مهرداد احمدی: «خدای جنگ» روایتی عاشقانه از کوششهای مردی است که از میانه علم و سیاست و تکنولوژی، «خدای جنگ» را مییابد. اگر از من میخواستند خلاصهای از داستان را برای پوستر یا سایتهای فروش بلیت فیلم سینمایی «خدای جنگ» بنویسم، چیزی از این بهتر و رساتر به ذهنم نمیآمد. صحنه افتتاحیه فیلم، پارکی را در جنوب نشان میدهد که مردم در روز تعطیل مشغول تفریحند و ناگهان موشک، آن بزم جنوبی سرخوشانه را به یک تراژدی جمعی بدل میکند. جنگ روی دیگری دارد؛ رویی که دهشتش را نه در خاکریز و خط مقدم که در میان عادیترین کار و بار یک مردم در شهری آرام نشان میدهد. همان وجهی که وقتی رخ نمود، قاعده جنگ هم عوض شد. دیگر نمیشد مثل سابق جنگید. حالا جنگی که تا دیروز رفقای همرزمت را از تو میگرفت، در میان زنان و کودکان خوشههای مرگبار آتش میریخت. ما بعداً میفهمیم قهرمان قصه ما همان روز با همسر و خانواده پدریاش بساط ناهار روز تعطیل را پهن کرده بودند و دست بر قضا یکی از بسیار قربانیان آن خوشههای جهنمی، زنی بود که مرد ما بسیار دوستش داشت. فیلم در طول قصه فلشبکهای متعددی به این صحنه دارد اما با زیرکی و کاربلدی کارگردان، ما هر بار در بازگشت به این تراژدی هم چیزی برای فهمیدن از داستان مردی پیدا میکنیم که هم جنگ را بلد است و هم توجیهی اخلاقی برای مقابله به مثل دارد. با این حال فیلم در طول روایت خود در تلاش است مدام ما را از اینکه فرمانده یگان تازهتأسیس موشکی از سر انتقام دست به چنین قمار بزرگی میزند، بر حذر دارد. قتی ایران تصمیم میگیرد از لیبی چند فروند موشک اسکاد وارد کند، به موازات آن در هماهنگی با حافظ با اسد چند رزمنده فنی و تکنیسین خود را به سوریه میفرستد تا زیر نظر افسران موشکی لیبیایی آموزش پرتاب موشک ببیند. با این حال لیبیاییها شرط میکنند در قبال تحویل محموله به ایران، وابستگان نظامی آنها باید کل فرآیند پرتاب موشکها را بر عهده بگیرند. فیلم روایت بدعهدی و در مواقعی سوءاستفاده تیم لیبیایی از تصمیم ایران برای پرتاب موشک به عراق است. آنها در وهله اول تلاش میکنند از هدف قراردادن پالایشگاه کرکوک خودداری کنند. پالاشگاه کرکوک هدفی بود که ایران انتخاب کرد تا بتواند موازنه را در جنگ برقرار کند ولی لیبیاییها به جای پالایشگاه، یک کارخانه سیمان متروکه در اطراف کرکوک را هدف قرار میدهند. تیم ایرانی متوجه این موضوع میشود و سعی میکند مقامات را مطلع کند و از همینجاست که گره اصلی قصه ایجاد میشود و با اقدام مستشاران خارجی برای شلیک به محلی که معارضان قذافی در آن ساکن بودند، این ماجرا به اوج میرسد.
