در میآورد و کاری میکند که مثلا پروتاریا در نظام سلطه تن دادن به انقیاد و رابطه استثماری در نظام سرمایهداری را به طور وجدانی انجام دهد، نه به نحو مزدور مزد بگیرد؛ با این تصور که من به اخلاق کار وفادار هستم، من متعهدانه انجام وظیفه میکنم، بیخبر از اینکه در مناسبات آپاراتوسی قرار دارد. آلتوسر این موارد را برای مناسبات طبقاتی در جوامع غربی مثال میزند و من این نظام آپاراتوسی را در نظام بینالملل بحث میکنم.
آپاراتوس استیلا تنها با جهد کارگزاران حرفهای و واعظان ایدئولوژی قدرت برتر شکل نمییابد، بلکه حتی کسانی که تحت انقیاد هستند، یعنی تحت ستم هستند و کسانی که برده شدهاند، این ایدئولوژی را میپذیرند و در کار تثبیت این ایدئولوژی هستند و به آن مدد میرسانند.
چه چیزی باعث میشود آپاراتوسهای استیلا دیر پا و ماندگار باشند؟ ماندگاری دیرپای نظامهای سلطه از کجاست؟ آلتوسر میگوید خلق سوبژه برتر، سوبژه اعلا که هگل با عنوان خدایگان و مارکس با عنوان سرمایهدار از آن یاد میکنند. سوبژه اعلا خود را در وضعیتی قائم به ذات و خودبنیاد قرار میدهد. او از همه کس سوال میکند ولی کسی نمیتواند از او سوال کند. او در بالای سلسله مراتب قدرت نشسته است. در مقام خدایگانی است و دیگران در مقام برده و تابع هستند. این سوبژه اعلا سلسله مراتب سوبژهها را تعیین میکند، رابطههای سوبژهها با خودش و با خودشان را تعیین میکند. تمام این آپاراتوس حول یک مرکز یعنی سوبژه اعلا میچرخد. در آپاراتوس استیلا تابعان از طریق فراخوانی و خطاب شدن از میان دیگران بازشناخته میشوند. این بازشناسی خویشتن به واسطه سوبژه اعلا همان چیزی است که میشود از آن به شناخت وارونه تعبیر کرد.
اسپینوزا در رساله الهی و سیاسیاش جمله وحشتانگیزی دارد و من از این جمله وحشتانگیز برای توصیف جامعه خودمان و توصیف نخبگان و روشنفکران کشور استفاده میکنم. میگوید مردان و زنان چنان برای بردگی خود میجنگند که گویی برای رهایی خود میجنگند. آلتوسر از این جمله اسپینوزا استفاده میکند و میگوید انسانها چنان برای تابعیت و بردگی خود میجنگند که گویی برای فاعلیت خود میجنگند. از نظر آلتوسر شناخت وارونه آپاراتوسها محصول نبردی واژگونه است؛ نبردی که از فعالیت انسانها سلب تکلیف میکند و تابعیت و بردگی آنها را به منصه ظهور میرساند.
«وقتی نیروهای ما برابر نیست چرا باید بجنگیم؟ عقل حکم میکند کلاه خود را بچسبیم! با بقیه جهان چه کار داریم؟» این تکرار ایدئولوژی نظام جهانی است. ما در این آپاراتوس قرار گرفتهایم و فکر میکنیم برای آزادی ملت میجنگیم. این نبرد از طریق فعالیت آپاراتوس استیلا آنچنان عینی و مادی میشود که برای ما ساز و کار وجدانی مییابد و سرکوب به هیاتی طبیعی در میآید. مقابله و چالش غیر طبیعی و سرکوب، طبیعیترین امر است. تو که میخواهی این نظم را به چالش بگیری، غیر طبیعی هستی!
یکی از کارهای آپاراتوسها تعیین سوبژه بد است. یک سوبژه اعلا تعیین میکند و سلسله مراتب سوبژهها را تعیین میکند و نسبت بین سوبژهها را سوبژه اعلا تعیین میکند و در همان حال میگوید یک سوبژه بد چیست. سوبژه اعلا است که تعیین میکند سوبژههای بد باید به مجازات برسند، چون اطاعت و قیادت را پیشه نکردهاند و از ستم روایی سر باز زدهاند. حالا میتوانم جواب بدهم چرا روشنفکران ما سنوار را تروریست دانستهاند و حسن نصرالله را تروریست دانستهاند و سردار بزرگ این ملت، سلیمانی را تروریست دانستهاند و با مقاومت مخالفت کردهاند، چون ما باید به ضوابطی طبیعی با جهان تن دهیم. این روابط طبیعی همان چیزی است که آپاراتوس نظام سلطه تعیین میکند. تکلیف سوبژههای خوب هم مشخص است. سوبژه خوب، سوبژهای است که به این نظام تن میدهد. در این چارچوبی که اصلاحگری اجتماعی تعریف میشود و دموکراتیک بودن تعریف میشود، همه چیز در نسبت با سوبژه اعلا تعیین میشود.
من با مناسبات داخلی کار ندارم، دارم از نقش روشنفکر در مناسبات سلطه جهانی صحبت میکنم. به خاطر تقبیح کردن مناسبات داخلی نگویید ما باید نسبت به مناسبات جهانی سلطه بیتفاوت باشیم.
