چرا خودباوری دوران صدر انقلاب اسلامی این روزها کمرنگ شده است؟
جنگ دوباره ما و سرمایهداری
محمدجواد بیژنی: چندی پیش از کنار سفارت سابق آمریکا گذر میکردم، شعارهای روی دیوار به دلم نشست، راستش را بخواهید کمی احساس غرور میکردم. کاملا شعارها از دل برمیآمد، چرا که بر دلم نشسته بود. حظ کردم که چه شیک انقلابی در کشورم رخ داده است؛ انقلابی در پی توسعه لرنری که با پنبه سر جهان سومیها را میبرید. پتانسیل فهم این سربریدن پنبهای توسط آمریکا را تنها یک افکار بلند میتواند داشته باشد، چرا که هنوز که هنوز است در کشورهای جهان سومی برای کمی دوستی و ارادت داشتن به یک قدرت بزرگ در دنیا مانند آمریکا لهله میزنند.
در این افکار بودم که یکهو در دلم پوزخندی به عربستان سعودی زدم که ای بابا راه 50 سال پیش ما را طی میکنید؛ فهم تاریخیات کو برادر... اگر توسعه لرنری خوب بود که مای ایرانی به پایش مینشستیم. از یکسو بازار مصرف برای کالاهای خارجی، از سوی دیگر ناتوانی رقابت برای تولید همان کالا در کشورهای جهان سوم و از این دو قضیه بدتر، آمادهسازی فکری مردم برای احساس ضعف اقتصادی و فقر نسبی جامعههای جهان سوم را به درون مغاک میکشاند.
این احساس فقر در هر حالتی بالاخص در میان طبقه متوسط بیداد میکند، چرا که هیچوقت به سوی سیری نمیرود. زمانی ما باید خود را جهان سومی بدانیم که این احساس سیری را نداشته باشیم و جلوی چشمانمان تنگ باشد. راستش را بخواهید در این یادداشت از خودم، از مردم و از تمام نهادهای جامعهپذیرکننده ایران گله دارم، چرا که انقلابی به این زیبایی و شیکی را نتوانستیم در قلب و روح جامعه حفظ کنیم. مادامی میتوانیم به این مرحله از سیری و احساس رضایت برسیم که اگر خانه ما در کارگرشمالی باشد با زمانی که در کارگر جنوبی باشد تفاوتی بین نگاه این دو آدم نباشد فلذا تنها اسم خیابان مهم نیست، بلکه فهم ما و ارزشگذاری ذهنی ما از این فهم، مهم است.
در کشوری مانند فرانسه اگر به یک دختر و پسر جوان نگاه کنید، میبینید زندگی آنها با همان چند تکه اسباب ضروری زندگی شروع میشود. نه بهدنبال تلویزیون آنچنانی هستند و نه یخچال 6 قلو! بلکه اعتماد به نفس فرانسوی بودن و اروپایی بودن در آنها این باور را ساخته که برای نمایش و ابراز وجود خود به لوازم و تجهیزات اضافی نیاز ندارند. فرقی بین تلویزیون فلان با فلان نیست اما این تفاوت را ما جهان سومیها میسازیم. ببخشید! تازگیها اسممان تغییر کرده و به در حال توسعه تبدیل شده است. همین اسم را تا کی باید ادامه دهید؟ تا هزار سال دیگر در حال توسعه هستیم، اصلا تمام آدمها در حال توسعهاند، تمام بشریت در حال توسعه است. این برچسب را روی ما گذاشتهاند تا همیشه احساس ضعف از نداشتن چیزی بکنیم و برای رفع آن احساس ضعف، به سوی خرید کالا برویم.