استعمارگران قاره سبز، نخستین طراحان استقرار یهودیان در فلسطین
صهیونیسم مولود ناسیونالیسم اروپایی
دکتر محمدامیر شیخنوری: مساله مهاجرت یهودیان به فلسطین و تأسیس جامعه و حکومت اسرائیل، در اصل نه صهیونیستی بود و نه یهودی، بلکه از سوی کشورهای استعمارگر اروپا به خاطر منافع و ایجاد پایگاهی در منطقه مطرح شد. جهت حفظ این منافع، ناسیونالیسم یهود به وجود میآید که پدیدهای کاملاً اروپایی بود و نیمه دوم قرن نوزدهم در کشورهای اروپای غربی و روسیه شروع و توسعه مییابد. صهیونیسم یک حرکت غربی بوده و هست. از این رو وقتی واژه صهیونیسم را به کار میبریم، در واقع به حرکتی اشاره میشود که در غرب به وجود آمده و فلسطین را به صورت مکانی برای اسکان یهودیانِ برگزیده که با انتقال از غرب به شرق هرگز هویت غربی خود را از دست ندادهاند، تعریف میکند. با مطالعه تاریخ مشاهده میکنیم تا سده نوزدهم چیزی به نام ناسیونالیسم سیاسی یهود (صهیونیسم) وجود نداشت. در حقیقت صهیونیسم در عصر خودخواهی جهانی- ناسیونالیسم سیاسی تعصبآمیز قرن نوزدهم اروپا- ناسیونالیسم سیاسی مصیبتبار احمقانه «یهود» (صهیونیسم) را میزاید.
به این ترتیب صهیونیسم سیاسی از یهودیت به وجود نیامده، بلکه مولود ملیتگرایی اروپای قرن نوزدهم است. صهیونیستی که امروز جای مذهب را گرفته، به آیین بتپرستانه دولت، یعنی دولتی که اسرائیل نام دارد، تبدیل شده است. در این راستا مذهب یهود، از اصل خود جدا شده و این امر نوعی بیماری است که علامت آن، پیدایش ملیتگرایی یهود در اواسط قرن نوزدهم بود. این شکل تازه دلبستگی به زمین، نوعی سرپوش است که تمام آنچه را که یهودیت ملی جدید از ملیتگرایی جدید غرب به عاریت گرفته است، در خود پنهان میدارد. بنابراین این بحران ملیتگرایی صهیونیسم سیاسی نوعی فساد و تباهی در معنویت یهودیت به شمار میرود.
امام خمینی(ره) در پیامی به مناسبت تشکیل کنگره جهانی حج، خطاب به مسلمانان جهان، در تاریخ 8/7/58 میفرمایند:
ما حساب جامعه یهود را از حساب صهیونیستها جدا میدانیم، آنها جزو اهل مذهب نیستند. قیام ضد مستکبرین، طریقه حضرت موسی سلاماللهعلیه بوده و درست این برخلاف برنامه صهیونیستهاست. صهیونیستها با مستکبران بوده و جاسوس و نوکر آنها هستند و ضد مستضعفین عمل میکنند، درست عکس تعلیمات حضرت موسی که مثل سایر انبیا از همین مردم عادی کوچه و بازار بوده و ضد فرعون و قدرت فرعونی قیام کرد تا آنان را از استکبارشان پایین بکشد، به خلاف طریقه صهیونیستها که اینها با مستکبرین مربوط هستند و ضد مستضعفین عمل میکنند و یک تعداد از یهودیهایی که فریب خوردهاند و از اقشار عالم در آنجا جمع شدهاند و شاید هم اکنون پشیمان باشند، پشیمان باشند از اینکه آنجا رفتهاند، برای اینکه کسی که برود و ببیند اینها چه برنامهای دارند، چه جور آدمکشی میکنند و چه جور اتصال به آمریکا دارند، نمیتواند تحمل کند طایفهای به رسم اینکه ما از جامعه یهود هستیم ضد تعالیم موسی عمل بکند. ما میدانیم حساب جامعه یهود غیر از حساب جامعه صهیونیست است و ما با آنها مخالف هستیم و مخالفت ما برای این است که آنها با همه ادیان مخالف هستند. آنها یهودی نیستند، آنها مردم سیاسی هستند که به اسم یهودی کارهایی میکنند و یهودیها هم از آنها متنفر هستند و همه انسانها باید از آنها متنفر باشند».