در جهان کنونی و جهان نیچهای که نیهیلیسم بسط پیدا کرده و ما با فقدان ثبات در اخلاقیات و ارزشهایمان مواجهیم، لذا در جوامع کنونی، تودهها مسیر و جهت خود را گم کردهاند و همین امر به نوعی بدبینی و ناخوشی و افسردگی منجر شده است. جامعه ما امروز با فقدان ثبات در جهت و تعیین ارزشهای خود روبهرو است. مصرف به بزرگترین آرمان بشر تبدیل شده است. گسترش جامعه مذهبی به گونهای تنگاتنگ با بورژوایی شدن جهانبینی جامعه بشری در ارتباط است. ظهور فرهنگ مصرف انبوه باعث یکدستشدن نسبی همه فرهنگها و همه تجربههای بومی و ملی شده است. امروز به دلیل تحمیل نظام تکنولوژیک، بزرگترین آرمان تودهها به مصرف تقلیل یافته است. امروز داشتن یک اتومبیل، یک خانه و ارضای غریزه جنسی و مصرف، به آرمان جوامع از جمله بخش بزرگی از جامعه ما تبدیل شده است و روشنفکران ما به این دامن میزنند. سلسله مراتب ارزشها فروریخته و امروز روشنفکر حامل ارزشهای برتر نیست. امروز روشنفکر ما پیشاهنگ تودههای مجاهد خلق نیست، چون چنین نظام ارزشی وجود ندارد. امروز روشنفکران ما نباید جواب چه باید کرد را بدهند، زیرا ضرورت اخلاقی برای پاسخ دادن به این پرسش وجود ندارد. ما با ظهور مدرنیته با حادثه بسیار بزرگی روبهرو شدهایم. در طول تاریخ بشر چنین تجربهای وجود نداشت و آن بیبنیاد شدن متافیزیک اخلاق است. بشر همواره با بیاخلاقی مواجه بوده ولی در دوران کنونی ما بحث بیاخلاقی نیست، بحث بداخلاقی نیست، بلکه ما در این روزگار متافیزیکی برای اخلاق نداریم. فردیتگرایی و اتمیزهشدن انسانها رشد یافته و رابطه با میراث دگرگون شده و آرمانگرایی شکست خورده و به تعبیر نیچه آخرین انسان تحقق یافته است.
امروز در جهان هیچ نیروی نفیای وجود ندارد. در قرن 16 یا 17 این بورژوازی یا روشنفکران بودند که نیروی نفی تاریخ بودند و نظام فئودالی و ارزشهای اشرافی و روابط ارباب - رعیتی را فروریختند، مارکس پروتالیا را نیروی نفی دانست و آن را منجی بشریت دانست که قرار است نظم جهانی یا نظم ناعادلانه جهان را به هم بزند و آرمان سوسیالیسم و عدالت و برابری را تحقق ببخشد، لنین روی روشنفکران دست گذاشت اما امروز در جهان، هیچ نیروی نفیای وجود ندارد. الگوی چریک روشنفکر انقلابی آنارشیست خشونتگرایی مثل چگوارا و فیدل کاسترو و بیژن جزنی و خسرو گلسرخی در این روزگار معنا ندارد. با ظهور دولت رفاه در غرب، روشنفکران به تکنوکراتها و بروکراتهایی تبدیل شدند که کوشیدند در داخل نظام دولت رفاه به جامعه کمک کنند ولی به دلیل شکاف عظیم دولت - ملت در جوامعی مثل جامعه ما، روشنفکر خاورمیانهای با بحران در عمیقترین معنای کلمه خود مواجه است. روشنفکران جهان و خاورمیانه از جمله روشنفکران ایران امروز به بخشی از نیروی اثبات تبدیل شدهاند. آنها هم همین را به تودهها میگویند؛ زندگی خوب و رفاه.
امروز در جهان نیرویی وجود ندارد که با مناسبات ناعادلانه جهان کنونی که خود را در غزه بخوبی آشکار کرد به مبارزه برخیزد. امروز چگوارایی نداریم که از آرژانتین به کوبا و از کوبا به بولیوی و از بولیوی به الجزایر برود و علیه استعمار بجنگد. نیروی نفی در جهان وجود ندارد. تنها نیروی نفی همین نیروهایی هستند که روشنفکران ما آنها را تروریست دانستهاند؛ سپاه پاسداران ما، بچههای بسیج ما، شیعیان حوثی، حزبالله لبنان، حماس و حشدالشعبی. فکر نکنید برای توجیه وضع موجود آمدهام. من صحنه دیگری را ترسیم میکنم و راجع به ایران حرف نمیزنم. حکومتها میآیند و میروند ولی من درباره شأن روشنفکر ایرانی حرف میزنم. چرا روشنفکر ما با این جریانات همسویی نکرد، چون اسیر آپاراتوس نظام سلطه جهانی است و نظام آپاراتوس، روشنفکر ایرانی را به اجزا و ابزار نظام بردگی جهانی تبدیل کرده است و به همین دلیل من در برابر روشنفکر ایرانی ایستادهام.