نه... فرار
سلسلهها بود درین روزگار
پهلوی و زندیه، آل زیار
ظاهرا این سلسله پهلوی
داشت دو تا شاه پر از اقتدار
در طی پنجاه و بگو... پنج سال
این دو نفر کرده سه نوبت فرار
شد متخصص نفر دومی
داشت درین رشته کمی پشتکار
ارث پدر بود به او میرسید
علم؟ سیاست؟ جذبه؟ نه... فرار!!!
مردم پایین پی یک تکه نان
شاه نمیخورد به جز خاویار
چون به خروش آمد از او خلق، رفت
گریهکنان در بغل بختیار
گفت مریضم بروم دُور دُور
بلخ، سمرقند و یا قندهار
تیک و توهم زدهام گوئیا
میرسد از توی خیابان شعار
با سند ملک و کمی پول نقد
با چمدانهای طلا و دلار
راهی غربت شد و از این سفر
خلق خدا هرهر و او زار زار
پیش خودش گفت که با کودتا
باز میآییم به ایران... دوبار
گرچه فرار است ولی چون که شاه
کار چنین کرد... شده شاهکار
چند سری رفت پی جای امن
با دو سه نام غلط و مستعار
هر که به او گفت به این شکل: هوووی!!
پاشو برو از سر راهم کنار
این طرف حادثه آمد امام
مردم ده تشنه و او آبشار
بهمن آن سال شد اردیبهشت
ظلم و ستم آب شد و شد بهار
پس چه کند مَرد به جز انقلاب؟
پس چه کند نور به جز انفجار؟