نقدی بر سریال «بازنده» که پخش آن اخیرا به پایان رسید
گل به خودی کارگردان برنده
مهرداد احمدی: سریال بازنده به کارگردانی امین حسین‌پور اخیرا با پخش قسمت آخر پایان یافت. سریال را می‌توان با اغماض یک نوآر کلاسیک دانست که به اکثر قریب به اتفاق مؤلفه‌های ژانر وفادار مانده و از عهده‌ پردازش آنها برآمده است. سریال روایت یک حادثه در شبی بارانی است؛ حادثه‌ای که تمام سریال و شخصیت‌ها را حول خودش جمع می‌کند اما سراغ هر کدام از آدم‌ها که می‌رویم، گویی با قصه‌ای در پس‌شان، به این شب و آن حادثه فراخوانده شده‌اند. از این نظر فیلم به واقع شبیه یک ضیافت است. جالب اینکه قسمت اصلی درام هم در یک ضیافت و حین آن شکل می‌گیرد. روند توسعه درام در سریال کاملا درونی است. یک شب پدری تصمیم می‌گیرد بچه خودش را به دوستش که دوست زن نوآر سریال است بدهد و او نیز که عامل شوهر مادرزن خودش است، بچه را به مکانی ببرد و با تقاضای پول از خانواده ثروتمند همسرش، بتواند به مشکلات شرکتی که باز از همان مادرزن دارد، سر و سامان بدهد. همین روایت چند خطی نشان می‌دهد ما با مجموعه‌ای از آدم‌ها مواجهیم که ناگهان در یک شب بارانی از مسیرهای مختلفی به یکدیگر گره خورده‌اند؛ آدم‌هایی با قصه‌هایی خاص خودشان. فیلمنامه از عهده پردازش شخصیت‌های اصلی بخوبی برآمده است. جدا از اینکه ما رفته رفته می‌توانیم همراه با یکی از شخصیت‌ها به فراخور قصه، به ابعاد آن شب پی ببریم؛ خود شخصیت را هم می‌توانیم بفهمیم. یکی از بهترین لحظات فیلم، روایت‌هایی است که شخصیت‌ها از زندگی‌شان به دست می‌دهند. هم در متن و هم در کارگردانی با اجرایی پخته مواجهیم که احساسی نسبت به آدم‌ها را در ما برمی‌انگیزد. این احساس در بیشتر موارد، علیه احساسی است که در روند داستان و قبل از دانستن این روایت‌های شخصی به ما دست می‌دهد. برای همین نریشن‌ها بخوبی کارکرد روایی و دراماتیک پیدا می‌کند. اجرای چنین کاری بسیار دشوار است و کارگردان می‌تواند راحت به سمت بیانیه دادن یا ماله‌کشی کلامی بلغزد. اما حسین‌پور کارکرد دراماتیک این نریشن‌ها را حفظ می‌کند. ما در اثنای شنیدن، با اثر قطع رابطه نمی‌کنیم. احساس نمی‌کنیم که اگر این بخش نبود اتفاقی نمی‌افتاد؛ نه‌تنها به منطق کنش‌های شخصیت‌ها نزدیک‌تر می‌شویم که درباره مسیرهای پیشرفت درام هم حدس‌هایی می‌زنیم. همین باعث می‌شود که «بازنده» از یک درام پلیسی صرف به اثری روان‌شناختی و در مواردی فلسفی هم بدل شود. مهم این است که حسین‌پور تلاشی برای حقنه کردن اینها به ما نمی‌کند؛ در سریال اثری از خودنمایی کارگردان برای القای باسوادی خودش یا جهان‌بینی‌اش جز یک مورد وجود ندارد و همین است که به منتقد اجازه می‌دهد تا بگوید این اثر درونای می‌تواند جهان را در کلیتش برای ما فلسفی کند.
