امیررضا خسروی: یادش بخیر آقا فریدون جیگرکی سر بازارچه سرشور مشهد. خیلی سن و سال نداشت اما موهاش حسابی سفید شده بود. صبح و ظهر و شب فرقی نداشت همیشه مغازه کوچیکش شلوغ بود. هم کاسبای محل و هم رهگذرا مشتری ثابت فریدون جیگرکی بودن.
دل و جگر و قلوه و خوشگوشت و خلاصه هرچی تو یه جیگرکی پیدا بشه اونجا هم بود اما هیچ وقت تو مغزش نمیرفت کباب کوبیده و بال کبابی و چنجه بزنه. یادمه یه بار خدابیامرز بابام ازش سوال کرد که چرا سمت کباب و جوجه نمیری؟ فریدون جیرکی هم یه لبخندی زد و گفت: این راسته کبابی داره از من هم قدیمیتر هستند خدا رو خوش نمییاد تو این گذر کوچیک، نون بنده خدا رو آجر کنم و مشتریاش رو ازش بگیرم. روزی من رو خدا تو همین دل و جگر میده دیگه انصاف نیست دست به کاسبی دیگران ببرم کاسب باید بامعرفت و قانع باشه. راست میگفت هم قانع بود هم بامعرفت، سیخ دل و جگری که به مشتری میداد، همیشه قناس بود آخه بیشتر از اینکه تو نخ قیافه سیخ باشه به فکر وزن گوشتی بود که به مردم میفروخت، اینقدر تو این قضیه وسواس داشت که حتی به ترازوی مغازه هم اعتماد نمیکرد و چند گرمی بیشتر از استاندارد اتحادیه تو سیخ میذاشت. خدا هم که بینا و شنواست به روزیش حسابی برکت داد طوری که با همان مغازه 2 تا دختر فرستاد خونه بخت و پسرش هم الان مهندس شده.
این روزا آقا فریدون به خاطر کهولت سن خانهنشین شده اما هنوز که هنوزه دعای خیر مردم محل بدرقه راهشه و حتی اسم 3 تا جیگرکی اون راسته رو گذاشتن «فریدون بامرام». خداییش با مرام بودن و با انصاف بودن تو هر کار و کاسبیای باعث رونق اون کسب و کاسبی میشه. کاش ما هم اگه فریدون نیستیم، حداقل بامرام باشیم.