یادداشتی بر مجموعه‌غزل «اشاره» از مرتضی حیدری آل‌کثیر
درهم‌آمیختگی تخیل و عاطفه!

وارش گیلانی: مجموعه‌غزل «اشاره» از مرتضی حیدری آل‌کثیر را انتشارات فصل پنجم در 80 صفحه منتشر کرده است. این مجموعه 60 غزل دارد؛ غزل‌هایی که مضامین مختلف و متنوعی دارد.
حیدری با 35 سال سن باید سرودن و چاپ شعرهایش را حدودا از دهه‌ 80 شروع کرده باشد. او خود را در این دهه در جامعه‌ ادبی کم ‌و بیش خوب شناسانده است؛ شاعری که غزل خوب می‌گوید اما نه مثل شاعرانی که تا اسم غزل، رباعی و مثنوی می‌آید، نام ایشان نیز تداعی می‌شود، هر چند اندک‌شمارند شاعرانی که قالب‌ها تداعی‌کننده‌ نام و یادشان باشد.
به هر حال، میدان غزل بویژه «غزل نو» و امروزی خاصه بعد از انقلاب، میدانی وسیع و پررقابت ا‌ست و پیشی‌ گرفتن از دیگران و به گرد غزلسرایان نوگرایی همچون سیمین بهبهانی، حسین منزوی و محمدعلی بهمنی رسیدن، کار آسانی نیست. نمی‌توان گفت غزل‌های حیدری شبیه کدام‌یک از 3 غزلسرای شهیر نامبرده‌ معاصر است اما نزدیکی‌های اندکی با زبان و در کل با غزل‌های بهمنی دارد:
«عمری شده‌ام خیره به راه نرسیدن
آیینه شد این پنجره از شدت دیدن
تصویر دقیق من از آن چشم غم‌آلود
اوجی‌ست به اندازه‌ از خواب پریدن...».
البته بهمنی حتی در تنگنای وزن و قافیه هم بعید است که از واژه‌ «دقیق» استفاده کند!
نکته‌ دیگر در غزل حیدری، تخیل و تصویرسازی‌های بکر و تازه‌ای‌ است که اغلب در عین پیچیده ‌نبودن و حتی زیبا بودن، با کمی سختی به درک و دریافت مخاطب خود را می‌ر‌ساند. علت را نباید در روان ‌نبودن تخیل دانست، بلکه باید آن در روان ‌نبودن بیان شاعر دانست؛ بیانی که طبعا باید اشکالش را در زبان شاعر جست‌وجو کرد:
«هر کجا پرسیدمت در پاسخم باران گرفت
گوییا در کوزه‌ای بی‌انتها، یم ریختند
ماه من! یک‌جرعه لبخند تو را بر چهره‌ام
 ابرها وقتی که دیدند آشنایم ریختند...»
یا:
«حالا سوال می‌کنم از واژگان خویش: ‌ای واژگان عزلت رویا گرفته‌ام!»
باید همه‌جای کار به درستی و سلامت کار کند، در غیر این صورت، این گوشه و آن نقطه‌ از کار، به جای دیگر کار آسیب وارد می‌کند. در واقع شعر نیز از این لحاظ مثل همه‌ پدیده‌های هستی عمل می‌کند. یعنی نمی‌شود که زبان و بیان لنگ بزند یا اینکه ضعیف‌تر از مابقی کار کند اما تخیل قوی‌تر از آن، خود را به همان قدرتی که هست نشان دهد.
نکته‌ دیگری که در غزل‌های مرتضی حیدری خود را به صورت بارز نشان می‌دهد، امری‌ است که اغلب شاعران دچار آنند و آن اینکه هرگاه تخیل و تصویرسازی و تصویرپردازی با قدرت خود را نشان می‌دهد، عنصر عاطفه ضعیف‌تر عمل می‌کند و حتی گاه از شعر رخت برمی‌بندد:
«هرکجا باران گلی از خاک برمی‌آورد
باد، صبح چیدنش را در نظر می‌آورد»
یا:
«خورشید اگر برخاک، مست باده پیدایم کند
شب را بگو بر قله‌ سجاده پیدایم کند»
عکس این امر هم صادق است، یعنی هرگاه شعر به سمت عاطفه خود را سرریز می‌کند، تخیل و تصویر در آن گم یا کمرنگ می‌شود:
«ای سراپایت تسلا، حکم خونریزی برایم
هم خودت کشتی مرا هم اشک می‌ریزی برایم»
یا:
«ابرها با رفتنت پیش از دعایم ریختند
آب پاکی را به روی دست‌هایم ریختند»
این دو اتفاق در این دفتر بسیار افتاده که البته همیشه هم نامیمون نبوده است اما همه می‌دانیم که اوج کار در شعر آنجاست که عاطفه و تخیل تقریبا به یک میزان و یک درجه و در اوج با هم، بویژه درهم قرار گرفته باشند.