استاد شهید مطهری هم در رد و بطلان ادعای کاذب و موهوم اشغالگران صهیونیست چنین مطرح میکنند: «بسیاری از یهودیان جهان با پدیدهای سیاسی تحت عنوان صهیونیسم و آرمان آن مخالف و معاند بوده و حتی معتقدند طرح اشغال فلسطین، هیچ پیوند و ارتباطی با مرام یهود و آیین یهودیت نداشته و صهیونیستها نیز جماعتی سیاسی با اهداف صرف سیاسی میباشند، نه مذهبی یا قومی و ناسیونالیستی. بر این اساس نه تنها از همان آغاز زمزمههای اشغال فلسطین، بسیاری از یهودیان در نقاط مختلف جهان از جمله اروپا، با اندیشه صهیونیستی کوچ یهود به سرزمینی واحد و از جمله فلسطین مخالفت میکردند که حتی پس از اشغال فلسطین نیز این مخالفتها و درگیریها ادامه داشته و همچنین آن دسته بسیار قلیلی از یهودیان هم که از قبل در سرزمین فلسطین سکونت داشتند، تحت آزار و اذیت صهیونیستهای اشغالگر واقع شده و از اعمال و منش پلید صهیونیستی، در رنج و اضطراب بودهاند». فکر تأسیس دولتی برای قوم یهود، سابقهای دیرینه و استعماری دارد و به زمان ناپلئون بناپارت باز میگردد. سال 1799 ناپلئون در آغاز حمله خود به مشرق زمین از یهودیان جهان خواست به نیروهای فرانسوی بپیوندند و قول داد در ازای این همکاری، یک کشور یهودی در فلسطین برای آنها تأسیس کند. او به دنبال اهداف فرانسه در منطقه در 1807 میلادی، دستور برپایی شورای عالی یهود را در پاریس صادر کرد و در روز نهم فوریه 1807 میلادی شورایعالی یهود تحت ریاست دیوید سینتژیم خاخام استراسبورگ در کنیسه بزرگ پاریس گشایش یافت. ناپلئون از تشکیل شورای عالی یهود هدفی را دنبال میکرد که با بلندپروازیهای استعماری وی ارتباط داشت. وی امیدوار بود یهودیان که در سراسر جهان پراکنده بودند، به تقویت و استحکام امپراتوری جهانی وی کمک کنند. شکست ناپلئون از انگلستان، به اهداف فرانسه که همانا پایگاهی در راستای حفظ منافع در منطقه و ضربه زدن به انگلستان در هند بود، پایان داد و انگلستان توانست برتری خود را در منطقه حفظ کند. از این زمان به بعد، این انگلستان بود که با توجه به در اختیار داشتن هندوستان و نیاز مبرم به در اختیار داشتن مصر و فلسطین، تشکیل دولت برای یهودیان را در فلسطین در دستور کار خود قرار داد. امپراتوری هند با وسعت بیهمتای خود، پیوستگیهای تجاریاش با بریتانیا و قدرت نظامیاش، مستعمرات دیگر بریتانیا را تحتالشعاع قرار داده و لزوم تضمین دفاع از آن برای سیاستمداران عصر ویکتوریا به عنوان یک اهمیت حیاتی مورد تایید بود. همین ضرورت بود که برتر از هر ضرورت دیگری سپاهیان بریتانیا را به سال 1882 به مصر کشاند و به سال 1889 میلادی لرد سالیسبوری را به این نتیجه رسانید که آنها - سپاهیان انگلیس - برای مدت نامحدودی در مصر بمانند. در واقع توجه انگلستان به فلسطین و منطقه عربی تنها به امنیت راه بازرگانی خود به هند و بالمآل امنیت راههای نظامی و دریایی امپراتوری