شروین طاهری:میگویند گابو در آخرین روزها دچار زوال حافظه شده بود اما اگر هم او دنیا را در 87 سالگی فراموش کرد و پشت سر گذاشت، دنیا او را فراموش نخواهد کرد بویژه دوست بزرگش فیدل. گابریل گارسیا مارکز تا آخرین لحظه زندگی به دوستیاش با فیدل کاسترو و جادوی حقیقتگرایی وفادار ماند. او عظمت حقیقت و شخصیت بزرگ انقلابی تند و تیز کوبایی را با همه تلخیهایشان تمجید میکرد تا امروز تاریخ 7 هزار ساله ادبیات بشری نیز او را بزرگ شمارد.
«جهان و بویژه مردم آمریکای لاتین یک نویسنده برجسته و یک روشنفکر را به لحاظ فیزیکی از دست دادند».
این پیام تسلیتی بود که رهبر کوبا برای همسر دوست کلمبیاییاش فرستاد، با این تفاوت که برعکس سالهای سرزندگی کاسترو و مارکز، حال دیگر فیدل رئیسجمهور جزیره انقلابی کارائیب نیست و رائول برادرش از طرف اسطوره پیر سخن میگفت. فیدل آنقدر پیر شده که حتی نتوانست پیامی ویژه برای وداع زمینی با دوست نابغهاش بنویسد. این بار سرهنگ بود که برای کسی نامه نمینوشت. اما فیدل که نه میتوانست و نه با توجه به موانع سیاسی اجازه داشت تا برای مراسم تشییع گابو به مکزیک برود، هر طور بود دسته گلی را برای وداع با او به مراسم صبح دوشنبه فرستاد. جایی که هزاران نفر از جادوشدگان رئالیسم مارکز از مقابل گلدان خاکستر او در مرکز هنر و تاریخ مکزیکوسیتی گذشتند و به مرسدس، همسر و گونسالو و رودریگو پسران او تسلیت گفتند.
برنده جایزه نوبل ادبیات ۱۹۸۲پنجشنبه گذشته پس از بیماری حاد ریوی در سن ۸۷ سالگی درگذشت و جسد او در یک مراسم خصوصی و خانوادگی در مکزیکوسیتی سوزانده شد.
پیش از این همشهریان مارکز مراسم تشییعجنازه نمادینی در آراکاتاکا، زادگاه او برگزار کرده بودند اما خانواده مارکز بر رسمی نبودن هر مراسمی جز یادبود دوشنبه در مکزیکوسیتی تاکید داشتند.
گلدان خاکستر جسد او روی سکویی در کاخ هنرهای زیبا گذاشته شد؛ جایی که محل تکریم هنرمندان فقید مکزیک است. محل برگزاری مراسم با گلهای زرد رنگ محبوب مارکز آراسته شده بود و نوازندگان قطعات محبوب او را نواختند.
اما شاید روح او در این مراسم تنهایی دردناکی را بهخاطر فقدان مهمترین دوستانش تجربه میکرد. طنز زمانه این بود که مارکز که به قول ایزابل آلنده، نویسنده سرشناس شیلیایی الهامبخش هویت امروز آمریکای لاتین بویژه رهبران مبارز امروزشان است در تشییع خود پذیرای هیچ یک از رهبران ضدآمریکایی نشد و در عوض دو رئیسجمهور مکزیکی و کلمبیایی در این مراسم شرکت کردند که آمریکاییترین رؤسای جمهور لاتینها هستند. جای کاسترو همانقدر در یادبود مارکز خالی بود که چاوز درگذشته و حتی زندگانی چون مادورو، لولا داسیلوا، کرشنر و مورالس.
مردی که حالا لقب ماندگارترین نویسنده اسپانیاییزبان پس از سروانتس را که چهار قرن پیش با «دون کیخوته» ظهور کرده بود در اختیار دارد شاید در مردن چون زیستن خوشاقبال نبود.
این 2 رئیسجمهور مکزیک و کلمبیا بودند که از بخت بد گارسیا مارکز در مراسم رسمی یادبود در مکزیکوسیتی شرکت کردند؛ شهری که گابو بیش از سه دهه از عمرش را پس از تبعید از زادگاهش کلمبیا و پشت دروازههای بسته آمریکا در آن گذراند.
انریکه پنیا نیتو، رئیسجمهور مکزیک همراه با خوان مانوئل سانتوس، همتای کلمبیاییاش در این مراسم سخنرانی کردند و مرگ مردی را تسلیت گفتند که بر خلاف هردویشان از آمریکا متنفر بود. مارکز از وقتی که در دهه 1960 به خاطر حمایت از انقلاب کوبا و شخص کاسترو به ایالات متحده ممنوعالورود شد، هرگز آمریکا را نبخشید حتی با اینکه به ادبیات کلاسیک و موسیقی جازشان عشق میورزید.
سانتوس، رئیسجمهور کلمبیا که خود را متحد نزدیک کاخ سفید میداند و حتی کلمبیا را شریک جاسوسیها و نظامیگری یانکیها معرفی میکند پس از مرگ گابو سعی کرد خود را همرنگ جماعت آمریکای لاتین کند و در گفتوگویی اختصاصی به ویل گرانت، خبرنگار بیبیسی گفت: «شاید او بزرگترین کلمبیایی باشد که در تاریخمان داشتهایم. جهان کلمبیا را از طریق مارکز میشناسد. او ابعاد گوناگون کلمبیا را معرفی کرد. رئالیسم جادویی او-همانطور که خودش گفته- یک اختراع نیست بلکه تعریفی از کلمبیاست.» حتی اگر حرف سانتوس راست باشد اما بعید بود کلمبیایی که ما میشناسیم برای مارکزی که میشناختیم رویاییترین جای زمین بوده باشد.
