printlogo


کد خبر: 298022تاریخ: 1403/10/27 00:00
نگاهی به مجموعه ‌شعر «شمشیر و جغرافیا» اثر محمدکاظم کاظمی
شاگردی استاد

وارش گیلانی: مجموعه‌ شعر «شمشیر و جغرافیا» اثر محمدکاظم کاظمی در 167 صفحه تنظیم شده و شامل اشعاری است در قالب‌های غزل، مثنوی، چهارپاره، قصیده و رباعی؛ غزل‌های به‌هم‌پیوسته هم در این دفتر راه پیدا کرده‌اند.

این مجموعه را انتشارات سپید‌باوران چاپ و منتشر کرده است. 
یکی از شعرهای مشهور و قوی مجموعه‌ شعر «شمشیر و جغرافیا»، شعری است با همین نام که 2 غزل پیوسته است و به نظر می‌آید مربوط به جدایی افغانستان از ایران بزرگ باشد. شاعر این قصه و غصه جدایی را به زیبایی و با صلابت در قالب غزل به تصویر کشیده است:
«بادی وزید و دشت سترون درست شد
طاقی شکست و سنگ فلاخن درست شد
شمشیر روی نقشه جغرافیا دوید
این‌سان برای ما و تو میهن درست شد
یعنی که از مصالح دیوار دیگران
یک خاکریز بین تو و من درست شد
بین تمام مردم دنیا گل و چمن
بین من و تو آتش و آهن درست شد...»
بخش اول غزل با بیت زیر پایان می‌گیرد:
«دستی بده که ـ گر چه به دنیا امید نیست ـ
شاید پلی برای رسیدن درست شد»
تا اینجا شعر کامل است اما شاعر دوست دارد به حواشی هم بپردازد که یا تکرار مکررات است یا قند مکرر، ابیاتی بین بخش اول غزل تا بیت آخر همین بخش، از جمله این بیت:
«یک سو من ایستادم و گویی خدا شدم
یک سو تو ایستادی و دشمن درست شد»
که لفظ «خدا شدن» مناسب 2 طرف نیست و برازنده زبان شاعر هم؛ لفظی که انگار به طرف مقابل برنخورد، در بیت بعدی اینچنین برعکس هم می‌شود!:
«یک سو تو ایستادی و گویی خدا شدی
یک سو من ایستادم و دشمن درست شد»
در ادامه نیز این گونه حرف‌های اضافه ادامه پیدا می‌کند و بعضی ابیاتی که چیزی در حد حاشیه‌نویسی محسوب می‌شوند؛ ابیاتی که تنها از قدرت و صلابت شعری بلند و زیبا کاسته است:
«آن حوض‌های کاشی گلدار باستان
چاهی به پیشگاه تهمتن درست شد»
بخش دوم هم با صلابت و زیبایی شروع می‌شود و ابیات اضافه ندارد اما ابیاتی دارد که اگر نمی‌آمدند بهتر بود؛ مثل بیت دوم این بخش. به نظر من غزل باید در آنجا که سطری از ققنوس نیما یوشیج می‌آورد تمام شود نه در بیت آخر که در آنجا لفظ دری را بر لفظ دیگر هموطنان ایرانی خود ترجیح داده است: 
«شاید که باز کسی از بلخ و بامیان
با کاروان حلّه بیاید ز سیستان
وقت وصال یار دبستانی آمده ست
بویی عجیب می‌رسد از جوی مولیان
سیمرغ سالخورده گشوده‌ست بال و پر
بر گرد او به هر سر شاخی پرندگان»
و بعد ادامه شعر که به نظر من با بیت سوم بالا، شعر می‌توانست پایان اسطوره‌‌ای به خود بدهد اما این گونه ادامه پیدا می‌کند:
«ما شاخه‌های توامِ سیبیم و دور نیست
بار دگر شکوفه بیاریم توامان
با هم رها کنیم دو تا سیب سرخ را
در حوض‌های کاشی گلدار باستان
بر نقشه‌های کهنه خطی تازه می‌کشیم
از کوچه‌های قونیه تا دشت خاوران
تیر و کمان به دست من و توست هموطن
لفظ دری بیاور و بگذار در کمان»
برای ما هم لفظ دری عزیز است و نیز بزرگ‌ترین شاعران نوگرای ما چون مهدی اخوان ثالث  به این زبان یا نزدیک به آن شعر گفته‌اند اما زبان فارسی در ایران متحول شده، آنگونه که شعرهای بلند و زیبای فروغ فرخزاد و سهراب سپهری هم که به زبان شهری امروز شعر می‌گویند، طرفدارانی در حد اخوان ثالث دارند؛ زبان‌شان هم دری نیست، بلکه به زبان فارسی امروزی است.
بعد وطن‌گرایی در حد شعر بالا کجا و ابیاتی از این دست کجا که محمدکاظم کاظمی برای سلمان فارسی سروده است؟!:
«ببین، کورش هم این‌جا خواب بیداری نمی‌بیند
به سوی زندگی بشتاب و بگذار این جسدها را
تو را بانگ بلال از دور سوی خویش می‌خواند
برای خسروان بگذار لحن باربدها را»
درست است که مردم ایران، دل در گروه مرام و مسلک و دین اهل بیت علیهم‌السلام گذاشته‌اند و وفادارترین ملت به آنی هستند که به آن گردن گذاشته‌اند اما خودزنی تا این حد برازنده یک وطن‌پرست که هیچ، برازنده یک وطن دوست هم نیست که کورش و باربد را خوار کند و اجسادشان بنامد به پاس بلندانی که نامِ آسمانی‌شان در لوح ضمیر ازلی حک شده و حک شده بود؛ بزرگانی که بی‌نیاز از بلند خواندن مایند در ازای خوار شمردن حتی دیگران، چه رسد به بزرگان، در صورتی که پیامبر‌(ص) و ائمه و بزرگان دین ما هرگز بزرگان غیرمسلمان را خوار و خفیف نکرده و ندانستند و مرام و دین‌شان بر پایه احترام به بزرگان بوده است و گفته‌اند که نام کورش نیز در مقام پادشاهی دانا و دادگر در قرآن حکیم آمده است.
از این 2 شعر پایانی مجموعه‌ شعر «شمشیر و جغرافیا» محمدکاظم کاظمی می‌گذریم و رجوع می‌کنیم به شعرهای نخستین این دفتر.
از چند غزل معمولی این دفتر که بگذریم، به مثنوی «از دل جنگل انبوه» می‌رسیم که شباهتش به شعر و زبان علی معلم‌دامغانی چندان نیست:
«از دل جنگل انبوه، مرا می‌خواند
کسی از آن طرف کوه، مرا می‌خواند
راوی از رایحه گُل نَفَسش آکنده‌ست
خبر این بار خبر نیست، بهاری زنده‌ست
آبِ واریخته از کوزه، به ظرف آمده است
و روایتگر ما باز به حرف آمده است
همه ققنوسیم، خاکستر ما می‌گوید
فصل کوچ است، روایتگر ما می‌گوید...»
 اگر چه محمدکاظم کاظمی در بسیاری از مثنوی‌هایش تحت تاثیر مثبت و منفی علی معلم دامغانی است اما مثنوی‌هایش آن تندزبانی‌ها و غلظت زبانی علی معلم دامغانی را ندارد و وی توانسته با نرم‌تر و عادی‌تر کردن زبان خود، بار این تاثیرپذیری را کم و کمتر کند:
«... خاموش، مردمان! که من آغاز کرده‌ام
صبح از فراز نَی سخن آغاز کرده‌ام
اینک منم زبان خدا بر بلند نَی
هفتاد بند گفته‌ام از بند بند نَی
از من سروده‌ای به شیون سروده‌اید
شیون سروده‌اید و نه از من سروده‌اید
این کربلا که رزمگه من نبوده است
کشت من این زمین سترون نبوده است
این کربلای کیست که بی‌شور و ماجراست؟
راوی خطا نکرد، روایت چرا خطاست؟
(این گونه می‌سرود و به زنجیر می‌گذشت
این کاروان چه تلخ، چه دلگیر می‌گذشت)
در بند دوم این مثنوی، محمدکاظم کاظمی بیشتر از پیش تحت تاثیر زبان و سبک علی معلم‌دامغانی که در روزگار ما خود ابتکاری بی‌بدیل است می‌شود، تا آنجا که انگار بعضی ابیات را این خود علی معلم‌دامغانی است که گفته است:
«آن ظهر جلوه‌گر شده، شاعر! زبان ببند
سرها به نیزه بر شده، شاعر! زبان ببند
شاعر! زبان ببند، خود آغاز کرده است
قرآن فراز نیزه دهن باز کرده است
این مویه، ره به بادیه خواب می‌برد
صد بند اگر درست کنی، آب می‌برد
دیگر شکسته‌اید، شکستن چه سودتان؟
ای مردگان! به سوگ نشستن چه سودتان؟
شاعر! غبارِ هر چه که عادت، به آب ده
شعری که سر به باد ندادت، به آب ده...»