این فرهنگ را ما یک بار شکست دادیم ولی خوب حفظش نکردهایم، چرا که وقتی در خیابانهای تهران قدم میزنید این حس را میکنید که ما کجا و استقلال کجا. آری! در جهانی شدن هیچ کشوری نباید احساس استقلال داشته باشد و استقلال توهمی بیش نیست لیکن تا یک دولت/ ملتی احساس استقلال نسبی نداشته باشد، نه خودش و نه هیچ کشوری در دنیا برای او ارزش و اعتباری قائل نیست. تا وقتی جانمان و روحمان را فدای ظاهر کشورهای دیگر میکنیم، قادر به تصور هیچ جایگاهی نیستیم. در این وسط نوک پیکان گله من نه مردم بود و نه مسؤولان، بلکه آن توهمی بود که به ظاهر بر همگان چیره شده است. به قول «بوردیو» جامعهشناس فرانسوی: «سلطه نمادینی» است که بر ما حکمرانی میکند. حال میتوانیم این سوال را از خود بپرسیم که آیا ما ایرانیها توان مقابله و چیره شدن بر این سلطه نمادین را داریم؟ سلطه نمادین که دامن تمام کشورهای در حال توسعه را گرفته است و به نوعی در مطالعات پسااستعماری میتوان ریشههای آن را جستوجو کرد، از عوامل مهمی سرمشق میگیرد. در مرحله اول باید ما به این موضوع اعتراف کنیم که دچار سلطه نمادین شدهایم و هر کدام از ما بهدنبال نشان دادن هویتی از خود هستیم که واقعیت چندانی با حقیقت وجودیمان ندارد. این مرحله را که عرفا و فقها خودشناسی مینامند، از آن دسته موضوعاتی است که باید مورد توجه ملی قرار بگیرد. راه فرار و توجه نکردن در خود، در میان گفتمانهای مختلفی که به ما عرضه شده به فراموشی سپرده شده است. این گفتمانها ما را به پیشداوری کشانده و تمام افراد را در توهم دانستن غرق کرده است. برای مثال کورش کبیریها و افرادی که یک گذشته بسیار باشکوه را برای خود تصور میکنند و در حسرت آن به زمین و زمان فحش میدهند و در نهایت اسم خود را روی کتیبههای تخت جمشید مینویسند! و به خیال خود حال و آینده هیچوقت نمیتواند آن گذشته را بازسازی کند. گروه دیگر افرادی هستند که در فلسفه و روانشناسی «فردگرایی» غرق شدهاند یعنی با یکسری جملات خودت را بشناس و قورباغه تو قورت بده، چند راز پولدار شدن و... خود را سرگرم یک روانشناسی پوچ و توجیهگر میکنند و با توجه به آن به طور ناخوداگاه در تایید نئولیبرالیسم پیش میروند. گفتمان دیگری که باز هم توهم دانستن را به انسان میدهد و او را از این خودشناسی دور میکند، توهم سنتگرایی و مبارزه با تمام تکنولوژیها، جهانیشدن و... است. آگاهی کاذبی که تمام پیشامدها را بحران میداند و سعی در مبارزه با تحولات بشری دارد. این نوع از گفتمان نیز در همه حال محکوم به شکست است، چرا که انسانی که تغییر میکند و در سیلان است را به فراموشی سپرده یا عمدا این نوع تعریف را از انسان ندارد و بالاخره گروه چهارمی که با تمام وجود عاشق و شیفته غرب شدهاند و احساس میکنند از خود چیزی ندارند و در بهترین حالتی که میتوانند هویت خود را به مردم نشان دهند یک فرد تقلیدی است که هرچه تقلید بهتر، آن فرد کاملتر!
در میان این تنوع گفتمانها انسان ایرانی هویت خود را گم کرده است و به اصطلاح «هویت چهلتکهای» را اتخاذ کرده است. این هویتهای مختلف و گفتمانهایی که آگاهی کاذب را به افکار و اذهان منتقل میکنند باعث اصلی این سلطه نمادین شده است، چرا که فرد، دیگر از خود فکری ندارد و افسار تفکر خود را در دست گفتمانهای مختلف میگذارد و اینجاست که مجبور است برای معرفی خود دست به دامان موبایل، لباس، ماشین و... شود تا از خود هویتی نمادین را به دیگران نشان دهد.
اگر واقعیت تمام آدمها را بشکافیم میبینیم همه در حال مقایسه خود هستند، مقایسهای نابرابر از ظاهر زندگی دیگران با باطن زندگی خودشان. این خلط مقایسهای باعث نارضایتیها و فقر نسبیای است که در آن دست و پنجه نرم میکنند. اگر تمام خواستههای آنها رفع شود، این احساس عدم رضایت رفع نمیشود. اینجاست که ما با انسانی ناراضی و سرکش سروکار داریم که مشتری پروپا قرص سرمایهداری است. مدام در عجز و نیاز است و بالعکس سرمایهداری در تولید و ناز! این حالت قبل از 2 فضایی شدن جهان و توسعه دیجیتالی بیشتر در میان کلانشهرها بود ولی در چند سال اخیر و با توجه به رسانهها این امر گسترش بسیار وسیعتر و پیچیدهتری داشته است. وقتی دلایل سلطه نمادین را بیشتر وارسی میکنیم، رفته رفته به مرحله خودشناسی نزدیک میشویم و خودمان را به ورطه نقد میکشانیم، اینجاست که از خودمان سوال میپرسیم من وقتی علاقهای به گالری رفتن و نقاشی نگاه کردن ندارم، وقتی که علاقهای به دیدن تئاتر ندارم، چرا برای اینکه خودم را آدمی با این ذوقها معرفی کنم، به این هنرهای زورکی راه بیابم. یا از اینها بدتر مادامی که علاقهای به کشیدن سیگار ندارم ولی برای ژست روشنفکری سیگاری در دانشگاه روشن میکنم و در کافه با وجود تنفر از قهوه فرانسه، آن را سفارش میدهم، در صورتی که ذوق و مزاج من با چای و ورزش کشتی و رفتن به سینما پرورش یافته است. سوالهایی که در این مرحله از خود میپرسیم این است که آیا من باید فردی باشم که خویشتن خود را از دست داده است و برای خوشایند و عملهای نمادین در زیر بار سلطه این کارها غلت بخورم و هیچ راه فراری نداشته باشم؟ یا نه شجاعانه «خودم» باشم؟
بهمعنای واقعی سرمایهداری شجاعت خود بودن را از انسانهای در حال توسعه گرفته است. حتی اگر چیزی را زیبا بدانند ولی با عناصر زیبایی هالیوود در تضاد باشد سعی میکنیم به خودمان دروغ بگوییم و ما نیز آن را رد کنیم. چندی پیش در محضر پدرم بودم و ایشان در توصیهای پدرانه حرف جالبی به بنده زد: پسرم مراقب باش که دچار چند منیتی نشوی. یعنی خودت به چند نفر تبدیل نشوی و شجاعت خودت بودن را داشته باش. نکته بسیار جالبی که در این سلطه نمادین سرمایهداری وجود دارد مادامی است که به تو توهم انتخابهای فراوان میدهد. همه فکر میکنند آزادی واقعی آنجاست! هر کسی دارای انتخابهای گوناگونی است لیکن واقعیت امر چیز دیگری است. کاش همان استعمار انگلیسی باقی میماند. استعماری که کمپانی در هند میزد و جانانه سینه سپر میکرد و میتوانستی به عینه استعمارش را ببینی. مردم هند و گاندیهایی که میتوانستند دشمنشان را به عینه ببینند اما در این زندان تاریخی، سرمایهداری تو را آنچنان اسیر میکند که انسان در توهم آزادی بهسر میبرد ولی زندانیای بیش نیست.
فهم زندانی بودن و همت ملی از اینجا آغاز میشود. از آنجایی که بدانیم ما دقیقا در چه وضعیتی هستیم. خود را بشناسیم و آنگاه قدم بگذاریم. به معنای واقعی درک خرید تولید ملی را داشته باشیم. در وجودمان نهادینه شده باشد و دوست را از دشمن تشخیص دهیم. مبارزه برای هر فرد مبارزه با خویشتن است. هر فردی که بتواند خود را از منجلاب سلطه نمادین بیرون بکشد، یک نور و روزنهای است که بتوان امید داشت افراد کشورهای در حال توسعه به آن لایه معرفتی و عقلی رسیدهاند. حال سوال اینجاست: مهارتی وجود دارد و آیا واقعا راه گریزی هست؟ پاسخ بله است. برعکس تفکر خیلیها که داد و بیداد میکنند که ما از سرمایهداری هیچ راه گریزی نداریم، باید بگویم اتفاقا راه وجود دارد. البته با توجه به پیشینه تاریخی و سطح فکری مردمان هر دیار این امر متفاوت میشود اما در ایران به جرات میتوان گفت راههای فرار از یوغ این استعمار نو و سلطه نمادین زیاد است. در مرحله اول باید سرمایهداری را پذیرفت. انکار سرمایهداری خود به بیشتر شدن و وسیعتر شدن آن کمک میکند. نخستین حرکت افراد یک جامعه پذیرش آن است. دومین کار مبارزه با آن نیست، بلکه قبول این امر تا حدودی است که تمام انسانها به طور ذاتی به آن نیاز دارند، یعنی نمیتوان آن را حذف کرد. برای مثال صداوسیمای ما نمیتواند تبلیغات تجاری را به طور کامل از برنامههای خود حذف کند، چرا که به درآمدی برای بازتولید خود نیاز دارد. بعد از این مرحله تازه باید به خودمان بیاییم و شروع به اندیشیدن کنیم. برای اندیشه نیز ابزار و وسایلی نیاز است. نیاز انسان به مهمترین ابزار اندیشه یعنی «کتاب» در اینجا هویدا میشود. قرار نیست باز هم در سلطه نمادین غلت بخوریم و با وجود نفهمیدن حرفهای نیچه، نیچه را در دست بگیریم و در کافه بنشینیم و با سبیل خود نیچه بخوانیم. برای شروع همان فهم سعدی، حافظ و مولانا با اندکی روح فردوسی بزرگوار میتواند خود گرهگشای مشکلات باشد. وقتی از حکایتهای سعدی میخوانیم که میفرماید: چشم تنگ دنیا دوست را/ یا قناعت پر کند یا خاک گور و... کم کم به آن مرحله اندیشیدن نزدیک میشویم. مرحله بعدی محدود کردن فضای مجازی در زندگی شخصی است. اینکه مطالب مرحوم تلگرام یا اینستاگرام را اصل و علم میدانیم، اینجا همان شروع بدبختی ما است، چرا که اتفاقا مقایسههای اشتباه و لایکهای بیهوده بر پای آدمهایی که خود درمانده زندگی هستند باعث میشود نظام الگوبندی در کشورهای در حال توسعه تغییر کند. ادبیات سخیف میشود، ذوق هنری پایین میآید، موسیقی به نقطه پایین خود میرسد و آه و نالهها در استوریها از روزگار روز به روز بیشتر میشود.
