نگاهی به مجموعه‌ غزل «قبلاهای غمگین» سروده آرش فرزام‌صفت
شعرهایی شیوا و بلیغ
الف.م. نیساری: مجموعه ‌شعر «قبلاهای غمگین»، کتابی است از آرش فرزام‌صفت 50 ساله که انتشارات سوره مهر آن را در 80 صفحه چاپ و منتشر کرده است. این مجموعه 38 غزل و قصیده‌واره و غزل‌مثنوی دارد؛ غزل‌ها از 5 تا 12 بیت و قصیده‌واره‌ها هم به 25 بیت می‌رسد.
مجموعه ‌شعر «قبلاهای غمگین» فرزام‌صفت دارای شعرهای آیینی و عاشقانه است اما از مضامین و مفاهیم دیگری نیز دارد.
شعرهای این دفتر از زبانی مسلط و منسجم برخوردارند و مخاطب در مواجهه با آنها - مثل بسیاری از شعرها و دفترها - دچار پریشانی و سردرگمی و گنگی نمی‌شود؛ چون شعر گویا و روان است، بی‌هیچ دست‌انداز محتوایی و این بازمی‌گردد به اینکه شاعر به صورت و شکل شعر خود بسیار اهمیت می‌دهد؛ شکلی که خود عین محتواست، یا به تعبیری دیگر، تعیین‌کننده‌ نوع محتوا و عمق و غنا و گستره آن است. 
زبان شعری آرش فرزام‌صفت بین شعر دیروز و امروز در نوسان است و گاهی نیز نزدیک‌تر به غزل نوکلاسیک:
«چرا سهم «تو» پایان باشد از آغاز پروازم؟
اگر تاوان این عشق است من باید بپردازم
تو مثل عابری با چشم‌های بسته اما من
شبیه کلبه‌ای متروک با دروازه‌ بازم
کسی هر روز پس می‌آورد این مرغ وحشی را
دلم را دورتر از این کجا باید بیندازم؟
حلالم کن اگر این روزها ابری‌تر از پیشم
حلالم کن اگر با هیچ آهنگی نمی‌سازم
من اقیانوسم اما کاش حوض کوچکی بودم
کتاب قصه‌ام تلخ است: «بی‌پایان و آغازم»
نه عقل و عشق؛ از آغاز هم بازی سر دل بود
ولی دیوانگی کافی‌ست! دیگر دل نمی‌بازم»
قصیده‌ها یا بهتر است بگوییم قصیده‌واره‌های مجموعه ‌شعر «قبلاهای غمگین» نیز بیشتر به غزل می‌مانند؛ اگر چه بلندایی نزدیک به قصیده دارند. یعنی نوع بیان و زبان و ساختارشان شبیه یک غزل بیت تا 25 بیتی است (که عملا نداریم) اما چندان هم خالی از خطاب‌های قصیده‌گونه نیست؛ ‌دارای زبانی فخیم و استوار؛ مثل شعر زیر که فرزام‌صفت آن را برای حضرت امام عصر(عج) سروده است. ابیاتی از این شعر:
«وصل است ریسمان زمان و زمین به تو
رگ‌های تنگ یک دل اندوهگین به تو
خورشید روز واقعه لبخند می‌زند
بر روی پرتگاه شب واپسین به تو
تو خود تمام طول جهانی درست نیست
تشبیه تپه‌های دیوار چین به تو
تقسیم دردهای جهان عادلانه نیست
افتاده است شک به من اما یقین به تو...
آه‌ ای امام شعر! تو بیت‌المقدسی
برگشته است قبله‌ ما مومنین به تو
لب واکن و برای زمین آیه‌ای بخوان
از آنچه گفت حضرت روح‌الامین به تو...
من مرد جنگ نیستم اما نمی‌رسم
پیش از مهار کردن میدان مین به تو
خودکار حرف‌های دلش را به من نزد
تنها نوشت لشکری از نقطه‌چین به تو...»
این دفتر کمی عجیب و غریب گاه غزل‌هایی دارد که چند بیت اولش زبانی امروزی دارد و به غزل امروز نزدیک و حتی عین همان است اما ناگهان در چند بیت آخر دچار زبان غزل دیروز می‌شود؛ در غزل زیر این اتفاق در 4 بیت آخرش افتاده است. این دوگانگی می‌تواند خطر مصنوعی شدن شعر و غزل مجموعه ‌شعر فرزام‌صفت را گوشزد کند؛ اگرچه شعرهایی از این دست در این دفتر در ظاهر این خطر را نشانت نمی‌دهد.