سریال ریتم خوبی دارد. از همان قسمت اول تکلیفش را با ما مشخص می‌کند که بنای تهور ندارد. ما باید این آدم‌ها و این جهان را احساس کنیم. برای همین نه‌تنها باید در این فضاها زیاد برویم و بیاییم، بلکه باید اجزای مختلف خانه را هم بشناسیم. فضا و مکان ساختن در سینما کار دشواری است. ما در سریال می‌دانیم که اتاق پذیرایی خانه زوج اصلی سریال، پارتیشن دارد. می‌دانیم که دستشویی آینه‌ای دارد که کنارش یک کمدی برای وسایل است. این را هم می‌دانیم که خانه آوا حجازی، واحد روبه‌روی این خانه است. ساخت این مکان – فضاها مرهون حوصله و وسواس مشترک فیلمنامه و کارگردانی است. دوربین به اندازه و ثابت و منظم، کمک می‌کند تا ما دیدی از مسیر حرکت بازیگران داشته باشیم. وقتی این کار با دقتی وسواس‌گون مرتبا تکرار می‌شود، با خانه نسبت می‌گیریم. دشواری این کار وقتی معلوم می‌شود که بدانیم سریال درصدد ساخت فضای مخصوص خود است. نه‌تنها دکور که نورپردازی لوکیشن‌های مختلف و اصلی و حتی فرعی سریال - هتل، خانه متروکه‌ای که فرهاد دیبا در آن مخفی بود و... - نیز کاملا با یکدیگر هماهنگ هستند. این فضاها اغلب نامأنوسند. از این نظر که مخاطب در برخورد اولیه گمان می‌کند با اثری دکوراتیو طرف است. ولی حوصله و صبر کارگردان در کنار دوربین به قاعده‌اش، اندک اندک در این فضاهای دکوراتیو حس می‌دمد و این حس به تولید احساس در ما می‌انجامد. این احساس محصول آشنایی‌ای است که ما را در میانه یک ماجرای هولناک با خود همراه می‌کند. در اثر این احساس است که کاشت و برداشت‌های فیلمنامه  و اجرای آنها برای ما در متن فیلم قرار می‌گیرد و معنا پیدا می‌کند. گمان نمی‌کنیم دستی از بیرون در صدد حل کردن معما است؛ از پیچ‌های آیینه دستشویی گرفته تا ساعت مچی روی دست پیمان قاسم‌خانی در عکسی بریده از او و صدف اسپبهدی را باور می‌کنیم. نه فقط کارکردشان را بلکه شخصیت عاملان‌شان را هم باور می‌کنیم. می‌توانیم بفهمیم که چرا صابر ابر نتوانسته در رعایت جاسازی دقت کافی بکند؛ چرا که قبلا حس کرده‌ایم او نمی‌تواند شرور باشد یا شر انتخابش باشد یا اصلا در این کار حرفه‌ای باشد که به تمام جزئیات دقت کند. او شیطان بود چون شیطان در جزئیات است. حتی گاهی به واسطه تحقیرش توسط خانواده همسرش با او همدل شده‌ایم. درباره شخصیت پیمان قاسم‌خانی هم اینگونه است. 
* می‌توانست سریال بهتری باشد 
1- بازی بازیگران اصلی به اندازه و خوب است. سارا بهرامی که نقشش بسیار مستعد اگزوتیک شدن است، در دام این اگزوتیسم نمی‌افتد. هر جا که می‌رود تا بیماری روانی او برای ما پررنگ شود و کل شخصیتش را ببلعد، ناگهان با تک جمله‌های عاشقانه، حسادتی زنانه و دلتنگی مادرانه برای فرزند مفقودش، به ما می‌گوید که بیماری وجهی از اوست و نه همه چیز. بازی صابر ابر بعد از مدت‌ها از آن کلیشه‌هایی که در فضای روشنفکری‌نمایی بدان گرفتار شده بود درآمده و توانسته تا حد زیادی بر پیچیدگی‌های شخصیت غلبه کند. علیرضا کمالی یار دیرآمده سینمای ایران است. پس از رضا پروانه «پوست شیر» این دومین نقش‌آفرینی درخشان و اندازه اوست. اما نقش‌های فرعی سریال به نحو عجیبی الکن و ضعیفند. در یک کلام بد انتخاب شده‌اند. گویی کارگردان در انتخاب آنها قدری به خودش و کار و شاید هم تهیه‌کننده تخفیف داده باشد. به جز پارسا که تا حدودی به یک تیپ نزدیک می‌شود بقیه ماقبل تیپ هستند. فرهاد دیبا می‌توانست در همان سکانس‌های کوتاه حضورش نشانگر شخصیت طماع و جذابی باشد. دختر افغان از آن بدتر است و ما اساسا هیچ نسبتی با او برقرار نمی‌کنیم. اگر بناست در مقطعی از سریال به او هم ظنین شویم باید بتوانیم باور کنیم که او این کار را کرده یا نمی‌توانسته بکند. هیچ کدام جور درنمی‌آید. برادر آوا هم چنین است. سکانس‌های او با صدف اسپبهدی اساسا ناموزون است و این واقعا دیگر به توان بازیگر بازمی‌گردد و چیزی جز برگزاری سرسری انتخاب بازیگر فرعی نمی‌توان به آن گفت.
2- وقتی سریال به قسمت پایانی رسید با خود گفتم چه خوب که تا لبه بیانیه خواندن و چسباندن خودش به اثر رفت و هر بار پیروز برگشت ولی قسمت پایانی از این نظر خیلی ناامید‌کننده بود. نریشن سکانس ماقبل پایانی صابر ابر توضیح دادن چیزی بود که تصویر خیلی خوب بیانش کرده بود. این عادت عجیبی است که در برخی دوستان فیلمساز پیدا شده  است. البته برخی واقعا از تکنیک و فرم چنان الکن هستند که چاره‌ای ندارند جز اینکه یک توضیح‌نامه از زبان خودشان در پایان بگویند ولی بازنده که الکن نبود. چه نیازی بود حرفی در دهان شخصیت گذاشته شود که مال او نبود. اینکه خوشبختی وجود ندارد و برخی بدبخت‌ترند، حرف دهان هیچ کسی در سریال جز پلیس کیانی نبود. اگر بنا بود یکی بداند که همه باخته‌اند آن کیانی بود. کارگردان نیازی ندارد مستقیما داد بزند که این فیلم را من با این جهان‌بینی ساخته‌ام؛ ما جهان‌بینی او را در جهان محسوسی که ساخته بود دیده و حتی در جایی باور کرده بودیم. باور کرده بودیم که در جهان بازنده، که ابدا نمادین نبود، همه کمابیش می‌بازند؛ فقط مهم است که چگونه ببازیم. 
3- صحنه خودکشی صابر ابر قابل درک بود. وقتی همسرش به او می‌گوید کجای این شهر دنبال بچه‌ام بگردم، او خود را بازنده مطلق می‌بیند اما خودکشی پدر همکلاسی سابق سارا بهرامی پس از مرگ همسرش، هیچ ربطی به فیلمنامه نداشت.  این همان ضمیمه تصویری بیانیه‌خوانی قسمت پایانی بود. این همان جایی بود که امین حسین‌پور علیه هنر ایستاد؛ علیه نیرو. هنر به جهانی که در تصور هنوز جانی ندارد، با قدرت خیال، نیرو می‌دهد. ارسطو می‌گفت اساس جهان تحرک و اساس تحرک فرم است؛ چگونه می‌توان تخیل کرد اما اینچنین علیه زندگی بود. بیم دارم که این تلقی از زندگی و جهان، نیروی خیال حسین‌پور را تخلیه و او را به ورطه‌ای ببرد که سینمای شبه‌روشنفکری الکن مریض امروز در چاه ویلان افتاده است.
4- آیا تولید احساس خشونت فقط با نشان دادن خشونت ممکن است؟ و آیا نشان دادن خشونت هم فقط با اگزوتیزه کردن آن میسر است؟ چه چیز ترسناکی در پرندگان هیچکاک وجود دارد جز اینکه آلفرد بزرگ، از همان چند پرنده شمایل امر ترسناک و رعب‌آور می‌سازد  و انسانی‌ترین وضعیت‌های ما را در جهان روزمره، از مجرای همین شمایل ترسناک برملا می‌کند؟ می‌توانم بفهمم که مثله کردن برادر، بر اساس روند داستان برای آوا، غیرقابل اجتناب بود اما برگزاری مفصل سکانس‌ مثله را نمی‌توانم درک کنم.  چه احساسی به شما دست می‌دهد اگر جایی بخوانید کسی برادرش را کشته و بعد بدن او را مثله کرده؟ همین کافی نیست تا شما از جنایتی هولناک تکان بخورید؟ مکث چند ثانیه‌ای در صحنه‌ای که آوا حجازی گریه می‌کند، مکث بر تصویر عریان خونین برادر در وان و کلوزآپ آوا در لبه وان و تغییر ناگهانی حالت چهره او، که گویی وجه شریرش بر او غالب شده، چیزی بیش از اگزوتیسم هستند؛ چیزی قرین آزار. اگر قصدش آزار روانی مخاطب بود می‌توانم به او تبریک بگویم و از ایشان بخواهم حتما با مشاورت جناب «پارک چان ووک» یک فیلم آزار بسازد اما پیش از آن صادقانه می‌گویم تماشای مثله کردن برادر از سوی خواهر برای من نفرت‌انگیز بود. مساله فقط خون و جسد  نیست؛ مساله خواهر و برادری است و من نمی‌خواهم از این چیزها انصراف دهم. آن سکانس طولانی با آن اجرای اگزوتیک، اساسا مال این سریال نبود.