محدود نبود؛ انگلستان قصد داشت از طریق سیطره بیرقیب ناوگان خود بر آبهای منطقه و از طریق حفظ امپراتوری عثمانی به عنوان سدی در برابر طمع کشورهای دیگر اروپا، منطقه را برای خود حفظ کند. همه اینها چنین معنی میداد که انگلستان با به وجود آمدن هر قدرت واقعی و محلی دیگر در منطقه مخالف است. به همین دلیل ظهور محمدعلی در مصر، انگلستان را بسیار نگران کرد و این نگرانی اندکی بعد جایش را به دخالت نظامی داد. این سیاست که هدفش حفظ منافع تجاری انگلیس در منطقه در پوشش حمایت از اقلیتهای دینی بود، باید از طریق جلوگیری از ایجاد یک دولت متحد در مصر و سوریه - دولتی که منافع و نفوذ کشورهای خارجی در منطقه را تهدید میکرد - اجرا میشد. متفکر اصلی تشکیل و تأسیس دولت اسرائیل در قرن نوزدهم، لرد پالمرستون،
نخست وزیر وقت انگلستان بود. او در تاریخ یازدهم آگوست 1840 به سفیر انگلستان در استانبول نوشت: پیشنهاد تأسیس کشور یهودی در سرزمین اجدادی آنها که تحتالحمایه انگلیس خواهد بود، اینک به صورت یک مساله جدی و رسمی در آمده است.
سال 1842، کنسولگری انگلستان در بیتالمقدس افتتاح شد. همین کنسولگری سال 1848 بیانیهای صادر کرد که در آن گفته میشد انگلستان تنها کشور حمایتکننده از اتباع یهودی روسی مقیم فلسطین است. با تمام این تلاشها، پالمرستون موفق به جلب نظر یهودیان برای رفتن به فلسطین و ایجاد دولت یهود نشد، زیرا یهودیان نمیخواستند اروپا و زندگی خوش خود را رها کنند، بنابراین مساله برای مدتی مسکوت ماند. دوران پالمرستون، 52-1837، یکی از پررونقترین ادوار رشد افکار و اندیشههای بازگشت یهودیان به فلسطین بود. این دوره شاهد رویدادهای هیجانانگیز در شرق بود. برخی از این رویدادها از چنان اهمیتی برخوردار بود که ذهن پالمرستون را بشدت به خود مشغول میکرد. موضوع بازگشت یهودیان به فلسطین، سپس در یک جزوه سیاسی چاپ بروکسل تحت عنوان مشرقزمین که به بررسی مسائل شرق اختصاص داشت، بازتاب یافت. در یکی از مقالههای این جزوه، چنین آمده است: «فلسطین که حلقه ارتباطی 3 قاره جهان به شمار میرود، در واقع کلید آسیاست. این سرزمین هم برای شرق و هم غرب نقش محوری دارد و موقعیت آن برای کشورهای شمال و جنوب یکسان است.
هیچ سرزمین دیگری در جهان را نمیتوان از لحاظ موقعیت، با فلسطین قابل قیاس دانست. آیا قدرتهای اروپایی بدون جنگ و خونریزی طولانی با دیگران، میتوانند این سرزمین را تصرف کنند؟ با این همه، برای مردم اروپا هنوز یک راهحل باقی مانده است و میتوانیم راه را برای تحقق این راهحل، هموار کنیم. میتوان مساله شرق را با گشودن دروازههای فلسطین به روی قوم یهود حل کرد. وانگهی! باید به اصول ملیت که امروز نقش مهمی ایفا میکند، بیشتر توجه کرد. نباید انزوای یهودیان را در جهان که هزاران سال است در میان ملل مختلف جهان پراکندهاند، بدون آنکه در آنها جذب و حل شوند، فراموش کرد».
