اینجا همه برای آمدنش منتظر... انتظار... توقع... انتظار و توقع... توقعی که از دل صندوقهای رای بیرون آمد، روزی که سیستان بیشترین رای را به آن مرد داد... هامون چشم انتظار آن مرد بود... و مرز برای آزادیاش منتظر بود. مردمی که با دستهای پینهبستهشان اسمش را نوشتند تا روزی دست یکی از آنها را لمس کند و دردشان را درک کند. التهاب و شوق سیطره کرده بود. او خواهد آمد و فرزندان هامون را میبوسد. او میآید و دست هامونیها را میبوسد که در اوج فقر و محرومیت همچنان دارالولایه ماندند. او میآید و از سبد تدبیرش دریاچه بیآب هامون را پر خواهد کرد و امواج امید را در سیستان رها میکند. پس میارزد که مردم ساعاتی را در زیر آفتاب داغ بایستند. 3 یا 4 ساعت...
او آمد. او از بالای سر ما آمد. پس ندید آنچه را که باید میدید. چونکه از آن بالا همه چیز دیدنی است حتی هامون خشک هم دیدنی است. او آمد و فرزند شهید به استقبالش رفت. پس او به دیدار خانواده شهدا نرفت. آب و هوای زابل گرم و نامناسب است. پس نمیشود از مرز بازدید کرد اما میشود شعار داد که مرز احیا میشود. او وقت نداشت که از روستاها بازدید کند و مردم محروم را ببیند پس درد مردم را نفهمید. او زمینهای کشاورزی را لمس نکرد و متوجه نشد که آب نیست چونکه وقت نداشت. او آمد و مردم منتظر خبر خوشی بودند که در زاهدان وعدهاش داده بود. سخنرانی شروع شد اما این مردم بودند که به رئیسجمهورشان ابراز محبت میکردند. سخنرانی ادامه پیدا کرد اما خبری از آن خبر خوش نبود. کمکم امید سیستان به ناامیدی میرفت. فرزندان هامون که روزها چشم به امروز دوخته بودند فقط از دور آن مرد را دیدند و صدایش را شنیدند. تعداد قدمهایی که در زابل برداشت به تعداد روزهای چشمانتظاری و رایها نبود و دیگر سیستان. تمام....
سهیل درویشی/ دانشگاه زاهدان