این نوع از کار مرکب و ترکیبی را پیش از هر جا در غزلیات حافظ می‌‎توان دید؛ هم اوج کیفی‌اش را و هم اوج کمی‌اش را. اما کم هم نیستند ابیاتی از این دست در غزلیات حیدری که گاه حتی نیمی از ابیات یک غزل را نیز در بر می‌گیرد:
«نیمکت‌ها درد دل کردند با من تا غروب
بیدها هم تا سحر شبنم برایم ریختند»
بیتی که در اوج سادگی، هر دو ویژگی را در خود دارد؛ هم بیتی مخیل است و هم بیتی عاطفی. علاوه بر این در تخیل، از بهترین نوع تخیل‌هاست؛ نوع تخیلی که کاربردش در شعر امروز از بسامد بالایی برخوردار است. یعنی در جان‌ بخشیدن به اشیا و نباتات (که برخی را اعتقاد بر این است که هر دو از جاندارانند و نه نباتات) و مهم‌تر از آن، در شخصیت‌بخشیدن به نباتات، پدیده‌ها، اشیا و جمادات عمل می‌کند. یعنی به نیمکت‌های بی‌جان شخصیت انسانی بخشیدن که قادر به درد دل ‌کردن با انسان باشند و بیدها هم در حال شبنم ‌افشاندن به روی انسان. این بیت با این ‌همه حسن، حتی با اینکه از وجه عینی بالایی برخوردار است، یعنی نیمکت کارش کنار هم نشاندن افراد است، پس اگر خود نیز یک‌بار چنین کند، از جمله وجوه عینی جاافتاده و قابل باور و ملموس و محسوس برای مخاطب خواهد بود. همین‌طور است باریدن شبنم از جانب بید که واقعا این اتفاق در عالم واقع هم می‌افتد، در صورتی که شاعر در اینجا دارد از این واقعیت بهره‌ رویایی و ایهامی و الهامی می‌برد.
اما این بیت با این ‌همه، باز به گرد ابیات حافظ نمی‌رسد، چرا که در آن یک نوع سادگی در تخیل و یک نوع سطح در عاطفی ‌بودن نهفته است که به ندرت در اشعار حافظ دیده می‌شود.
اما غزلی از مرتضی حیدری که هر دو وجه عاطفی و تخیل را در همه‌ ابیاتش کم‌وبیش می‌توان دید. در بیت اولش عاطفه بسیار و تخیل کم و در یکی و دو بیت دیگر این نوسان هست اما نه چندان:
«ای سراپایت تسلا، حُکم خونریزی برایم
هم خودت کُشتی مرا هم اشک می‌ریزی برایم
تا گناه عشق را بار دگر گردن بگیری
حلقه‌ای از گیسویت باید بیاویزی برایم
تا بیفشارم به گرمی دست تنهایی خود را
باز کن از سینه‌ آیینه دهلیزی برایم
داد از این دادوستد! ‌ای مهربان تا چند وقتی
شعر می‌خوانم برایت اشک می‌ریزی برایم
تا نفس دارم غزل می‌گویم از دست تو آخر
جز همین آیینه می‌ماند مگر چیزی برایم
آمدم تنها شهیدت باشم ای چشمت قیامت!
وقت آن شد که به پاس عشق، برخیزی برایم»
گفتیم که بیت اول بیشتر عاطفی ا‌ست و تنها تخیلش در تضادی‌ است که هم حکم می‌دهد و هم تسلا و هم می‌کشد و هم گریه می‌کند. شاید اگر این بیت بیان و راه دیگری می‌داشت و این تخیل از واژه‌های دیگری بهره می‌برد و نیز تا این حد بیانش مستقیم نبود، بی‌شک از
خیال‌‌انگیزترین ابیات می‌شد. بیت دوم که برگرفته از بخشی از واقعیت داستان رستم و رودابه است که واقعیتش از بس عجیب، غریب، استثنایی، شجاعانه و منحصربه‌فرد است، در خود همچون خود شاهنامه عشق و حماسه را نیز دارد (انگار ماهیت کلیت شاهنامه یا هرچیز اصیل در جزئیات آن نیز تبلور پیدا می‌کند!). بیت سوم هم می‌خواهد با تخیل خود آیینه را انعکاسی از خود بداند که می‌تواند دهلیزی از تنهایی نیز برایش بسازد که وجه عینی هم دارد. تشبیه بیت چهارم یادآوری دنیای عاشقانه‌هاست که دادوستدش هم عاشقانه و خیال‌انگیز و عاطفی ا‌ست. در بیت پنجم، شاعر در کمال سادگی، شعر را به آیینه تشبیه می‌کند که یادآور تشبیه شیخ اشراق درباره‌ شعر است. و بیت آخر هم که شاعر در آن چشم معشوقه را به قیامت تشبیه کرده و خودش را تنها شهید راه او که حالا وقت آن شده که چشم معشوق به پاس عشق، پلکش برخیزد (چشمش را باز کند) که قیامت شود و این قیامت، شهید شدن یار و این عشق را ببیند!