شهيد سيدمرتضي آويني:
بهطور کلی وجود فکر و عقل و حیات و حرکت و قدرت و اراده در عالم خلقت بههیچ صورت، جز با اتکا به عالم امر، قابل توجیه نیست. روح مجرد است که منشأ عقل و حیات و اراده است و روح نیز موجودی است از عالم امر. اگر بخواهیم عالم خلقت را مستغنی از روح مجرد توجیه کنیم، باید بپذیریم که در میان مواد معدنی ناگاه چیزی خودبهخود، بدون نیاز به محرک خارجی به حرکت بیفتد یا یک ماده معدنی ناگهان به یک ماده آلی تبدیل شود یا یک ماده معدنی شروع کند به خود و دیگران اندیشیدن. آنها که میخواهند عالم خلق را اینگونه توجیه کنند ناچار باید متوسل به خرافاتی از این قبیل که عرض شد بشوند و همانگونه که در ماتریالیسم دیالکتیک میبینیم، این نقاط را در محفوفهای از خرافات و غفلتزدگیها بپیچند تا انسان درنیابد که دچار اشتباه شده است. فیالمثل مفهوم مکان خودبهخود انسان را بدین حقیقت میرساند که جهان نامحدود و بینهایت است و پذیرش این امر، ایمان آوردن به خداوند و جهان لایتناهی آخرت است. تصور مکان خودبهخود انسان را بدین پرسش میکشاند که «پایان عالم کجاست؟» یا «آسمان به کجا منتهی میشود؟». هر دیواره انتهایی که بخواهیم برای آسمان یا عالم خلقت قائل شویم، باز مواجه با این سؤال میشویم که «آن دیواره انتهایی در کجا قرار دارد؟» یا «بعد از آن چیست؟». اگر نخواهیم قبول کنیم که عالم نامحدود و بینهایت است و آسمان تا هر کجا که بروی آسمان است و به جایی ختم نمیشود دچار یک دور تسلسل باطل میشویم و مساله همواره لاینحل باقی میماند، مگر اینکه بپذیریم که عالم نامحدود است و پذیرش این امر فی نفسه به معنای پذیرفتن «عالم امر» یا «عوالمی فراتر از عالم ماده» است.
درباره زمان نیز مساله همین است. مفهوم زمان خودبهخود ما را به این سؤال میکشاند که «زمان از کی آغاز شده است؟» یا «کی زمان به پایان میرسد؟». هر نقطه نهایی که بخواهیم برای آغاز یا پایان زمان قائل شویم بهناچار خود قطعهای از زمان است و باز هم مساله بههمان صورت برجای خود باقی است. اگر نخواهیم مفاهیم «ازلی» و «ابدی» را قبول کنیم، این دور باطل هرگز حل نخواهد شد، مگر آنکه مفاهیم ازل و ابد را بپذیریم و این پذیرش فینفسه ایمان آوردن به خدایی است که« هو الاول و الاخر». برای پرهیز از اطناب کلام باید بگوییم که در همه موارد دیگر نیز مشکل از همین قرار است. پرسش کردن از حرکت اولیه (محرک اولیه)، علت اولیه (علت العلل)، اراده اولیه... و بالاخره موجود اولیه یا واجب الوجود لاجرم به ایمان مذهبی منتهی میشود، مگر اینکه انسان خود را به غفلت بزند و با پرسشهایی انحرافی، فکر خود را از پرسش اصلی برگرداند. فیالمثل ماتریالیستها برای آنکه از مشکل لاینحل «محرک اولیه» خلاص شوند و ایمان به خدا نیاورند، منشأ حرکت را به تضاد درونی اشیا بازمیگردانند، در حالی که اینکار فقط به تاخیر انداختن همان پرسش اصلی است. حالا در جواب اینکه «منشأ تضاد درونی اشیا چیست؟» چه باید گفت؟ گذشته از آنکه باز هم مشکل نیاز حرکت به محرک خارجی بر سر جای خویش باقی است و اگر پای فوتبالیستها به توپ فوتبال نخورد، تا دنیا دنیاست توپ خودبهخود حرکت نخواهد کرد. پرسش از نخستین انسان نیز یکی از همین مشکلات اساسی است که جز با اتکا به عالم امر و توجیه و تفسیر مذهبی قابل حل نیست. هیچ نوعی خودبهخود به نوع دیگر تبدیل نخواهد شد. برای حقیر بسیار شگفتآور است اینکه آدمهایی ظاهرا عاقل فرضیه جهش را به مثابه یک حرف عاقلانه میپذیرند. اگر کسی قدرت دارد که خود را به نوعی دیگر تبدیل کند جهش بیولوژیک نیز امکان وقوع دارد. کدام عاقلی این تغییر خودبهخودی را میپذیرد؟ جهش یک تغییر ماهوی است و قبول کردن اینکه تغییر در ماهیت اشیا خودبهخود روی دهد از اعتقاد داشتن به خلقالساعه خندهدارتر و احمقانهتر است. چگونه ممکن است که انسان از نسل میمون باشد؟ این یک خرافه علمی(!) است و متاسفانه علم امروز از این خرافهها بسیار دارد. انسان بدوی با آن مشخصاتی که در کتابهای تاریخ تمدن نوشتهاند زاییده خیالات الکلیستی غربیهاست. نه اینکه موجوداتی با این مشخصات وجود نداشتهاند، خیر؛ موجوداتی اینچنین در کره زمین زیستهاند اما بدون تردید انسان امروز از نسل آنها نیست و آنها هم از نسل میمون نبودهاند. امکان تبدیل و تطور خودبهخودی انواع به یکدیگر هرگز وجود ندارد. تغییراتی که در یک نوع گیاه یا حیوان به وجود میآید صرفا در حد انقراض، اصلاح و تکامل است، نه استحاله به انواعی دیگر. درباره آغاز زندگی انسان بر کره زمین و پایان کار او نظر قرآن و روایات بسیار صریح و روشن است. سیر حیات بشر بر کره زمین از یک زوج انسانی به نام آدم و حوا (س) که از بهشت برزخی هبوط کردهاند آغاز شده است. نخستین جامعه انسانی روی کره زمین امت واحده حضرت آدم(ع) است که در محدوده کنونی مکه و اطراف آن در حدود 7 تا 10 هزار سال پیش تشکیل شده است. بین این انسانهای اولیه و نسلهایی که فسیلهای آنها مورد مطالعه تروپولوژیستها قرار گرفته است، پیوند موروثی وجود ندارد. آنچنانکه از باطن کلام خدا و روایات برمیآید، نسل این انسانها هزارها سال پیش از هبوط در کره زمین انقراض پیدا کرده است. قرآن مجید و روایات جز در مواردی بسیار معدود، درباره مشخصات مادی و ظاهری زندگی این امت واحده سکوت کردهاند و اصولا نباید هم توقع داشت که قرآن و روایات اصالتا به صورت ظاهری زندگی امتها و اینکه چه میخوردهاند، چه میپوشیدهاند یا با چه وسایلی کشاورزی و دامداری میکردهاند نظر داشته باشند. اگر میبینیم که تفکر امروز غرب در سیر تاریخی تمدن تنها به همین وجوه مادی از زندگی جوامع انسانی نظر دارد بدین علت است که فرهنگ غرب و علوم رسمی، از تاریخ تحلیلی صرفا اقتصادی دارند و البته از لفظ «اقتصاد» نیز به مفهومی خاص توجه دارند که در فصلهای گذشته اجمالا بدان پرداخته شد. قرآن و روایات تاریخ زندگی بشر را بر محور حرکت تکاملی انبیا بررسی کردهاند و حق هم همین است. به همین علت، فیالمثل اگر چه ما نمیدانیم که حضرت ابراهیم خلیلالرحمان(ع) با چه وسایلی کشاورزی میکردهاند اما از جانب دیگر، جزئیات امتحانات الهی ایشان را در سیر و سلوک طریق خدا به طور کامل میدانیم. در آیه مبارکه ٣٠ از سوره «بقره» هنگامی که پروردگار متعال قصد خویش را از گماردن خلیفهای در کره زمین ظاهر میسازد، جواب فرشتگان بهگونهای است که گویا تاریخ نسلهای منقرض شده انسانهایی دیگر را در کره زمین میدانند و بر سفاکیت و فسادانگیزی آنان آگاهی دارند. همان طور که در فصل گذشته در نقل