صهیونیسم امیدوار بود بتواند بر نیازهای بریتانیا در خاورمیانه تکیه کند. وایزمن، رهبر صهیونیستها پس از مرگ «هرتصل» عقیده داشت حمایت از صهیونیسم به نفع بریتانیا تمام میشود. سال 1914 وایزمن در نامهای به روزنامه منچستر گاردین نوشت:
«اگر فلسطین جزو قلمروی نفوذ انگلستان درآید و اگر انگلستان اسکان یهودیان را به عنوان وابستگان خود در آن سرزمین ترغیب کند، در طول 20 یا 30 سال حدود یک میلیون یهودی یا شاید بیشتر در فلسطین خواهیم داشت و آنها میتوانند کشور را توسعه دهند، تمدن را به آن سرزمین برگردانند و خط حفاظتی بسیار مؤثری برای کانال سوئز فراهم آورند». دیوید لوید جورج، نخست وزیر انگلیس معتقد بود از وجود یک «پادگان مستعمرهنشین» یهودی در فلسطین میتوان به عنوان سپری برای حفظ مصر و کانال سوئز بهره گرفت. وایزمن نیز با توصیف فلسطین یهودی به عنوان «حلقه اصلی زنجیره امپراتوری بریتانیا» به این اعتقاد وی دامن میزد. او میگفت بریتانیا به «یک پایگاه در منطقهای در میان کشورهای مجاور کانال سوئز نیاز دارد تا بتواند هنگام بروز مشکل، راه ارتباطی امپراتوری را همچنان باز نگاه دارد». داشتن یک جای پا در فلسطین میتوانست امنیت راههای حیاتی دماغه امیدنیک به قاهره و قاهره به هند را تأمین کند. هرتصل هم میگفت دولت یهود به عنوان بخشی از دیوار دفاعی استحکامات غرب در آسیا خواهد شد و سمت ژاندارمی تمدن غرب را در مقابل آنچه «توحش» یا «بربریت» نامیده میشود، برعهده خواهد گرفت. جان کلام آنکه سپر بلای غرب در مقابل تاخت و تاز آسیاییان خواهد بود. بدین ترتیب از قرن هفدهم به این سو، علاقه به بازگشت قوم بنیاسرائیل به سرزمین فلسطین، همهگیر شد و در این میان، انگلیس اولین گامها را در جهت شکلگیری صهیونیسم برداشت.
سال 1652 میلادی با اجازه کمپانی هلندی غربی قطعه زمینی در جزیره کوراسااو به «ژوزف نونزدا فونسهکا» و دیگران داده شد که مستعمرهای یهودینشین را در جزیره مزبور تأسیس کنند اما این اقدام موفق نبود...
سال 1654 میلادی، انگلستان در نظر داشت یهودیان را در مستعمره خود به نام سورینام اسکان دهد؛ فرانسه نیز نقشه مشابهی برای گویان داشت.
سال 1840 میلادی، قدرتهای بزرگ استعماری اروپا که میکوشیدند در امپراتوری رو به زوال عثمانی رخنه کنند، مساله آینده سوریه را که آن زمان در اشغال قوای مصر بود پیش کشیدند. آگوست سال 1840، روزنامه تایمز مقالهای تحت عنوان «سوریه؛ بازگرداندن یهودیان» انتشار داد. در قسمتی از این مقاله آمده است:
«پیشنهاد استقرار یهودیان در سرزمین آبا و اجدادی خود، تحت حمایت 5 قدرت بزرگ، اینک دیگر یک مساله ذهنی و خیالی نیست، بلکه موضوعی است از نظر سیاسی در خور اعتنا».
«ارل شافتس بری» سیاستمداران برجسته انگلیس در نامهای به تاریخ بیست و پنجم سپتامبر 1840 به پالمرستون امور خارج مینویسد: لازم است سوریه را به صورت یکی از دومینیونهای انگلیسی در آورد. او تأکید میکرد نیل بدین منظور، مستلزم سرمایه و کار خواهد بود و میافزاید:
«جریان سرمایه به هر کشوری که در آن مال و حیات اشخاص را نتوان مصون و مأمون پنداشت، مسالهای است حساس».
