گزارش «وطن امروز» در یادبود لینچ؛ دنیای پیچیده و فلسفی سینمای لینچ جایی که حقیقت و توهم به هم میآمیزند
مهرداد احمدی، خبرنگار: دیوید لینچ استادی نابغه و نامی در سینما بود که توانست جهان را از یک چشمانداز متفاوت ببیند، جهان فیلمهای او به یک معنا در برابر «واقعیت» ایستاده بود اما از طرف دیگر به طرز بیرحمانهای در دل آن میغلتید. او که به عنوان یک کارگردان، نویسنده، تهیهکننده و حتی موسیقیدان شناخته میشود، همواره در آثارش از زوایای مختلف و با استفاده از استعارهها و سمبلها به مفاهیمی پرداخته است که در سینمای کلاسیک معمولا به حاشیه رانده میشدند. درک سینمای لینچ به تنهایی نیازمند درک پیچیدگیهای فلسفی است. آثار او همچون تلاقی ۲ جهان متناقض و در عین حال متحد هستند؛ از یک سو دنیای روزمره، شناختی از واقعیت به ظاهر عینی و از سوی دیگر دنیای نمادین و ناخودآگاه، دنیایی که در آن هر چیزی میتواند به معنایی بزرگتر تبدیل شود. این سینما با سوالات وجودی، روانشناختی و فلسفی در ارتباط است و او توانست با بهرهگیری از تصاویر، صداها و ساختارهای غیرمتعارف، فیلمهایی خلق کند که در عین سردرگمکننده بودن، شفاف و عمیق بودند. لینچ به مفاهیم متافیزیکی و اساطیری گرایش داشت و در آثارش از عناصر فراواقعی و سوررئالیستی بهره میبرد. مهمترین سوالات و دغدغههای فلسفی که در آثار او مطرح میشود، مربوط به مفهوم «واقعیت» و «هویت» است. در بسیاری از فیلمهای او، این 2 مفهوم به چالش کشیده میشود و شخصیتها در جستوجوی آن هستند که بفهمند «چه کسی هستند» و «واقعیت چیست». در حقیقت، آثار لینچ همیشه در لبه خطوط ناپیدای میان واقعیت و توهم، زمان و فضا، زندگی و مرگ در نوسان هستند.
برای مثال، در فیلم «جاده مالهالند» که از مهمترین آثار او به شمار میرود، مخاطب درگیر پیچیدگیهای هویت و رویا میشود. 2 شخصیت اصلی این فیلم به طرز فریبندهای هویتهای خود را گم میکنند و در حال کشف حقیقت در جهانی هستند که نمیتوان آن را به سادگی با معیارهای معمولی سنجید. در این فیلم، همانند دیگر آثار لینچ، سینما به ابزاری برای کاوش در اعماق ناخودآگاه بشری و نمایش ترسها و آرزوهای ناخودآگاه انسان تبدیل میشود. نکتهای که سینمای لینچ را از دیگر کارگردانان متمایز میکند، استفاده وی از فضاهای بصری و سمعی برای درک فلسفه و روانشناسی شخصیتهاست. در فیلمهای او، صدا و تصویر به هم گره خوردهاند تا فضایی خاص و فراواقعی خلق کنند. صداهای غریب، موسیقیهای آزاردهنده و نورپردازیهای غیرمعمول، در کنار تصاویری که از حقیقت معمول دور هستند، دنیای ذهنی شخصیتها را به نمایش میگذارند. در حقیقت، سینمای لینچ در نگاهی عمیقتر، یک نوع «فیلمسازی ذهنی» است که در آن هر تصویر و صدا، نمایانگر بخشی از ناخودآگاه شخصیتها و حتی دنیای روانشناختی ما به عنوان مخاطب است. به این ترتیب، سینمای لینچ یک بازآفرینی از جهان درونی انسان است که نهتنها در دنیای بیرونی و عینی، بلکه در ابعاد پنهان و نامرئی زندگی نیز جریان دارد. در فیلمهایی مانند «مخمل آبی» و «با من بر آتش برو»، او به عمق تاریکیهای جامعه آمریکایی میپردازد. در این فیلمها، هرچند در نگاه اول ممکن است به نظر برسد که این داستانها حول محور خشونت، فساد و فساد اخلاقی میچرخند اما در واقع، آنها به مسائلی عمیقتر درباره انسانیت، مرزهای اخلاقی و بحرانهای درونی بشر اشاره دارند.
در سینمای لینچ، مرزهای اخلاقی معمولا گم میشود و دنیای بیرونی همواره در تضاد با جهان درونی شخصیتها قرار دارد. به عنوان مثال، در «بلک لوتوس»، داستان حول محور یک جوان به نام «دیل» میچرخد که در مواجهه با دنیای خشونت و فساد، در نهایت به کشف واقعیات تاریک درباره خودش میپردازد. این کشف نهتنها واقعیت بیرونی را تغییر میدهد، بلکه به دگرگونی درونی دیل و دیگر شخصیتها میانجامد. اما اگر بخواهیم به نسبت سینمای لینچ با سینمای کلاسیک نگاه کنیم، باید اشاره کنیم که در دنیای لینچ، قواعد کلاسیک روایت و تصویر شکسته شده و در عوض، جهانهای غیرخطی و مبهم ساخته شده است. در سینمای کلاسیک، حرکت روایی معمولا خطی است و شخصیتها دارای اهداف و تعارضاتی هستند که به وضوح تعریف شدهاند اما در سینمای لینچ، ما معمولا با داستانهایی روبهرو میشویم که خود به نوعی یک معما هستند. در این سینما، زمان و مکان غالبا تغییر میکنند، شخصیتها پیچیدهتر از آن چیزی هستند که به نظر میرسد و بیشتر از آنکه چیزی را به وضوح بیان کنند، در تلاش هستند تا خود را درک کنند. سینمای لینچ، گویی در برابر عقل سلیم ایستاده و سعی دارد تجربهای متفاوت و چالشبرانگیز از «واقعیت» ارائه دهد.
در واقع لینچ در نسبت با سینمای کلاسیک، یک «شکاف» را ایجاد کرد؛ شکافی که در آن سینما به جای ارائه داستانهای «واضح»، به شکلی از تجربه تبدیل میشود که بیشتر شبیه یک رویا یا کابوس است. در سینمای لینچ، تصویر به جای اینکه یک بازنمایی ساده از واقعیت باشد، تبدیل به یک «متن» پیچیده و رمزآلود میشود که نیازمند تفسیری عمیقتر است. در این روند، سینما به ابزاری برای فرار از محدودیتهای فرمالیستی و وارد شدن به دنیای ذهن و روان انسان تبدیل میشود. در نهایت، سینمای لینچ به عنوان یک پروژه سینمایی مستقل و خاص، جایی در کنار آثار دیگر کارگردانان بزرگ کلاسیک پیدا میکند. او نهتنها به ابداع فرمهای جدید سینمایی پرداخته، بلکه با به کارگیری استعارهها، سمبلها و زبان تصویری خاص خود، به مخاطب تجربهای عمیق از وجود و انسانیت ارائه میدهد. لینچ نشان داد که سینما میتواند ابزاری باشد برای کشف آنچه در اعماق ذهن بشر پنهان است و این مساله باعث میشود سینمای او نهتنها در دوران خود، بلکه برای نسلهای آینده نیز جذاب و مرتبط باقی بماند.
درگذشت دیوید لینچ را باید نهتنها از منظر فقدان یک کارگردان بزرگ، بلکه به عنوان از دست دادن یکی از مهمترین روایتگران فلسفی و سوررئالیستی تاریخ سینما دید. سینمای او همچنان به ما یادآوری میکند که «واقعیت» آن چیزی نیست که به نظر میآید و حقیقت، همیشه در لابهلای سایهها و در دل توهمها و نمادها پنهان است. لینچ به ما آموخت که سینما نهتنها وسیلهای برای سرگرمی، بلکه ابزاری برای کاوش در دل انسانیت، بحرانهای روانشناختی و وجودی انسان است. در دنیای دیوید لینچ، سینما نهتنها ابزاری برای بازنمایی است، بلکه فضایی است برای دگرگونی و تفسیر واقعیتها. هر فیلم لینچ یک تجربه حسی است که بیشتر از آنکه داستانی ساده روایت کند، تجربهای پیچیده و چندلایه از احساسات، حالات روانی و بحرانهای وجودی انسان ارائه میدهد. در این دنیای سینمایی، نمیتوان به راحتی مرز میان واقعیت و توهم، زندگی و مرگ، سرکوب و آزادی را مشخص کرد. هر چیزی ممکن است 2 یا چند معنا داشته باشد و این ویژگی سینمای لینچ است که موجب میشود تماشای فیلمهای او همواره به نوعی معما تبدیل شود.
در آثار لینچ، «فضا» و «زمان» در سطوح مختلف درهم میآمیزند و از مرزهای معمول جدا میشوند. فیلمهایی چون «با من بر آتش برو» و «مرد فیلنما» در ترکیب با صحنههای بسیار آشنا، همچون کوچهها، خانهها و خیابانها، ناگهان به یک دنیای دیگر وارد میشوند. در این دنیای سینمایی، هر صدا، هر نور و هر تصویر میتواند حامل معنای جدیدی باشد. به نظر میرسد لینچ با تکیه بر این ویژگیها، فضاهای سینمایی را نه فقط به عنوان پسزمینهای برای داستان، بلکه به عنوان یک شخصیت فعال در روایت خود به کار میبرد. فضا در سینمای لینچ زنده است و در کنار شخصیتها به حرکت درمیآید، چیزی فراتر از تنها یک مکان فیزیکی، فضا به نوعی در نمایش کشمکشهای درونی شخصیتها و روابط پیچیده آنها دخیل است. این تجربه خاص از فضا و زمان، شاید یکی از مهمترین عناصر تمایز سینمای لینچ از سینمای کلاسیک باشد. در حالی که در سینمای کلاسیک، زمان و مکان معمولا به شیوهای منطقی و خطی تعریف میشوند، در سینمای لینچ زمان و مکان به جزئی از فرآیند تفسیر معنا تبدیل میشوند. مثلا در «جاده مالهالند»، جایی که دیوید لینچ در دل هالیوود، جهان پیچیدهای از هویت و خیالات را شکل میدهد، از ساختار روایی پیچیدهای استفاده میکند که نهتنها تماشاگران، بلکه خود شخصیتها نیز در آن غرق میشوند. زمانی که داستان در نیمه راه قطع میشود و فضا به یک دنیای دیگری منتقل میشود، تماشاگر با خود میپرسد: «آیا این واقعیت است یا یک رویا؟» این نقطهای است که لینچ قصد دارد مرزهای واقعیت و توهم را محو کند.
در کنار پیچیدگیهای زمانی و مکانی، سوالات اساسی درباره هویت نیز در آثار لینچ مطرح میشود. شخصیتها در سینمای او اغلب دچار بحران هویت هستند؛ آنها در جستوجوی حقیقت در درون خود و در دنیای اطرافشان هستند. در بسیاری از فیلمهای او، شخصیتها اغلب به دنیای دیگری وارد میشوند، جایی که خودشان را دوباره میشناسند، یا از آنجا که به جستوجوی هویت و حقیقتشان برمیخیزند. به عنوان مثال، در فیلم «توأم» ۲ شخصیت اصلی - بلوندی و دموکراسی - هویتهای خود را از دست میدهند و در تلاش برای کشف حقیقت و معنا از میان الگوهای پیچیده یک رویا یا کابوس هستند. این ساختار پیچیده و بههم پیچیده هویت در آثار لینچ، به ما نشان میدهد حقیقت چیزی است که به راحتی در دسترس نیست و همیشه در لابهلای لایههای گوناگون واقعیت پنهان است. این کشمکش درونی شخصیتها و جستوجوی هویت ویژگی دیگری است که سینمای لینچ را از سینمای کلاسیک متمایز میکند. در سینمای کلاسیک، شخصیتها معمولا مسیر خود را از طریق یک بحران یا مشکل مشخص طی میکنند که به وضوح مشخص است و در پایان معمولا به یک نتیجهگیری قاطع دست مییابند. در مقابل، در سینمای لینچ، شخصیتها ممکن است هیچگاه به یک نتیجهگیری قطعی دست نیابند، یا آنچه به عنوان «پایان» در نظر میآید، در واقع تنها یک دروازه به دنیای پیچیدهتری است که هنوز باز است. این امر در فیلمهای لینچ، از جمله «از ته دل وحشی» و «بزرگراه گمشده»، کاملا مشهود است.
در اینجا سینما دیگر به عنوان یک رسانه برای بازگو کردن داستانهای ساده و خطی به کار نمیرود. سینمای لینچ اساسا به دنبال آن است که تماشاگران را از طریق تجربیات حسی و ذهنی وارد یک دنیای مملو از پازلهای فلسفی و روانشناختی کند. تصاویر و صداهای او ممکن است به ظاهر بیربط و پراکنده به نظر برسند اما در نهایت آنها در دل یک تجربه سینمایی درهم تنیده میشوند که به دنبال کشف و تعبیر مفاهیم عمیقتری از زندگی، مرگ، هویت و حتی زمان است. به عنوان مثال، در فیلم «امپراتوری درون» که یکی از آخرین آثار او است، لینچ از تجربیات سینمایی سنتی فاصله میگیرد و با ساختارهای غیرخطی و آزمایشی، جستوجوی یک شخصیت در دنیای سردرگم و بیمعنای سینما را به تصویر میکشد. این فیلم، به طور خاص، پرده از پیچیدگیها و تنشهای روانی شخصیتهای خود برمیدارد و همچون یک فیلمنامه فرامتنی به سوالات وجودی و مرزهای خودآگاهی و واقعیت میپردازد. این نوع سینما، بیش از هر چیز، خود را به عنوان یک چالش برای ذهن تماشاگران معرفی میکند.
اگر بخواهیم سینمای لینچ را در قالب یک «هنر» فراتر از فیلمسازی سنتی قرار دهیم، میتوان آن را به نوعی «هنر برای هنر» و حتی «هنر برای ذهن انسان» تعبیر کرد. از منظر فرمالیستی، لینچ یکی از بزرگترین کارگردانان تاریخ سینما است که به تواناییهای سینما در دستکاری و ساخت واقعیت به شیوههای نوین و جسورانه ایمان داشت. او با دور زدن قواعد روایی کلاسیک و شکستن الگوهای تصویری شناختهشده، امکان یک نگاه جدید و عمیق به جهان پیرامون ما را فراهم آورد. سینمای لینچ در حقیقت، نهتنها به مرزهای سینما تجاوز کرده است، بلکه در بسیاری از موارد این مرزها را به نفع ایجاد یک زبان جدید در فیلمسازی کنار گذاشته است. او به ما نشان داد که سینما میتواند یک هنر آزاد و بیمرز باشد میتواند ما را از دنیای عینی و ملموس بیرون کشیده و به دنیای ذهنی، تخیلی و غیرخطی منتقل کند. این همان ویژگیای است که سینمای لینچ را در تاریخ سینما جایگاه خاصی میبخشد؛ فیلمهایی که به یک شکلی سینمایی ناپایدار و همیشه در حال تغییر و در عین حال پر از سوالات بیپاسخ و آینههای دوجانبه تبدیل شدهاند. در پایان، شاید بتوان گفت سینمای دیوید لینچ همچنان برای ما یک معما باقی میماند. او با دوری از روایتهای ساده و ساختارهای خطی، با همگان سخن میگوید که زندگی، همانطور که در سینمایش میبینیم، همیشه در حال تغییر و پیچیدگی است و در همین پیچیدگیها، حقیقت نه در یک خط راست، بلکه در لایههای پنهان و گمشدهای از معنا و تجربه است. درگذشت او یک پایان است اما سینمایش همچنان در دل هر تصویری که خلق کرده، زنده میماند.