فرمایش حضرت علامه طباطبايی(ره) بدان اشاره رفت، احتمالی قریب به یقین وجود دارد که بتوان از آیه مبارکه مذکور برداشتی آنچنان داشت که عرض شد. روایاتی هم که بتوانند مؤید اینچنین برداشتی باشند وجود دارند. حضرت علامه طباطبایی(ره) در بیان اینکه «انسان نوعی مستقل و غیرمتحول از نوع دیگر است» در تفسیر «المیزان» ذیل آیه نخست از سوره «نساء» فرمودهاند:... آیاتی که گذشت برای این بحث هم کافی است. چون آیات قبل انسان موجود را که با نطفه توالد میکند منتهی به آدم و زنش میداند و خلقت آن دو را نیز از خاک میشناسد. پس نوع انسان به آن دو بازمیگردد، بدون اینکه خود آن دو به چیزی همانند یا همجنس منتهی شوند، بلکه آنها آفرینشی مستقل دارند. اما آنچه که امروز نزد علما طبیعی و انسانشناسی معروف شده این است که میگویند پیدایش انسان اولی در اثر تکامل بوده است. این فرضیه با جمیع خصوصیات خود، گرچه مورد قبول همگانی نیست و هر دم دستخوش بحث و اشکال است اما اینکه اصل فرضیه یعنی اینکه انسان حیوانی بوده که در نتیجه تحول انسان شده است، امری است که همه آن را پذیرفته و بحث از طبیعت انسان را بر آن مبتنی کردهاند. سپس حضرت علامه به تشریح فرضیه پرداخته و آنگاه در ادامه آن فرمودهاند: این فرضیه از آنجا بهوجود آمده که در ساختمان موجودات بهطور منظم کمالی دیده میشود که در یک سلسله مراتب معینی از نقص رو به کمال پیش رفته است و نیز تجربههایی که در زمینه تطورات جزئی به عمل آمده، همین نتیجه را تایید میکند. این فرضیهای است که برای توجیه خصوصیات و آثار انواع مختلف فرض شده است بدون آنکه دلیل مخصوصی آن را اثبات کند یا عقیدهای مخالف آن را رد کند. بنابراین میتوان فرض کرد که این انواع به کلی از هم جدا و مستقل باشند بدون اینکه تطوری که نوعی را به نوع دیگر مبدل سازد در کار بیاید. بلی صرفا یک سلسله تطوراتی سطحی در زمینه حالات هر نوعی وجود دارد بدون اینکه ذات آنها دستخوش تحول شود. تجربههایی هم که انجام گرفته بهطور کلی در زمینه همین تطورات سطحی است که در یک نوع انجام گرفته و هنوز تجربه تحول فردی را از یک نوع به نوع دیگر مشاهده نکرده، هرگز دیده نشده که میمونی تبدیل به انسان شود. بلکه صرفا درباره خواص و آثار و لوازم و اعراض بعضی از انواع است که تجربه تطوراتی را نشان دادهاست. شاید در وهله اول قبول این نظریه نسبت به فرضیه تطور انواع مشکلتر جلوه کند اما اگر درست بیندیشیم اینچنین نیست. مشکل اینجاست که قریب به اتفاق مردم جهان از همان آغاز کودکی که از بیشترین استعداد روحی و جسمی برای آموزش بهرهمند هستند، در مدارسی که برای آموزش علوم غربی پایهگذاری شدهاند برای پذیرش فرضیههای علمی تمدن غرب آماده میشوند. همانطور که پیش از این با نقل قول از کتاب «موج سوم» عرض شد، خواندن ریاضیات و هندسه از همان اوان کودکی در مدارس عقلا و منطقا ما را برای ادراک و تفهم علوم جدید ـ که صورتی ریاضی دارند ـ آماده میسازد. منطق علوم جدید، منطق ریاضی است و بدین ترتیب، ریاضیات مدخل ادراک و تعلیم همه علوم دیگر، اعم از علوم تجربی و انسانی است و اگر در مدارس به کودکان با روشهای خاصی که همه ما با آن آشنا هستیم ریاضیات و هندسه میآموزند برای آن است که عقلا و منطقا آنان