شافتس بری در پایان این مطلب را عنوان میکند و میگوید:
«اگر بازگشت ایشان، یعنی یهودیان را در پرتو وضع جدید فلسطین یا استعمار آن مورد توجه قرار دهیم، خواهیم دید این طرح و اقدام ارزانترین و مطمئنترین راه تدارک نیازمندیهای این نواحی کمجمعیت است». بیست و پنجم ژانویه سال 1853 سرهنگ جرج گاولر، حکمران سابق استرالیای جنوبی و صاحبمنصبی مجرب و کارکشته در امور مستعمرات در پارلمان اعلام داشت: «عنایت پروردگار، سوریه و مصر را درست در میان شکاف موجود بین انگلستان و مهمترین نواحی مستعمراتی و تجارت خارجی، یعنی هندوستان و چین و جزایر هند و استرالیا قرار داده است... از این رو پروردگار از او میخواهد مساعی خود را در بهبود وضع این سرزمین به کار برد... و اینک بر انگلستان است که با استفاده از تنها مردمی که توانایی و نیرویشان در این مهم به منتها درجه به کار گرفته خواهد شد، یعنی با استفاده از اولاد اسرائیل که فرزندان حقیقی این سرزمینند، در نوسازی و تجدید حیات سوریه اقدام کند». به دنبال این سیاست، در سالهای 1870 «انجمن استعمار سوریه و فلسطین» در انگلستان تأسیس شد. هدف از تأسیس این انجمن، کمک به اسکان سوریه و فلسطین و ممالک مجاور ایشان از افراد یهودی یا مسیحی بود. اینک زمان برای ظهور صهیونیسم مناسب بود. چنان که ماکس نوردو یکی از رهبران صهیونیست اوایل قرن بیستم میگوید: «آن زمان فرا رسیده بود که اگر صهیونیستی وجود نمیداشت، بریتانیای کبیر آن را اختراع کند».
با توجه به این جریانات، استعمار یهود در فلسطین با استعمار غرب، بویژه امپریالیسم بریتانیا که در این منطقه بیشتر به چشم میخورد، کاملاً ارتباط داشت. بدین ترتیب خمیرمایه اصلی اندیشه صهیونیستی، یعنی بازگشت به فلسطین و تأسیس حکومت اسرائیل، در اصل از سوی قدرتهای استعماری رقیب در اروپا مطرح شد و بعدها بورژوازی یهود نیز جهت دست یافتن به اهداف خود، با سرمایهداری اروپا همدست شد و حرکت صهیونیستی را بنیان گذاشت.
با توجه به این جناحبندیهای استعمار، شاهد به وجود آمدن انجمنها و گردهماییهای یهودی در سراسر اروپا هستیم که از طرف انگلستان حمایت میشد. یکی از معروفترین این انجمنها، «جنبش عشاق صهیون» بود که برای اولینبار سال 1882 در روسیه به وجود آمد. «عشاق صهیون» که افرادش در سراسر اروپا به فعالیت مشغول بودند، دارای یک کمیته اصلی بود که محل آن در پاریس قرار داشت. در انگلستان سرهنگ گلد اسمیت طرح تأسیس یک ارگان نظامی را برای تأمین امنیت مستعمرههای یهودی در فلسطین ارائه داد. او همچنین نقشههایی به زبان عبری در مورد فلسطین تهیه کرد. وی معتقد بود:
«مساله یهود هرگز حل نخواهد شد، مگر در صورت تأسیس یک کشور یهودی در سرزمین اسرائیل».