کم و بیش میتوان گفت که فیلمنامه «خدای جنگ» قصهگویی را رها نمیکند؛ هم در طول و هم در عمق. از سویی ما را با وجوه زندگی شخصی شخصیت اصلی فیلم آشنا میکند و از سوی دیگر ماجرای فرآیند ساختن موشک و اصلاً اینکه چرا و چه عواملی ایران را مجبور به ساختن آن و تولید دانش بومی موشک کرد، روایت میکند. فیلم نیز از این نظر ضرباهنگ مناسبی دارد. اگرچه در برخی موارد به نظر میآید کارگردان در برخی سکانسها گشادهدستی به خرج داده و آنها را طولانیتر از آنچه باید گفته اما در کل مخاطب را میانه ملال رها نمیکند. فیلم لحظات دلهرهآور درخشانی دارد؛ از ماجرای دزدیدن اسناد از لیبیاییها در باغ ونک تا اقدام به پرتاب موشکها خیلی خوب درآمده است. گذشته از بازی درخشان ساعد سهیلی، نقش مجتبی هم تا حد زیادی به شخصیت شدن رسیده و برای همین میتواند احساس ما را نسبت به جوانی خوشرو و باجنم برانگیزد. گذشته از دوربین خوب و به اندازه فیلم، موسیقی هم اگرچه گاهی به نظر بیش از حد نیاز میرسد اما میتواند در ایجاد همدلی مخاطب بدرستی سرجای خود قرار بگیرد. اوج این موضوع را میتوان در صحنه پرتاب موفق موشک دید. وقتی موشک در جلوی چشمان فرماندهان ایرانی و مستشار خارجی اوج میگیرد، دوربین در هر کات رفتار متفاوتی با افسر لیبیایی و فرمانده ایرانی میکند و این رفتار وقتی در مواجهه با اوبژه واحدی یعنی موشک رخ میدهد، در کنار موسیقی به اندازه و بازیگیری عالی، یکی از به یادماندنیترین صحنههای سینمایی چند سال اخیر ایران را خلق میکند. البته پرسوناژهای لیبیایی متاسفانه نمیتوانند از تیپ خارج شوند و شمایل تیپیکال افسر عراقی فیلمهای دفاع مقدسی دهه 60 و 70 را با یک ملیت متفاوت به ما قالب میکنند. دیگر بازیگران فرعی هم تقریباً همین وضعیت را دارند و احتمالاً ماهیت پرترهای فیلم مانع از آن شده در فیلمنامه و کارگردانی حق هر کدام از آنها ادا شود. مورد پدر همسر فرمانده هم کاملاً معلق و روی هواست. نهتنها بازی داریوش کاردان اصلاً در نمیآید، بلکه به نظرم خود کارگردان هم دقیقاً نمیداند باید با این استاد دانشگاهی که دخترش را در حمله موشکی صدام از دست داده چه کند! مساله هم فقط بازی نیست؛ درخواست عجیب او از دامادش که بگذارد نوهاش را به جای دخترش که شهید شده بزرگ کند، اساساً در فیلم در نمیآید؛ هم از این نظر که منطق این درخواست را نمیدانیم و گویی بهانهای برای ساخت یک قطعه مهم بوده و هم اینکه در اجرا هم با نوعی شلختگی مواجهیم. این شلختگی هم نمودی از ضعف و خللهای فیلمنامه است و هم احتمالاً عدم اشراف کارگردان بر شخصیت در مقایسه با فرمانده. به هر حال فیلم در این سکانسها اغلب با میزانسنهایی آشفتهتر و دوربین بیتعینتری ما را مواجه میکند؛ مشخصاً دوربین در برابر ساعد سهیلی و کمابیش همسر او و فرمانده دیگری که طرف حساب لیبیاییهاست، بسیار تعین دارد و معلوم است که فیلمساز در هر مورد طرف کدامیک میایستد. اما همین که ساعد سهیلی یا یکی از شخصیتهای فوق از صحنه کنار میرود، دوربین سرگردان میماند. اوج کار فیلم جایی است که میتواند دقیقاً با عنوان «خدای جنگ» تفاوتی اساسی را برجسته کند؛ «خدای جنگ، موشک نیست». سیر شخصیت اصلی فیلم که تحت تأثیر افسر لیبیایی که مفتون قدرت موشک شده و آن را خدای جنگ مینامد، به سوی خدای جنگی که موشک هم بیاذن او پرواز نمیکند، هرگز در فیلم به ورطه شعار نمیافتد. گویی وقتی آن موشک از جو خارج میشود - و چه خوب که فیلمساز به ما میگوید عزم ما چنان میتواند بلند باشد که سر به آسمان بساید - همه ما میدانیم که علم سلطان است ولی قادر مطلق خداست. از همان «انشاءالله»ی که شخصیت سید بدان سفارش میکند تا حیرتی که این بار به جای اینکه از تماشای موشک دست دهد، از قدرت خدا و اراده او دست میدهد، راهی است که با فیلمنامه و سینما پیموده میشود نه با بیانیهخوانی. چه خوب که فیلمساز ما توانسته از سینما در مقام مدیوم، پلی برای این سیر بزند و هر کدام از ما را به فکر فرو برد که خدای جنگ کیست؟ گمانم این تمام چیزی است که میتوان از سینما خواست؛ احساس، همدلی و پرسشی که بعداً همیشه با تو میماند.