را برای آموختن علوم جدید آماده سازند. مقصود این است که اگر پذیرش نظریه قرآن و روایات در باب هبوط بشر نسبت به فرضیه تطور انواع مشکلتر جلوه میکند، بدین علت است که ما با عبور از مراحل آموزشی خاصی که در مدارس و دانشگاهها طی کردهایم، روحا برای ادراک زبان علمی جدید به مراتب آمادگی بیشتری داریم؛ اگر نه، اعتقاد داشتن به تطور انواع از نظر غرابت و بیگانگی موضوع، با ایمان آوردن به خلقالساعه تفاوتی ندارد. کسی که به فرضیه تطور انواع و تبدیل آنها به یکدیگر ایمان میآورد، لاجرم باید نوعی خلقالساعه را بپذیرد. قبول کردن اینکه در مسیر تکاملی انواع جهشی اتفاق میافتد که به یک تغییر ماهوی منجر میشود، تا آنجا که بتواند نوعی از حیوان را به نوعی دیگر تبدیل کند، از نظر غرابت مثل ایمان آوردن به خلقالساعه است. جهش بیولوژیک هم نوعی خلقالساعه است و اگر ما امکان خلقالساعه را رد کنیم، به طریق اولی فرضیه جهش را نیز نباید بپذیریم. اما حالا چگونه است که در منطق جدید انسانها، جهشهای متوالی در مسیر تکاملی انواع ـ یعنی در واقع خلقالساعههای مکررـ امری منطقی و عقلانی تلقی میشود اما خلقالساعه خرافهای بعید و غریب جلوه میکند، علت آن را باید در همان مطلبی جست و جو کرد که عرض شد. روحیه علمی جدید برخلاف آنچه که در قرون وسطی رواج داشت سعی دارد که همه امور را بر مبنای قانون سببیت عام و بدون نیاز به یک عامل یا فاعل خارجی توجیه و تفسیر کند، حال آنکه اگر خود را به غفلت نزنیم هیچ امری را در جهان نمیتوان بدینصورت توضیح داد. اگر ما نخواهیم قبول کنیم که خالقی برتر عالمِ وجود را آفریده است، لاجرم باید بپذیریم که عالم خودبهخود بهوجود آمده، یا ماده قدیم و ازلی است. تصور ازلی بودن و قدمت ماده در جهانی که هر روز و هر لحظه در معرض فنا و نابودی و مرگ و شکست است بسیار خندهآور است و از آن مسخرهتر این است که بپذیریم جهان خودبهخود خلق شده است، آن هم در شرایطی که تجربه انسان در همه طول تاریخ مدون، هرگز گواهی نمیدهد که چیزی خودبهخود بهوجود آمده باشد. بسیار شگفتآور است که بشر عصر جدید خرافاتی اینچنین را به سادگی قبول میکند اما فیالمثل بقای روح را که فطرت هر انسانی بدان حکم میکند نمیپذیرد! چه رخ داده است؟ سیستم آموزشی کنونی در ایجاد این روحیه مادیگرایانه دارای نقش اساسی و رکنی است، و بعد از آن، رسانههای گروهی خصوصا رادیو و تلویزیون وظیفه حفظ و استمرار این روحیه را در میان مردم برعهده گرفتهاند. این روحیه که با لاابالیگری، تفننگرایی، عدم برخورد جدی با مسائل و... همراه است ناشی از اصالت دادن به وجوه مادی و حیوانی وجود بشر است که از عدم اعتقاد به «روح مجرد» و «عالم امر» نتیجه میشود. حقیر در مقام دفاع از خلقالساعه نیستم و بیانصافی است اگر کسی بخواهد از آنچه عرض کردم نتیجهای اینچنین اخذ کند. مقصود این بود که انسان امروز بر خلاف آنچه وانمود میکند، از همه آدمهایی که در طول تاریخ زیستهاند خرافاتیتر است و بیشتر از همه اقوام، خرافههایی بعید و غریب را به عنوان واقعیتهایی مسلم و حقایقی مطلق پذیرفته است. داستان پیدایش انسان در کره زمین از طریق تطور انواع از آن خرافههای بسیار عجیبی است که امروز مقبولیت عام یافته است. همه آن معلوماتی