به قول یوجین رابینسون، منتقد ادبی واشینگتنپست، مارکز با وجود تعهدی که به واقعگرایی داشت اما جادوی زندگی را با همه آمریکای لاتین به اشتراک میگذاشت نه فقط مردم کلمبیا تا آنجا که « نام ماکندو، شهر افسانهای کارائیبی رمان صد سال تنهایی، تداعیکننده همه چیزهای عجیب و غریبی بود که رئالیسم جادویی او از آن چه در هر زمان در هر شهر آمریکای لاتینی میگذرد و در هیچ کجای دیگر نمیبینیم.» تداعیکننده همه آنچه هویت لاتینی معاصر با آن گره خورده نه فقط نقطهای روی تافته به غرب از این خطه. با این وصف آیا گابریل گارسیا مارکز تا واپسین نفسهای دردناک 87 سالگی هرگز دلتنگ زادگاهی شد که خودخواسته و «جیمز جویس»وار در اعتراض به خفقان نظامی، فرهنگ روبه انحطاط و هجوم سوغات آمریکایی کوکائین و گنگهای مواد مخدر ترکش کرده بود؟
نخستین بار دو سال پیش بود که جیمی گارسیا مارکز برادر نویسنده شهیرکلمبیایی با تایید شایعاتی درباره حواسپرتی برادرش از بیماری نسیان (آلزایمر) وی پرده برداشت.
جیمی مارکز آن زمان در جمع دانشجویان شهر کارتائنا، تصویری دردناک از واپسین روزهای حیات مادی خالق «صدسال تنهایی»، «عشق سالهای وبا» و «پاییز پدرسالار» ارائه داده بود وگفته بود برادرش مرتبا به او تلفن میکند و سوالهای پیشپا افتاده میپرسد. او با حافظهاش مشکل دارد، گاهی گریه میکنم چون حس میکنم دارد از دستم میرود.»
با این حال او حتی در روزهای نسیان زده پایانی نیز هیچگاه نفرتش از امپریالیسم آمریکایی و عشقش به رئالیسمی که با شناخت فیدل در قلم او عظمت یافت را فراموش نکرد.
وقتی برای نخستینبار این دو یکدیگر را در میان آتش و دود کوبای انقلابی در ۱۹۵۹ ملاقات کردند، فیدل فرمانده کاریزماتیک چریکهای سیهرا مائسترا بود و گابو یک خبرنگار. منتقدان لیبرال مارکز نیش میزنند تیرهترین بخش زندگی نابغه ادبیات لاتین، فدا کردن شهرت خود به پای رهبر انقلابی کوبا بوده است در حقیقت عامدانه به این حقیقت چشم بستهاند که مارکز تولد دوبارهاش به عنوان نویسندهای بیمانند را مدیون کاسترو است.
گوشهای از «صدسال تنهایی» هست که مارکز بعدها اعتراف کرد آن را در توصیف شخصیت بزرگ کاسترو خلق کرده: «مرد عادات تند و تیز و خیالهای بیپایان، با تربیت کهنهرسمی و مقید به کلمات احتیاطآمیز و لحن رام، عاجز از درک هر ایدهای که غولآسا نباشد.»
تنه زدن به این ایدههای غولآسا و شخصیت عظیمالجثه مرد ریشوی کوبایی بود که وجه بزرگ و تاریخساز حیات ادبی دوست سبیلوی کلمبیاییاش را رقم زد و از زمان نخستین دیدارشان تا 55 سال بعد، نویسنده را مرید «فرمانده» ساخت، آنسان که همیشه میگفت «کاسترو از گناهان و اشتباهات خود بزرگتر است».
رئالیسم جادویی مارکز در مسیر خلقشدن با «صد سالتنهایی» در 1967، راهی جادویی از واقعیات روزمره «ماکندو» تا جزیره پرحادثه و اسطوره بزرگ کاسترو پیموده بود.
هرچند «آنجل استبان» و «استفانی پانیچلی» در اثر مشترکشان «فیدل و گابو؛ تصویری از رفاقت افسانهای میان فیدل کاسترو و گابریل گارسیا مارکز» در نهایت سعی میکنند از این رابطه افسانهزدایی کنند و کنه این دوستی عمیق را در شیفتگی نویسنده به قدرت و نفوذ فرمانده در مردم از یکسو و نیاز فرمانده به پرستیژ فرهنگی و تبلیغ بیمانند نویسنده خلاصه کنند اما تصویری که گابو از فیدل ارائه میکند، خود بهتنهایی گویای همهچیز است: «فیدل کاسترو اینجاست تا ببرد. موقعیت او در مواجهه با شکست، حتی در شخصیترین کنشهای کوچک زندگی روزمره، تبعیت از یک منطق شخصی در نظر میآید. او حتی به این اعتراف هم نمیکند و تا وقعی شرایط را بهسوی پیروزی برگرداند، یک دقیقه هم در صلح بسر نمیبرد. چشمانداز او از آمریکای لاتین در آینده همان است که «سیمون بولیوار» و «خوزه مارتی» داشتند، یک جامعه متحد و خودمختار با قابلیت رقم زدن سرنوشت جهان».