بی‌شک فاصله‌گیری محمدکاظم کاظمی از سبک و زبان علی معلم دامغانی او را به خود نزدیک‌تر می‌کند؛ خاصه به اوی منتقد خود که می‌تواند اشعار خود را نیز به بحث و بررسی بنشیند. فاصله‌گیری از زبان کهن‌محور و نوانگار علی معلم‌دامغانی که توانسته 2 امر متضاد کلامی را در یک بستر روان کند؛ کاری سترگ که تنها از ابداعگرش برمی‌آید. طبعا یکی از راه‌های ساده فاصله‌گیری از زبان و سبک شاعری دیگر، دوری از کلمات و اصطلاحات و نوع تکرارهای او است، چون همین اجزای کوچک است که معانی و محتوا و حتی شکل یک اثر را تا حد زیادی می‌سازند.
در مثنوی «اُحد 3» این گرایش و تاثیر منفی به زبان و سبک علی معلم‌دامغانی شدت می‌گیرد؛ چندان‌ که در بعضی دیگر از مثنوی‌های مجموعه‌ شعر «شمشیر و جغرافیا»:
«... هفت وادی خطر این‌جاست، سفر سنگین است
رد پا گم شده در برف، روایت این است
اینک این ما و زمینی که کف دست شده
کوچه‌ای، بس که فرو ریخته، بن‌بست شده
اینک این ما و نه انجیر، که خنجر خورده
خنجر از دستِ نه دشمن، که برادر خورده
اینک این ما و دلی دربه‌در و دیگر هیچ
گورِ بی‌فاتحه‌ای از پدر و دیگر هیچ
اینک این ما و سری، لعنت گردن، بر دوش
هفت زنجیر، که هفتاد من آهن، بر دوش
هفت رود از بَرِ کوه آمده، خون آورده
اژده‌ها هفت سرِ تازه برون آورده
هفت همسایه سر کینه‌ نو دارد باز
در زمین پدرم کشت و درو دارد باز
باز می‌بینم و فریاد کسان خمیازه‌ست
پی آتش نفسم سوخت، ولی شب تازه‌ست...»
بی‌انصافی است اگر بگوییم شاگرد استادی است محمدکاظم کاظمی در پیروی از سبک و زبان علی معلم‌دامغانی؛ شاعری که در مجموعه شعرهای دیگر و شعرهای تازه‌اش توانسته از زیر این تاثیر نیز تا حد زیادی برهد، اگر چه زبان دَری محمدکاظم کاظمی نیز به زبان کهن‌گرای علی معلم‌دامغانی نزدیک است و این اتفاق نیز تاثیرپذیری محمدکاظم کاظمی از علی معلم‌دامغانی را هم بیشتر کرده، یا بهتر است بگوییم بیشتر نشان می‌دهد.
حرف آخر اینکه اگر کاظمی به زبان شعر زیر نزدیک و نزدیک‌تر شود، طبعا از زبان علی معلم‌دامغانی دورتر خواهد شد؛ زبانی که در سال‌های اخیر هم دورتر و هم شسته ‌و رفته‌تر شده است:
«زمین دوباره درو شد به دشت گرم امسال
و فصل فاجعه نو شد به دشت گرم امسال
زمین دوباره درو شد، یکی بهار و به داس
یکی خزان و به شمشیرهای بی‌احساس
یکی به همت مردان رنج، از گندم
یکی به جور خدایان گنج، از مردم
در آن به سفره محروم، نان تازه رسید
در این به مطبخ نامحرمان جنازه رسید...».

Page Generated in 0/0061 sec