نیز که ما امروز با عنوان تاریخ تمدن جمعآوری کردهایم و در همه کتابهای مرجع ثبت کردهایم و در سراسر جهان، در همه مراکز آموزشی از دبستان گرفته تا دانشگاه تدریس میکنیم، بر مبنای اعتقادی تطور انواع بنا شده است و همان طور که عرض شد، اگر این مبنا را نپذیریم، تمام این بنایی که آن را تاریخ تمدن مینامیم در هم میریزد. سیری که در این تواریخ برای تکامل بشر ترسیم کردهاند از 7 هزار سال قبل از تاریخ آغاز میشود. تمدن یونان و روم به عنوان مبدا یا آغاز تاریخ در نظر گرفته شده است و ما برای پرهیز از حاشیهروی، بحث در اطراف این موضوع را که چرا تاریخ یونان و روم به عنوان مبدا تاریخ اعتبار میشود به فصلهای آینده وا میگذاریم. نخستین دوران زندگی بشر را در این تحلیلها «دوران توحش» مینامند. تغییر بزرگ، یعنی ابداع کشاورزی، حدود 8 هزار سال پیش بهوقوع پیوسته است، و از این پس دوران «بربریت ابتدایی» آغاز میشود. انسانهای دوران بربریت نخستین، آنچنانکه در کتابهای تاریخ تمدن میخوانیم، در گروههای کوچک خانوادگی اما غیرشهرنشین (غیرمتمدن) از طریق کشاورزی و دامداری زندگی کردهاند. دوران بربریت ابتدایی در حدود 3هزار سال به طول انجامیده تا بشر به شهرنشینی یا تمدن دست یافته است. سیر تکامل اجتماعی بشر، از 5هزار سال پیش که نخستین تمدنهای مصر و بینالنهرین تشکیل شده تا به امروز، اینچنین ترسیم شده است: تمدنهای نخستین مصر و بینالنهرین، تمدن دره سند، تمدن باستان- بردهداری (اروپای جنوبی، آفریقای شمالی، خاورمیانه، هند، چین، آمریکای مرکزی و جنوبی)، تمدن یونان و روم (مبدا تاریخ، تاریخ صفر)، فئودالیسم و سپس سرمایهداری یا مزدکاری. در این تحلیل و تفسیرها بدون استثنا جوامع اولیه یا بدوی بشری را از نظر دینی به شرک و چندگانهپرستی منتسب میدارند و برای دین، همراه با تکامل اجتماعی انسان، یک سیر تکاملی از شرک به یگانهپرستی قائل میشوند. کتابهای تاریخ ادیان در حقیقت نوعی تاریخ طبیعی است که سعی میکند ریشههای پیدایش دین را در جهل و نقص و عجز انسان در برابر طبیعت و خوفی که از این جهل و نقص و عجز زاییده میشود این سیر بر خلاف فرضیاتی است که در جامعهشناسی ادیان به عنوان نظریاتی متقن ابراز میشود. در قاره استرالیا و آفریقا اکنون جوامعی از انسانها وجود دارند که آنان را «بدوی» میخوانند. این تعبیر از این اعتقاد غلط نتیجه شده که مراحل ابتدایی زندگی بشر در کره زمین همین صورتی را داشته است که اکنون در این جوامع مشاهده میشود. این اعتقاد نمیتواند مورد پذیرش ما قرار بگیرد، چرا که اگر حیات معنوی و مادی بشر آنگونه که در قرآن و روایات مورد تاکید قرار گرفته است از توحید آغاز شده باشد، این قبايل را دیگر نباید بدوی نامید، چرا که حیات فرهنگی و اجتماعی آنها در حقیقت نتیجه عدول از وضع نخستین زندگی انسان در کره زمین است و این عکس آن فرضیاتی است که غربیها ابراز میدارند. زندگی انسان، طبق قرآن و روایات، از حجتالله و امت واحده توحیدی آغاز میشود و به حجتالله و امت واحده توحیدی نیز منتهی میشود و با توجه به اینکه همزمان با حضرت آدم علیهالسلام و امت او هیچ انسان دیگری با یک منشأ و مبدأ موروثی دیگر در کره زمین نمیزیسته است، باید اذعان داشت که منشأ قبایلی که از آنها با عنوان قبایل ابتدایی یا بدوی یاد میشود همچون دیگر انسانهای کره زمین به عصر نوحنبی علیهالسلام بازمیگردد. آیات تاریخی قرآن مجید دلالت صریح دارند بر اینکه جوامع اولیه با توفان نوح(ع) از بین رفتهاند و زندگی انسان بار دیگر از امتی واحده که پیروان نوح نبی(ع) بودهاند آغاز شده و رفته رفته از توحید به گونههای مختلف شرک و بتپرستی گراییده است.
جست و جو کند و آن را در یک سیر تکامل طبیعی از شرک و چندگانه پرستی به توحید برساند. سیر طبیعی این تکامل لاجرم باید به جهانبینی علمی منتهی شود و تاریخ به 2 عصر دین و علم تقسیم شود. در این تحلیل، علم نهایتا در برابر دین قرار میگیرد، چرا که علم علل نقص و عجز و جهل انسان را در برابر طبیعت از میان برمیدارد و دیگر جایی برای خوف باقی نمیگذارد. اگر ریشه خداپرستی را در این خوف بدانیم، بالطبع با جهانبینی علمی نیاز به دین از بین میرود. یکی از نکات بسیار اساسی که در این سیر تحلیل تاریخی وجود دارد این است که شهرنشینی یا تمدن معیار ارزیابی تکامل بشر قرار گرفته، چنانکه از دوران پیش از شهرنشینی با عنوان توحش نام برده شده است و از تمدن نیز صرفا به نحوه تولید غذا و نظامهای اقتصادی زاییده از آن توجه داشتهاند. شهرنشینی یا تمدن از هنگامی آغاز شده است که جوامع بشری توانستهاند در زمینه تولید غذا به سطحی فراتر از مصرف خویش دست یابند. تمدن را فرهنگ شهرها نامیدهاند. شهرها در درجه اول تجمعات بزرگ انسانی هستند که خود به کار تولید غذا نمیپردازند. این تعریفی است که در همه کتابهای تاریخ تمدن آمده است. از جانب دیگر، توسعه تولید نیز در گرو تکامل ابزار تولید انگاشته میشود و به تبع این انگار، نامگذاری دورانهای مختلف تکامل اجتماعی بشر اینگونه انجام میشود: دیرینهسنگی، میانهسنگی، نوسنگی، مفرغ، آهن و بالاخره عصر جدید که وجه مشخصه آن اختراعات عصر جدید بویژه ماشین بخار و ماشین چاپ است. نامگذاری دورانهای نخستین زندگی بشر به دیرینهسنگی و میانهسنگی و نوسنگی به این علت انجام شده است که جوامع بشری در این اعصار ابزار خویش را از سنگ میساختهاند. نخستین تمدنهای باستانی همزمان با عصر مفرغ و کاربرد آهن آغاز شده است و به موازات تکامل ابزار تولید، بشریت از تمدنهای بردهداری باستانی عبور کرده و به فئودالیسم و نهایتا سرمایهداری دست یافته است. پایههای اساسی این سیر تحلیلی که بيان شد بر نکاتی عمده است که ناچار بایستی در این کتاب مورد تجزیه و تحلیل قرار بگیرند. تطور طبیعی انواع، مهمترین رکنی است که سیر تحلیلی تاریخ تمدن بر آن بنا شده است. درباره این فرضیه تا آنجا که امکان داشته است در این فصل سخن گفتهایم و اگر چه دیگر نیازی به ادامه بحث باقی نمیماند اما نظر به ضرورت و اهمیت این مباحث، پایههای دیگر نظام تحلیلی تاریخ تمدن را نیز مورد تجزیه و تحلیل قرار میدهیم تا به همه سؤالات مقدری که در این زمینه وجود دارد به خواست خداوند و در حد بضاعت علمی نویسنده جواب مقتضی ارائه شود. بیان قرآن مجید و روایات صراحتا ناظر بدین معناست که تاریخ حیات معنوی انسان از توحید آغاز میشود و به انواع مختلف شرک میگراید و نهایتا بار دیگر، در آخرین مراحل حیات تکاملی بشر به امت واحده توحیدی ختم میشود.