عطش به وقت شهادت، تقدیر انسان 250 ساله
سمیرا جلیلی: نیمه‌شب است، زنی هراسان به سوی حجره ابا جعفر می‌رود، تا رسیدن به محضر او، چند بار سکندری می‌خورد اما سعی می‌کند بر خود مسلط شده، دوباره به راه خود ادامه دهد. 
- سلام بر شما ابا جعفر، برای‌تان انگور رازقی آورده‌ام، آنقدر خوشرنگ و هوس‌انگیز است که دلم نیامد شما از آن بی‌بهره باشید.
- سلام بر تو ‌ام‌فضل، از تو سپاسگزارم اما اکنون میلی به خوردن ندارم.
- دل من می‌شکند، بسیار دوست داشتم از آن بخورید و خوشه‌ای را به سمت امام گرفت و امام، کسی که باطن اکنون و بعد این لحظه عالم بر قلب مبارکش نازل شده بود، جام زهر را نوشید، جام کین و انگور ناجوانمردی و هر چه در وصف این اتفاق می‌گنجد. 
اثر سم بر چهره مبارکش نمایان گشت، به سمت ‌ام‌فضل نگاهی انداخت و برخاست اما بر زمین افتاد، چند بار ایستاد و باز بر زمین افتاد. 
چهره ‌‌ام‌فضل از پشیمانی سرخ شده بود، آمد که دست امام را بگیرد اما امام گفت:
«ای ‌ام‌فضل! حالا که مرا کشتی، گریه و زاری می‌کنی؟ به خدا سوگند که به بلایی مبتلا خواهی شد که درمان نداشته باشد».
«و بدان که من امشب می‌میرم. ما امامان، کسانی هستیم که هر گاه خداوند برای‌مان دنیا را نخواهد، به سوی خدا منتقل می‌شویم».
و امام به سوی خدا، به سوی ابدیت، به جایگاه شریف خلقتش پر کشید و در جوار صاحب درهای اجابت، امام گذشت و مقام انسان و در محضر جد با کرامتش امام کاظم(ع) به خاک سپرده شد. 
شنیده‌ام، ام‌فضل امام را بعد از خوراندن زهر، در ظل آفتاب داغ و سوزان بغداد، روی پشت بام خانه رها کرده و فریاد العطش او را بی‌پاسخ گذاشته است و حتی به کنیزی که می‌خواسته برای امام آب ببرد، سیلی ‌زده؛ این را بگذار کنار ظهر عاشورا و فریاد العطش ز بیابان کربلا... 
می‌دانی می‌خواهم چه بگویم؟! 
سنت یا مسیر یا هر وصفی که در این مقال بگنجد، این انسان ۲۵۰ ساله را با خود تا نقطه شهادت برده است؛ انسانی که ۱۴ عدد نبوده که هر کدام بضاعتی به قدمت تاریخ خلقت، تاریخ دعوت انبیا و تاریخ تکامل بشریت برای اتصال همیشگی نبوت به امامت، داشتند. 
یا دقیق‌تر بگویم، تاریخی به قدمت «وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ» بودند. 
هر کدام از آنها خود یک انسان ۲۵۰ ساله بوده، یک انسان کامل، کسانی که رنج بشر بر آنها دشوار آمد و خواهان رشد و رویش بندگی و معنویت در آحاد بشر بودند.
این است که در هر عصری پس از خود، حبل متین دل‌های متصل و مشتاق و مضطر هستند و نقطه کانونی ملاقات بی‌واسطه با خدا. 
اما حالا که حرف از امام بخشندگی و جود است و خلقت برای شهادت مظلومانه او می‌گرید، بگویم او که جگرش به زهر حسد از هم گسست، بند دل امامی است که حجت و حقانیت راستین بودن دلبستگی ما به ۱۴ اصل و ۱۴ مراد و مکتب است، کسی که با آمدنش، چراغ روشنی برای دلدادگان و امیدواران آل‌الله شد، کسی که اگر بند دلی را می‌خواهی به ضریح فولاد صحن جمهوری حرم امام رئوف گره بزنی، باید روحت را روانه صحن بی‌همتای جواد جانش کنی و دست کوچک او را بگیری و به محضر پدر ببری و بگویی: جان جوادت...
و امامی که راضی و مرتضی و رضاست، می‌گوید: صدالبته... 
ما که خاکسار و بر خاک افتاده این نسل هستیم، ما که از آن پهلوی شکسته و فرق شکافته و حلقوم بریده تا غیبت الهی آخرین‌شان، دست بر سینه بوده‌ایم و اگر چهره تاریک و گناه‌آلود خود را روی مقام قدم‌های‌شان نگذاریم، به کدام خانه برای غم‌هایی که روی دل‌مان سنگینی کرده، برویم؟!
حالا هم غم عالم با شهادت امام جوادمان، در قلب‌مان مثل ماری چمبره زده، امامی که می‌گفت: 
مُلاقاهُ الاْخوانِ نَشْرَهٌ، وَ تَلْقیحٌ لِلْعَقْلِ وَ إنْ کانَ نَزْراً قَلیلاً. (بحار‌الانوار، ج71، ص353)
فرمود: ملاقات و دیدار با دوستان و برادران [خوب]، سبب صفاى دل و نورانیت آن مى‌گردد و موجب شکوفایى عقل و درایت خواهد شد؛ گر چه در مدت زمانى کوتاه انجام پذیرد... 
و فصل‌ها و کتاب‌ها از حرف‌های رنگ نور او که دست ما را می‌گیرد و از دالان تاریک نفس عبور می‌دهد و به باغ پروانگی می‌رساند، ما هم می‌گوییم سمعا و طاعتا، حالا که دیدار شما موجب بینایی است، ما را به خودت برسان در حالی که زخم‌های‌مان از عشق شما بر تن ما هست. 
سخن گفتن از شما را پایانی نیست اما می‌گوییم ‌ای امامی که به قدر ۲۵۰ سال، حرف و راه بود که به ما بنمایانی، قلب ما را در درک ذرات نور وجود مبارک‌تان، روشن بفرما.