printlogo


کد خبر: 298599تاریخ: 1403/11/17 00:00
نقد فیلم سینمایی آبستن
دوربین بی‌تعین؛ کارگردان بی‌قرار

مهرداد احمدی: بارها شنیده‌ایم - به درستی - که هنر ساحت خلق است و هنرمند نظریه‌پرداز نیست. هنرمند نظریه‌پرداز نیست چون نظریه دادن مستلزم آن است که نظریه‌پرداز بی‌حس و حال، همه تن چشم شود و خیره به جهان. نظریه دادن نه‌تنها هیچ حسی را برنمی‌انگیزد، بلکه خود هم بی‌حال است؛ گویی روحی بی‌اندام و جانی بی‌جسم که از هیچ چیز منفعل نمی‌شود، به کار تحلیل و تدقیق امور مشغول شده است. ولی آیا این حد افراطی از سر و کار داشتن با نظریه مانع آن می‌شود که هنرمند هیچ کاری با نظر نداشته و خود را یکسره بی‌نیاز از دانستن بداند؟ چرا اینها را می‌گویم؟ چون به گمانم کارگردان فیلم «آبستن» تلاشی قبلی و تا حدی نظری برای ساخت فیلم خود کرده است اما احتمالا این تلاش یا کم‌رمق بوده یا ناقص. فیلمساز ما تحت تاثیر دیگرانی، بخت خود برای ساخت فیلم برداشت بلند و بی‌کات را آزموده و احتمالا ممارست زیادی هم برای یاد گرفتن اسلوب‌های آن به خرج داده است. من با اینکه کسی برای فیلمسازی در پی تجربه‌های شخصی خود برود یا از تجارب دیگران برای خلق تجربه جدید یا دست‌کم ساختن نسخه‌ای دیگر از آن استفاده کند نه تنها مشکلی ندارم، بلکه در سینمای امروز ایران آن را ستایش هم می‌کنم. مشکل من با ندانستن است و با نتوانستن. مساله این است که تمام اجزای پیچیده‌ سینما در نهایت در یک فرم یا ریخت نهایی به وحدت می‌رسند و هر آنچه در سینما دخالت دارد، در نهایت به‌مثابه ابزار در خدمتِ تکنیک برای همان فرم قرار دارد. وقتی می‌گویم ندانستن عیب است و به نتوانستن می‌رسد، این است که فیلمساز ما نداند تکنیک، فرم نیست. او چون با همین تمایز ساده‌ ممتنع غریبه است، لاجرم نمی‌تواند به نزدیکی فرم یعنی تولید احساس متعین و زنده برسد. از این نظر فیلم آبستن به یک دکمه زیبا می‌ماند که برایش کتی و بلکه شلواری دوخته‌اند اما متاسفانه حتی همین آیرونی هم درباره این فیلم زیاد است؛ چون اصلا رنگ دکمه و کت به هم نمی‌خوانند. کارگردان محترم می‌تواند به این سوال پاسخ دهد که اگر فیلم کات می‌خورد چه چیزی از آن به هم می‌خورد؟ اگر جوابی برای این سوال نداشته باشد که ندارد، پس باید بداند سینما با تکنیک کار می‌کند که فرم بسازد، نه اینکه تکنیک را شأن دهد. تماشای آبستن با دوربین عجول، لرزان و بی‌هویتش، با صداگذاری ضعیفش و بازی‌های الکنش تجربه سرگیجه‌آوری بود. البته این سرگیجه بعدا هم با شما می‌ماند چون باید مدام به این فکر کنید که داستان فیلم چه بود؟ یعنی حتی اگر بتوانید از الکنی چگونگی بگذرید، چه‌ای را هیچ جوره نمی‌توان هضم کرد. گویی فیلمنامه یا پس از ایده تکنیکی نوشته شده یا حین فیلمبرداری! گذشته از اینکه روابط میان آدم‌ها جز یک زن و شوهر را ابدا تا آخر فیلم نمی‌فهمیم، این‌ را هم متوجه نمی‌شویم که چرا چند جوان به پول نیاز دارند و برای تامین آن حاضرند با بلعیدن مواد مخدر به دست یک آدم‌پران به آن‌سوی مرز بروند. یکی می‌گوید از پدرش 500 میلیارد دزدیده و دیگری می‌خواهد پدرش را درمان کند تا نمیرد. چرا باید کسی که 500 میلیارد دزدیده با کسی که لنگ پول عمل پدرش است، دست به چنین ریسکی بزند؟ یا آن زنی که می‌خواهد این کار را بکند تا پول آزادی شوهرش را که به خاطر گردن گرفتن قتلی که خود زن مرتکب شده فراهم کند، با این آدم‌پران که معشوق سابقش است، تیک و تاک دارد؟ از این بدتر آنکه معشوق سابق که همسرش ناگهان پیدا شده و دنبال او آمده، حامله است و همین را دلیلی قرار داده تا بگوید نمی‌تواند بقیه را در فرار همراهی کند. شوربختانه نه ما می‌دانیم و نه همسرش و آدم‌‌پران که این بچه‌ در راه بچه‌ کیست؟ آیا اصلا بچه‌ای وجود دارد یا تنها یک دروغ است؟ اگر دروغ است چه کارکردی دارد؟ هیچ! پیدا کردن داستان سرراست در این فیلم کار سیزیف‌ واری است. همانقدر عبث! همه اینها در کنار بازی‌های بسیار نحیف و در مواقع زیادی اغراق‌آمیز، این اطمینان را به شما می‌دهد که کارگردان حتی از بازیگر هم برای خودنمایی استفاده کرد و به عوامل انسانی هم رحم نکرده است.
با این‌حال بی‌رحمی کارگردان و نویسنده فقط به عوامل محدود نشده، بلکه گمانم با ما و انسان هم با اشد مجازات رفتار کرده است. اگر از جهان پلشت و آکنده از دروغ فیلم بگذریم. اگر از این بگذریم که انسان‌ها گویی واپسین حلقه‌های اتصال به یکدیگر را هم با وقاحت بریده و دور انداخته‌اند؛ از اینکه یک مرد غریبه در روی همسر یک زن به او بگوید زنت باردار است نمی‌توان گذشت. چنان رذالت اخلاقی و شناعتی در این دیالوگ و با آن بازی اغراق‌آمیز نهفته است که کلام از شرحش قاصر می‌ماند. سوالی که ذهن را درگیر خود می‌کند این است: چرا کارگردان برای نشان دادن شناعت، خود به امر شنیع دست می‌زند؟ مثل اینکه برای نشان دادن قتل، قتل کنیم. این همان‌جایی است که کات، تغییر نما و اندازه قاب می‌توانست به دوربین هیبتی انسانی دهد؛ انسانی که برخی جاها نمی‌رود، بعضی حرف‌ها را نمی‌شنود و گاه خود را به ندانستن می‌زند. دوربین فیلم «آبستن» هرزه و پرده‌دری است؛ همه جا می‌رود، هر جا سرک می‌کشد و جایی برای ایستادن پیدا نمی‌کند. فکر می‌کنم وصف حال کارگردان است؛ کسی که در جهانی که دروغ از سر و کول آن بالا می‌رود، مسکنی ندارد.

Page Generated in 0/0070 sec