کاوه قادری : کارت پستالی از زنی تنها (شعله) و حرکت اتومبیل او پشت وانت حاوی دسته گلهای مراسم ترحیم در مسیری بسته و گره خورده و امتداد عبور اتومبیل از تونلی بیانتها در تاریکی شب و نفسهای بغضآلود شعله که با دستهای لرزان دست بر لباسهای شوهر مرحومش (خسرو) میکشد و سپس یافتن تصویر زن غریبهای (سلمه) در کیف خسرو و نگاه خیره و سرد شعله به قاب عکس حک شده از خسرو روی دیوار، در ترکیب با صدای پسزمینهای ایست قلبی و ورود به اتاقی ظلمتگونه و... جملگی نویدبخش آغاز نسبتا قدرتمند «دو ساعت بعد، مهرآباد» بویژه در ساحت معرفی اولیه و روایت تصویری و فضاسازی هستند که برخلاف عنوان فیلم و تیتراژ ابتدایی آن (صدای توامان مسافران و گوینده درون فرودگاه و پرواز هواپیما) که حضور در زمانی تعیین شده و مکانی مشخص را در ذهن تداعی میکنند، نه در زمان ظهور میکند و نه در مکان. این آغاز امیدوارکننده اما با رقم خوردن اولین نقطه عطف داستانی و ورود به قصهگویی و شکلدهی چالش اصلی و موقعیت مرکزی، قوام از کف داده و به سبب بلاتکلیفی و سرگردانی میان فضاسازی و قصهگویی و معمامحوری و به تبع آن، خلق کارت پستالهای آنتونیونیوار معدود و پراکنده و منفصل و مجزا از یکدیگر و بیارتباط با هسته مرکزی و معمایی درام و تشتت و گسست و بیبرنامگی در روایت و ناتوانی در خلق و باروری و بسط و پیشبرد معما، تدریجا به همان نقطه اضمحلالی میرسد که نظایرش که متاسفانه اکثریت سینمای ایران را تشکیل میدهند، رسیده بودند؛ بیهدفی یا به معنای دقیقتر، بیسبکی. آری! بهراستی بررسی اینکه چرا و براساس چه کاتالیزور یا آلترناتیوی، شعله به عنوان شخصیت اصلی، درست پس از یافتن محل کار سلمه، جامپکاتگونه و آن هم پیش از اطلاع از بارداری خود، از کشف کامل راز انصراف میدهد و آیا این انصراف، نشاندهنده بازیابی درونی او است یا اینکه علت وجود کاراکتر یحیی (دوست خسرو) در فیلم چیست یا اینکه کاراکتر شهره اساسا چه کارکردی جز پیام بازرگانی بودن در تمام طول فیلم دارد یا اینکه تز کارنشده بیماری روانی یحیی و شعله و درمان جامپ کاتی آنان، جز ایجاد ژستی روشنفکرانه برای فیلمساز چه حاصل دیگری دارد و قص علی هذا، اهمیت چندانی ندارد؛ چراکه آنچه در «دو ساعت بعد، مهرآباد» و نظایرش، تحت عناوین مضمونزدگی و عدم پایبندی به قواعد ژانر و پراکندهگویی و گریز از منطق روایی و حفره در شخصیتپردازی و خلأ داستانی و سکته در روایت و عجز در خلق معما و مساله و داستان و نابلدی در گرهافکنی و گرهگشایی و بیفراز و فرود بودن و بیمایگی و سترونی محتوایی و تظاهر به روشنفکری و... رخ میدهند، جملگی در فصل مشترکی به این نام، قابل تعریف و جمعبندی هستند؛ بیسبکی. همان بیهدفی و بیسبکی که موجب شده فیلمسازان نوعی ما با قصه زیست کنند اما تظاهر به ضدقصه کنند و ناتوانی خود در قصهگویی را به حساب تنفر از قصه بگذارند و هنوز داستان نگفته داستان دور بزنند و مساله نگفته مساله حل کنند و آدم خلق نکرده آدم وارد کنند و منسجم نگفته پراکندهگویی و پرگویی کنند و خود نیافته و اصیل نشده ادای دیگری درآورده و بدل شوند و سبک نیافته ارتقای سبک دهند. آری! پرواضح است که هدف نگارنده از این یادداشت کوتاه، نقد و بررسی اثر متظاهرانه و ماقبل نقدی همچون «دو ساعت بعد، مهرآباد» نیست؛ چرا که این فیلم، مسلما اولین بیسبک و بیهدف سینمای ایران که فقط و فقط بر شانه تخم مرغیها و نیمچه تله فیلمها مزیت داشته باشد نیست و آخرین نیز نخواهد بود. با این همه، فیلم اولی بودن فیلمساز اما نگارنده را بر آن داشت که ولو نومیدانه و بیثمر بپرسد که:
بهتر آن نیست که از قصه و شاه پیرنگ به سمت ضدقصه و ضدپیرنگ یا احیانا سینمای قاب و امثالهم برویم و اگر تماما با قصه و شاه پیرنگ زیست میکنیم (که میکنیم) به سراغ خرده پیرنگ و ضدقصه و ضدپیرنگ و پلاتهای کمرنگ و آدمهای بریده بریدهای که توان خلق هیچکدامشان را نیز نداریم، نرویم؟ و بهتر نیست آن هنگام که تمام افعال سینمای کلاسیک را چه در ساحت قصهگویی و چه در ساحت خلق قهرمان و کاراکترسازی و چه در ساحت قاببندی و فضاسازی و... صرف کردیم، در صورت وجود توانمندی و دارابودن دانایی، هوای سینمای مدرن کنیم؟ و بهتر آن نیست که به اندازه و اقتضای درام و در حد توانمان و مهمتر از آن، منسجم بگوییم و از پرگویی و پراکندهگوییهایی که به سبب نابلدی در بیان و ناتوانی در ایجاد انسجام تماتیک، جنبه گزافهگویی و اضافهگویی به خود میگیرند، خودداری کنیم؟ و بهتر آن نیست که به جای بدل بودن و در توهم آنتونیونی شدن ماندن (آن هم بیآنکه کمترین درکی از آنتونیونی داشته باشیم) خود باشیم و اصیل و با خود صادق؟ و بهتر آن نیست که از ابتدا به جای سرگردانی در خلأ متوهمانه ارتقای هنری و یکشبه ره صد ساله رفتن، روشمند و دارای سبک باشیم؛ ولو آهسته و پیوسته؟ و البته کاش طرح این پرسشها و تمام این پرسیدنها، آب در هاون کوبیدن نباشد.