خاطرات جبهه 1

برو بیشتر غذا بخور تا زودتر بزرگ شوی
بار اولی بود که می‌رفتم برای ثبت‌نام و گرفتن فرم اعزام به جبهه. به سپاه پاسداران شهر مراجعه کردم.آن موقع هنوز کلاس اول راهنمایی بودم. مسؤول پرسنلی نگاهی به سر تا پایم کرد و گفت: خواهرزاده، برو زود زود غذا بخور تا بزرگ شوی آن وقت بیا اعزامت کنم. من هم به خانه آمدم و مدت شش ماه خوب غذا خوردم و بعد دوباره رفتم سپاه و گفتم مرا بفرستید، بزرگ شدم. گفتند باز هم کوچکی! واقعاً باور کرده بودم که هر چه بیشتر بخورم زودتر بزرگ می‌شوم!
بالاخره وقتی که قبول کردند، برادر بزرگم منطقه بود و به همین خاطر پدر و مادرم مخالفت می‌کردند. روز اعزام سپاه بودم که پدرم آمد و به منزل برگرداندم. همه کارهایم را کرده بودم و باید هر طور شده می‌رفتم. نشسته بودیم دور هم و من به بهانه دستشویی آمدم بیرون و در خانه را از پشت قفل کردم و رفتم و خودم را به بچه‌ها رساندم.
دستمان برای هم رو شد
زمستان سال 64 بود. سپاه تبلیغ می‌کرد کسانی که مایلند به جبهه بروند به پذیرش سپاه مراجعه کنند. با جمعی از دوستان و همکلاسی‌ها و اهل محل قرار گذاشتیم که همه با هم برویم. برادری کوچک‌تر از خودم داشتم به نام
«علی احد» که در عین حال همکلاسی بودیم. بنای ما با بچه‌ها بر این بود طوری ثبت‌نام کنیم که او متوجه نشود. چون ممکن بود به خانواده خبر بدهد. خلاصه اسم نوشتیم و روز اعزام فرا رسید، دهم دی ماه 64. در محل اعزام
«علی احد» را دیدم، تعجب کردم. معلوم شد او هم ثبت‌نام کرده و نمی‌خواسته من مطلع بشوم. هر چه با هم بحث کردیم هیچ کدام قانع نشدیم که بمانیم. چیزی نگذشت که برادر بزرگ‌ترمان را هم در جمع اعزامی‌ها یافتیم. او آن زمان سرباز غایب بود و جرأت نکرده بود به اسم خودش فرم پر کند و به نام من (علی حشمت یوسفوند) پرونده تشکیل داده بود. خانواده اصلاً از جریان رفتن ما سه نفر خبر نداشت. رفتیم و هر سه در عملیات والفجر 9 (5/12/64- شرق چوارته عراق) شرکت کردیم و بعد از پایان مأموریت به خانه آمدیم.
لجاجت
اولین باری که می‌خواستم به جبهه اعزام بشوم، برای پرونده عکس می‌خواستند که نداشتم و پول هم آن قدر در دست و بالم نبود که بروم عکس بیندازم. عکس‌های روی کارت‌های شناسایی دبیرستان و کتابخانه را کندم و داخل یک پاکت گذاشتم و بردم سپاه. پرسیدند چند قطعه است. به‌دروغ گفتم: 6 تا. پرونده را تکمیل کردم و منتظر روز اعزام شدم. یک روز حواسم نبود، از دهنم پرید و به خانواده گفتم که می‌خواهم بروم. پدرم هیچی نگفت.
روز اعزام صبح زود رفتم سپاه. پدرم در بازار شنیده بود که اعزام است، خودش را سریع رسانده بود. از پشت در وقتی بیرون را نگاه می‌کردم چشمم افتاد به او که عجولانه جمعیت را می‌گشت. یک لحظه او هم مرا دید. خود را به دژبانی رساند و با اصرار و التماس آمد داخل. خودم را پشت پرده اتاق فرماندهی پنهان کردم. پدرم تمام اتاق‌ها را گشت و مرا پیدا نکرد. با ناامیدی برگشت و از دژبان پرسید که من ثبت‌نام کرده‌ام یا نه. بچه‌های دژبانی روی دوستی‌ای که با هم داشتیم او را دست به سرش کردند. من لباس پوشیدم و سوار ماشین شدم و از سپاه رفتم بیرون. از پنجره دیدم جلو ماشین را گرفته و با زور وارد اتوبوس شد. هرچه التماس کرد نرفتم، بچه‌های سپاه خواهش کردند. گفتم نمی‌شود. آن قدر لجاجت کردم که بنده خدا ناامید شد و رفت.
گاو من زایید
پانزده سال داشتم که می‌خواستم به جبهه بروم. قبول نمی‌کردند. هر کاری بلد بودم انجام دادم. روز اعزام دایی‌ام مرا داخل مینی‌بوس دید. گاوم زایید. خیلی تلاش کرد پیاده‌ام کند. می‌گفت: این داداشم است. من به آن برادر پاسدار که مسؤول ما بود گفتم دروغ می‌گوید، من اصلاً او را نمی‌شناسم. هر طور بود از دستش رها شدم. رفتیم پادگان مشغول آموزش شدیم. چند روز بعد سر و کله عمویم پیدا شد. اتفاقا آن شب آب لوبیا داشتیم و او هم بی‌نصیب نماند. سماجت مرا که دید، مثل دایی اصرار نکرد.
رفتم منطقه. همان شب اول ما را گذاشتند نگهبان. محل پست را نشانم دادند اما چون نسبت به کل موقعیت توجیه نبودم به قول بسیجی‌ها آن شب را رو به میهن و پشت به دشمن پاس دادم. ساعتی گذشت. پاسبخش آمد. به او ایست دادم ولی اهمیت نداد. یک قدمی‌ام بود. خودش را انداخت داخل سنگر و من مسلح بالای سرش ایستادم و به زبان محلی گفتم: «رمزت بو». بیچاره زبانش از ترس بند آمده بود. فرمانده گروهان ما بود. لابد فکرش را هم نمی‌کرد که من این قدر سخت بگیرم!
منبع: دائره.. المعارف «فرهنگ جبهه»