سلطه نمادین در فضای اینستاگرام بشدت جولان مییابد، اقتصاد الکترونیکی راه
میافتد. افراد هر چه متفاوتتر، لایک بیشتر و از سوی دیگر با چند تبلیغ میتوانند به پولی برسند. در اینجا به جای شکایت از آن دسته افراد متفاوت که با لودگی یا دعوا یا با نوع ادبیات مزخرف به درجاتی از محبوبیت میرسند که تعداد فالوئرهای بیشماری را کسب میکنند، ما باید به این نکته فکر کنیم که نه این افراد، بلکه فالوئرهای این افراد و اهمیت زائدی که مردم به آنها میدهند مهم است. چرا باید یک فردی با چنین سطحی از سواد و نوع برخورد این چنین محبوبیتی را در سطح جامعه به دست بیاورد؟ این نشان میدهد ما در ذائقه ساختن برای مردم به بیراهه رفتهایم. شاید این اصطلاح ذائقه ساختن برای جوانهای امروزی که خودم یکی از آنها هستم، حرف قابل درکی نیست و اساسا میگویم من دوست دارم فلان موسیقی را گوش دهم یا من دوست دارم فلان فرد را فالو کنم اما حقیقت دردناک اینجا این است که ذائقه و دوست داشتن طی زمان به وسیله ساختارها شکل میگیرد. هرچند اختیار و دوست داشتنی در حد احتمالی نزدیک به چند درصد از صددرصد میتواند حرفی برای گفتن داشته باشد. ما با ابزارهای جامعهپذیری ذائقه افراد را میسازیم. مدرسه، تلویزیون و خانواده از جمله نهادهای بسیار مهم جامعهپذیری هستند. بنابراین وقتی میبینیم فردی با ادبیاتی بسیار لمپن در فضای مجازی شاخ میشود و فالوئرهایی را کسب میکند، باید نقد اول به نهادهای جامعهپذیر آن جامعه باشد، نه اینکه بگیر و ببند راه بیندازیم و آن افراد را دستگیر کنیم یا بگوییم این مساله به خاطر هجوم افکار غربی به جوانان ما است و آن را بحران بدانیم و شروع به داد و فریاد کنیم. برای این کار باید از پایه عمل کنیم. فیلتر کردن و سانسور آخرین مرحلهای است که سیاستگذاری میتواند برای مردم خویش به کار برد. نهادهای جامعهپذیر پس در چه حالی هستند؟ وزارت ارشاد برای ذوق ایرانیان چه برنامههایی تدارک دیده است که خاکسپاری یک خواننده پاپ با آن وسعت از افراد برگزار میشود و از سوی دیگر بسیاری از هنرمندان فرهیخته و والا، پشیزی ارزش را در جامعه حس نمیکنند و در خاکسپاری آنها این موضوع عیان میشود؟ در زمان زنده بودن، این افراد اصلا دیده نمیشوند. علیایحال ارزشگذاری و جامعهپذیری که سلطه نمادین و تمام مشکلات این جامعه را با خود همراه داشته است با ارزشگذاریهای کلامی رفع نمیشود. یعنی دیگر نمیتوان به یک جوان گفت در مقابل بزرگتر پایت را دراز نکن! چرا که او با خود میخندد و میگوید اولا ما روی مبل مینشینیم و پا قابل دراز کردن نیست و ثانیا چرا دراز نکنم؟ و ثالثا اگر دراز کنم چه میشود؟ و رابعا این همه دراز نکردیم چه شد؟ و خامسا اصلا به شما چه که دراز کنم یا نکنم؟! بنابراین همانطور که مشهود است دیگر این نوع از جامعهپذیری بهانتهای خود رسیده است. باید مخاطبشناسی سرلوحه جامعهپذیری و نهادهایی باشد که مسؤولیت این مهم را بر عهده دارند. برای مخاطبان امروزی باید با زبان خودشان و با نوع دیگری از فرم جامعهپذیری به سمت شهروند کردن آنها پیش رفت. این امر مستلزم تغییر نگاه دولت به مساله جامعهپذیری است. این تغییر نگاه از این مدل منسوخ شده که افراد هر چه را که به آنها بگوییم میپذیرند، باید به سمت این مدل پیش رود که مخاطبان و مردم افرادی دانا و عاقل هستند که با توجه به عقل خود انتخاب میکنند و صم بکم تمام حرفهایی را که به آنها گفته میشود نمیپذیرند. این نهادها با یک انسان که اختیار قدرت انتخاب دارد روبهرو هستند. توسعه اینگونه انسان و تعریف مفهومی از انسان، باعث تغییر نوع نگاه آموزشوپرورش و نیز نهادهای دیگر خواهد شد.