این غزل‌مثنوی را شاعر برای امام رضا(ع) گفته است:
«مسیر برکه‌ چشمانم رسیده بود به دریا؟ نه
و مثل اینکه خودت بودی درون آینه... اما نه
لباس سبز تنت بود و فضای آینه مبهم بود
شبی که خواب مرا دزدید شبیه مرگ مجسم بود
هوا دوباره تعجب کرد دهان خشک زمین وا شد
و کم‌کمک تن آهویی درون آینه پیدا شد
کدام ثانیه؟ یادم نیست، کجا؟ درست نمی‌دانم
فقط تو بودی و یک آهو میان خواب پریشانم
غروب آخر دنیا را دو چشم خیس تو خون کردند
و زلف‌های پریشانت مرا دچار جنون کردند
شکست نی‌نی چشمانت، بلوغِ بالغِ انسان را
و دست‌های تو پر دادند کبوتران خراسان را
در این جزیره‌ دور از دست به جز سراب نخواهم دید
در این شب در این شب بی‌پایان تو را به خواب نخواهم دید
چقدر پر کنم از اسمت فضای دفتر خالی را؟
چقدر دوره کنم هر شب ستاره‌های توالی را؟
عجیب است دلم کوتاست کجاست گنبد پرنورت؟
که مست می‌کندم هر دم شراب خوشه‌ انگورت
در آسمان شما گرچه زمین مسافت ناچیزی‌ست
همین که از همه‌جا دورم خودش دلیل غم‌انگیزی است
بخند و روح مرا پر کن خلاصه‌ همه‌ غم‌ها
بخند اگر چه نمی‌خندد کسی به گریه‌ آدم‌ها
جهان جزیره‌ آدم‌هاست جهان جهنم موزونی‌ست
مرا پناه بده آقا! که درد من کم از آهو نیست»
با توجه به حرف‌های بالا، می‌بینیم که غزل‌مثنوی 21 بیتی مجموعه ‌شعر «قبلاهای غمگین» این معادله را به هم می‌زند؛ چون شاعر در این شعر بلند ورقی از زبان امروز را رقم‌ و قلم‌ زده است. 
در زیر تنها به ابیات مدرن‌تر اشاره می‌کنم:
«آمد به پابوس تو دریا روز اول
آه ‌ای زیارتنامه‌خوانت کوه و جنگل!
ای غربت معصوم!‌ ای شرقی‌ترین عشق!
ای ریخته از آسمانت بر زمین عشق!
ای گوهر پاک تو را باران خریده
ابر از تماشاخانه‌ات توفان خریده
ای خیس از شرم تو باران‌های پاییز!
ای از تو گرما ظهر تابستان خریده!
شعر از تو جاری کرده ابیات جنون را
با خرج حسن مطلع‌ات دیوان خریده
آرامشت را می‌فروشد شب به دریا
شور تو را امواج سرگردان خریده
ما بی‌چراغان اختران دوره‌گردیم
ما آسمان در آسمان دنبال دردیم
ما سال‌های سال پوسیدیم در خود
دنبال ردپای خورشیدیم در خود...
می‌خواهد از شوق تماشا پر بگیرد
گنجشک تنها را بخوان تا پر بگیرد
دستی بزن بر شانه‌ کابوس‌هایم
تا از سرم رویا به رویا پر بگیرد
کافی‌ست پلکی واکنی سمت دلم تا
نشناسد از مستی سر از پا، پر بگیرد
تا آفتابی می‌شوی در آسمانش
می‌خواهد از شوق تو دریا پر بگیرد
تا کی به امید نسیمی از تو در باد
هر روز برگی از تن ما پر بگیرد؟
تضمین‌مان کن آهوان بی‌پناهیم
ما را بخوان ما نامه‌های روسیاهیم»
در واقع، اگر غزل ۸ بیتی زیر را در مقابل مخاطب نیمه‌حرفه‌ای بگذاریم؛ یعنی این غزل را:
«زلف در زلف گرفتار کمندم چه کنم؟
شینه در سینه در آیند و روندم چه کنم؟
نه که دل‌بسته این باغچه باشم، حاشا!
گلم از گل نشکفته‌ست، نخندم چه کنم؟
سرخوشم مثل نگینی که به بازار برند
مردم اما اگر ارزان بخرندم چه کنم؟
داستان من و تو مثل نسیم و گون است
تورهایی و من افتاده به بندم چه کنم؟
شهر از شش طرف از عشوه خوبان خالی‌ست
تو بگو با دل دشوارپسندم چه کنم؟»
و نیز غزل 5 بیتی زیر را نیز در مقابل همان مخاطب نیمه‌حرفه‌ای بگذاری، به راحتی درخواهد یافت فاصله‌ این ۲ غزل از هم به لحاظ فضاسازی و نوع تخیل که به زبان شعر و زبان شعر شاعر ربط پیدا می‌کند، تا چه اندازه است. انگار فرزام‌صفت در غزل‌های کوتاه و نیز در چند بیت اول غزل‌ها و قصیده‌واره‌های خود در این دفتر، ابیات مدرن و امروزی‌تری دارد و بعد آن انگار کم‌کم زبان و فضای تخیلی‌اش کمرنگ و کم‌نور می‌شود، یا اینکه دوباره فیلش یاد هندوستان کرده، به زبان غزل دیروز یا حداقل به زبان نوکلاسیک بازمی‌گردد. نمونه‌ای که پیش از این از شعرهای فرزام‌صفت آوردم، تقریباه همه گواه بر این امر است. اگر چه غزل 5 بیتی زیر یکسره مدرن و امروزی است و حتی تا حدی نزدیک به «غزل نو»؛ هر چند به ظاهر غزلی ساده است اما ظرافت‌های غزل امروز را دارد:
«به پس گرفتن این اشتباه فکر نکن
صبور باش! به پایان راه فکر نکن
تو رود باش و به راه خودت ادامه بده
به زردمرگی این گیاه فکر نکن
برو مسافر من! کوپه کوپه ترکم کن
به مرد گم‌شده در ایستگاه فکر نکن
جنون مشترک شهر درد بیداری‌ست
بخواب آدم عاقل! به ماه فکر نکن
تو رود منتظر آبشار و من قایق
برو! به آن طرف پرتگاه فکر نکن»
دیگر اینکه فرزام‌صفت در مجموعه ‌شعر «قبلاهای غمگین» خود بیشتر از طریق شیوایی و فصاحت و بلاغت کلام، گاه به اندیشه‌ شعرش غنا و عمق می‌بخشد، یا بهتر بگویم غزل خود را از این طریق به سمت اندیشه‌ورز شدن پیش می‌برد. در واقع این نوع غزل گفتن به خودی خود اشکالی ندارد، به شرطی که از شعریت فاصله نگیرد و احساس جاری در غزل را دستخوش اندیشه‌هایش نکند؛ آنگونه که غزل خشک و بی‌روح جلوه کند. غزل زیر اگر چه اندکی به سمت خشکی و بی‌آبی رفته است و آن طراوت سرشار غزل را در خود کمتر ندارد اما خالی از احساس نیست:
«با خود به سرنوشت غریبی کشاندمت
تا اینکه در خودم به دوراهی رساندمت
تو از پلی به نام «یقین» ساده رد شدی
من گر چه سخت از گذر «شک» رهاندمت
خورشید فصل‌های تو بودم، ببین چطور
از خیل ابرها که نماندند، ماندمت
هم‌صحبت درخت نمی‌خواستم تو را
گاهی اگر به ضربه‌ سنگی پراندامت»
البته این خشکی غزل در جای دیگر گریبان شاعر را می‌گیرد؛ مثلا در غزل‌هایی که تخیل به نوعی از پیش تعیین شده یا از پیش تصور شده به نظر می‌آید. مثلا غزل زیر تخیل سرشاری دارد اما شور چندانی در آن احساس نمی‌شود و شور لازم افت پیدا کرده است. یعنی غزل ناپسندی نیست اما هشداری است برای فرزام‌صفت تا آنجا که شعرش اندیشه‌ورز است، شور شعرش را از دست ندهد؛ یعنی اندیشه خود دامی نشود برای به چاله و چاه انداختن شور شعر و غزل؛ یعنی از آنچه گفته شد، فراتر رود؛ فراتر از غزل زیر:
«دچار تلخ‌ترین فصل روزگار شدم
نگو به زندگی دیگران دچار شدم
تو بستری شده بودی که جاری‌ام می‌کرد
مرا ادامه ندادی که آبشار شدم
همیشه پنجره‌ام سمت روشنی وا بود
فقط به آخر تنهایی تو غار شدم
تم مهر روشن یک کهکشانی اما من
مقیم دورترین نقطه‌ مدار شدم
مرا ببخش اگر آهم از تو ابری ساخت
ببخش اگر که بر آیینه‌ات غبار شدم
به جست‌وجوی تو ‌ای فصل پنجم تقویم!
هزار بار زمستان شدم، بهار شدم
شبیه قطره‌ای از چشم ابر افتادم
منی که سوختم از داغ تا بخار شدم
چرا دلم ندهد بوی مرگ وقتی من
برای دفن هزار آرزو مزار شدم؟»