او که رهبری «عشاق صهیون» در انگلستان و در واقع بخشهای عمده اروپای غربی را برعهده داشت، طرح خود را در رابطه با دولت یهود چنین ارائه کرد:
1- بارور کردن «اندیشه ملی» در اسرائیل
2- توسعه طرح مستعمره کردن فلسطین و پیاده کردن این طرح در سرزمینهای مجاور آن به وسیله یهودیان از طریق ایجاد مستعمرههای جدید
3- گسترش آموزش زبان عبری به عنوان یک زبان زنده
4- بهبود وضع اخلاقی، فکری و مادی اسرائیل
5- اعضای جامعه یهود در فلسطین از قوانین سرزمین اسرائیل اطاعت کنند تا رفاه خود را افزایش دهند.
نقشههایی که گلد اسمیت در مورد فلسطین تهیه کرده بود، بعدها به وسیله «ویلیام هشلر» خاخام صهیونیست، بعد از کنفرانس «بال» طی ملاقاتی در مارس 1897 میلادی به هرتصل ارائه شد.
به هر حال جنبش عشاق صهیون و شاخههای گوناگون آن تا سال 1897، یعنی برپایی کنفرانس بال به طور مستقل و بعد از آن در چارچوب «سازمان جهانی صهیونیسم» که رهبری آن را هرتصل به عهده داشت، به فعالیت خود ادامه دادند.
به این ترتیب رابطه محکمی میان سازمان صهیونیسم جهانی و دستگاه جاسوسی انگلستان به وجود آمد و جلساتی میان رهبران صهیونیسم و مسؤولان انگلیسی (به سرپرستی سایکس) در خانه وایزمن تشکیل شد. در پایان این جلسات، طرفین توافق کردند با «براندیس» محرمانه تماس بگیرند و به او بگویند دولت انگلستان حاضر است به یهودیان در دست یافتن بر فلسطین کمک کند ولی شرطش این است که یهودیان از مساله متفقین در آمریکا حمایت مؤثری بکنند، چندان که جو سیاسی به نحو محسوسی به سود متفقین تغییر کند.
از آن پس، سازمانهای تابع دولت انگلستان با صهیونیستها مانند یک متحد رفتار کردند و برای آنها همه نوع تسهیلاتی قائل شدند؛ از جمله به ایشان اجازه داده شد از تجهیزات مخابراتی وزارت خارجه انگلستان استفاده کنند. همچنین کارکنان سازمان صهیونیسم جهانی را از خدمت اجباری نظام معاف کردند. به هر حال استراتژی درونی و منطق صهیونیسم که ساخته و پرداخته استعمار است، عبارت از این بود که قدرتهای اروپایی را از فواید جنبش صهیونیستی اروپا مطمئن و آنها را متقاعد کنند صهیونیسم میتواند از توسعهطلبی ایشان در جهان حمایت کند، لذا برای صهیونیستهای غربی، «قلمروگرایی» و تأسیس دولت یهود مهمتر از نفس صهیونیسم - یعنی مراجعت به عبادتگاه صهیون - بوده است. بدین ترتیب با بررسی نقش کشورهای استعماری رقیب اروپا و بورژوازی یهود، میتوان گفت رقابت فرانسه و انگلستان (و بعدها از 1870 به بعد آلمان) بر سر کسب نفوذ جهت به دست آوردن جای پا در فلسطین و کنترل کانال سوئز و رسیدن به شرق از یک طرف و تلاش بورژوازی یهود جهت کنترل مجدد یهودیان و اتحاد با امپریالیسم غارتگر اروپا از طرف دیگر، به شکلگیری حرکت صهیونیسم در اواخر قرن 19 کمک کرد. بدین ترتیب میان حرکت صهیونیستی و منافع امپریالیستی اتحادی اجتنابناپذیر برقرار شد بدین خاطر که ارگانهای مالی و سیاسی «تراست مستعمراتی یهود» و «سازمان جهانی صهیونیسم» از سوی بورژوازی یهود و سرمایهداران اروپایی بنیان گذاشته شد، چون این حرکت منافع سرمایهداران اروپایی و کشورهای استعمارگر را به بهترین وجه تأمین میکرد.
منبع: صهیونیسم و نقد تاریخنگاری معاصر غرب، انتشارات پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی