چو تهمینه از خواب بیدار شد
ندید از تهمتن نشان نزد خود
گمان کرد رفته درین صبح زود
عروسک بگیرد، ولنتاین بود
برایش مهیا نمود آن پری
پنیر و مربا، کره، بربری
چو لبریز شد کاسه صبر وی
پیامک فرستاد و پیغام هی
که عجقم عجیجم کجایی تو پس
اوجولات من کو؟ بیا ای نفس
که این چای یخ کرد و نان شد بیات
شکر که گران است، حل شد نبات
زن مهربانِ پر از عشق و شور
به امید پاسخ نشسته صبور
که ناگه صدای پیامک رسید
به سرعت به دنبال گوشی دوید
گمان کرد داده پیامی حبیب
چنین بود متن پیامی عجیب
که خنجر فروشی دیو و پری
ندارد جز این شعبه دیگری
خروش از خم چرخ چاچی بخاست
بکوبد به دیوار آن را، رواست
به مامان رستم یکی زنگ زد
ز هجران شوهر به رخ چنگ زد
بدو گفت رودابه ای نازنین
مکوب این چنین پای خود بر زمین
که رستم همین جاست خوابیده ناز
که پرواز وی بوده سخت و دراز
زده بر بدن کلهپاچه دو دست
چه کشکی چه دوغی تهمتن که جست
بگفتا بگویید تهمینه گفت
برایم بخر خرس رنگی دو جفت
که فریاد رستم از آن سو بخاست
که رسم سمنگان نه آیین ماست
رود مثل قارون به ارضی فرو
به رسم ولنتاین غربی تفو