روزی روزگاری، کاروانی کم خرد، به قصد تجارتی پر سود عازم خارجه شدند.کاروانیان بار و بنه سفر بستند و با چند ده اسب و شتر راهی بیابان گشتند. به عوارضی شهر که رسیدند حکیمی سالخورده بر آنان وارد گشت و گفت: «بایستید که میخواهم شما را پندی دهم.»
کاروانیان کمخرد یک صدا گفتند: «ای حکیم اگر همین اکنون راه بیفتیم طبق برنامه بلد، چهل روز دیگر میرسیم. پندت چقدر طول میکشد؟»
حکیم گفت: «دفعه پیش پندم نگرفتید و ساسپَند گشته و بازگشتید این بار اگر پندم نگیرید معلوم نیست با چه حال باز خواهید گشت.»
کاروانیان به حکیم پوزخندی زدند و راه خود کج کردند و رفتند.
چند ماه گذشت. کاروانیان لخت و عور و با پای پیاده به دیار خویش بازگشتند. به دنبال حکیم گشتند و دیدند که حکیم از حال رفته است. میخواستند بر سر و روی خود بزنند و یقهها چاک بدهند که یادشان افتاد لخت و عور شده و یقهای در کار نیست. ناگهان حکیم که دقایقی پیش از هال رفته بود، از مطبخ بر آنان وارد گشت و ندا سر داد که: «شما را چه شده است؟» کاروانیان که عادت داشتند با هم حرف بزنند، با هم یکصدا گفتند: «عبا و قبا و اسب و شتر را از ما ستاندند و چند عدد دستهبیل به ما دادند. حال چه کنیم؟»
حکیم آهی کشید و گفت: «دیگر چارهای نیست، دستهبیلها را بردارید و در سربیلها فرو کنید و مشغول زراعت شوید شاید زندگی خویش را کنید آباد!»
کاروانیان فکری کردند و گفتند: «احسنت بر تو ای حکیم. پس ما به خارجه باز میگردیم تا سر بیل خارجی بیاوریم و زراعت کنیم!»
در حال برگشت بودند که یکی از میان کاروان فریاد برآورد که:«راستی حکیم پندت چه بود؟» حکیم که این بار واقعا داشت از حال میرفت با حال نزار و صدایی بیرمق گفت: «با سیهدل چه سود گفتن وعظ؟
نرود میخِ آهنین، در سنگ»