|
آیا تعریف و تصور مردم جهان از دموکراسی و آزادی و نمونههای آن در حال تغییر است؟
پایان نظم انگلیسی ـ آمریکایی
یان بروما*: یکی از عجیبترین اتفاقات در مبارزات انتخاباتی بسیار عجیبوغریب «دونالد ترامپ» حضور مردی انگلیسی و ظاهراً از خود راضی در یک گردهمایی در ۲۴ آگوست در شهر جکسون ایالت میسیسیپی بود. این مرد انگلیسی «نایجل فراژ» نام داشت که ترامپ را اینگونه معرفی کرد: «مرد مسؤول بریگزیت». بیشتر افراد حاضر در گردهمایی احتمالاً اطلاعی نداشتند که فراژ، رهبر «حزب استقلال پادشاهی متحد»، واقعاً چه کسی است. با وجود این، او آنجا ایستاده بود، در حالی که میخندید و درباره «روز استقلال ما» و «مردم واقعی»، «مردم آبرومند» و «مردم عادی» فریاد میکشید، مردمی که با بانکها، رسانههای لیبرال و تشکیلات سیاسی مبارزه میکنند. ترامپ لبخندی ساختگی زد، کف زد و چنین وعده داد: «بریگزیت و بیشتر و بیشتر و بیشتر!» در اینجا، خود بریگزیت، تصمیم به خروج انگلیس از اتحادیه اروپایی، با وجود مخالفت تقریباً تمامعیار نخبگان فکری و سیاسی، نظام تجاری و بانکداری انگلیس، مساله اصلی نبود. ترامپ در سخنرانی گوشخراش خود، درباره پیروزی بزرگ فراژ فریاد میزد: «با وجود توهینهای وحشتناک، با وجود تمامی موانع». مبهم بود که او دقیقاً چه توهینهایی را مد نظر دارد اما پیام روشن بود. پیروزی خود او همانند پیروزی مدافعان بریگزیت خواهد بود، تنها با این تفاوت که پیروزی او شدیدتر خواهد بود. ترامپ حتی خودش را «آقای بریگزیت» نامید. بسیاری از دوستان و متخصصانی که من در انگلیس با آنها صحبت کردهام، با مقایسه ترامپیسم و بریگزیت مخالف بودند. در لندن، «نوئل مالکوم» مورخ محافظهکار برجسته به من گفت ناامید شده است وقتی دیده من این دو را با هم مقایسه کردهام. او گفت بریگزیت در مجموع بر سر حکمرانی است. از دیدگاه او، اگر مردم انگلیس مجبور باشند از قوانینی پیروی کنند که بیگانگانی تصویبش کردهاند که مردم انگلیس به آنها رأی ندادهاند، دموکراسی انگلیس بیپایه خواهد شد. (مالکوم به اتحادیه اروپایی اشاره داشت.) او عقیده داشت رأی به بریگزیت ارتباط چندانی با جهانیسازی یا مهاجرت یا افراد طبقه کارگر ندارد که احساس میکنند حق آنها توسط نخبگان ضایع شده است. مساله در ابتدا بر سر اصول دموکراتیک است. به نظر میرسید مالکوم تصور میکند رأیدهندگان به بریگزیت، از جمله کارگران صنعتی در شهرهای «کمربند زنگار» انگلیس، تحت تأثیر همان اصول روشنفکرانهای هستند که او را به مدافع راسخ بریگزیت تبدیل کرده است. من در این باره تردید داشتم. بیزاری از شهروندان لهستان، رومانی و دیگر شهروندان اتحادیه اروپایی که به انگلیس میآیند تا بهازای پول کمتر، سختتر کار کنند، نقش مهمی در این قضیه داشته است. همانطور که اشتیاق برای شکستدادن نخبگان منفور در این قضیه نقش داشته است، نخبگانی که مسؤول رکود اقتصادی در شهرهای صنعتی ورشکسته شمرده میشوند. نفرت صرف از بیگانگان را نیز هرگز نباید در انگلستان دستکم گرفت. در آمریکا نیز با من مخالفت کردند که بریگزیت نشانه پیروزی ترامپ است. بارها و بارها دوستان لیبرالم به من اطمینان دادند ترامپ هرگز رئیسجمهور نخواهد شد. رأیدهندگان آمریکایی بسیار فهمیدهتر از آن هستند که گول عوامفریبی نفرتانگیز او را بخورند. به من میگفتند ترامپ محصول رگهای منحصراً آمریکایی از پوپولیسم است که به صورت دورهای اوج میگیرد، همانند بومیگرایی ضدمهاجرت در دهه ۱۹۲۰ یا ظهور «هوی پی. لانگ» در دهه ۱۹۳۰ در ایالت لوئیزیانا اما هرگز تا آنجا پیش نمیرود که به کاخ سفید راه پیدا کند. این نوع پوپولیسم سنتی آمریکایی را که تیغش را سمت ثروتمندان، بانکداران، مهاجران یا بخشهای تجاری بزرگ میگیرد، نمیشود با دشمنی انگلیسیها با اتحادیه اروپایی به طور قابلقبولی مقایسه کرد، زیرا هیچگونه اتحادیه سیاسی فراملی وجود ندارد که آمریکا عضو آن باشد. با وجود این، ترامپ و فراژ سریعاً دریافتند چه وجه مشترکی دارند. ترامپ که برای بازگشایی مجدد یک تفریحگاه گلف در اسکاتلند، روز پس از رأیگیری بریگزیت به آنجا رفته بود، تشابهات را به زبان آورد. ترامپ به مردم اسکاتلند که با اکثریت قاطع علیه بریگزیت رأی داده بودند، گفت بریگزیت «رویدادی بزرگ» است: انگلیسیها «کشور خود را پس گرفته بودند». اصطلاحاتی نظیر «استقلال»، «کنترل» و «بزرگی»، احساسات جمعیت را در مبارزات انتخاباتی ترامپ و فراژ شعلهور کرده بود. شاید تصور کنید آنها معانی متفاوتی را از این کلمات مد نظر داشتهاند. فراژ و متحدان او- که بسیاری از آنها ملیگرایان انگلیسی بودند- خواستار بازپسگیری استقلال ملی خودشان از اتحادیه اروپایی بودند اما ترامپ میخواهد کشور خود را از چه کسی یا چه چیزی باز پس بگیرد؟ ترامپ به صندوق بینالمللی پول و سازمان تجارت جهانی بهعنوان عناصری نامطلوب اشاره کرده است که به زیان کارگر آمریکایی بهدست نخبگان بینالمللی گردانده میشوند اما من نمیتوانم تصور کنم این نهادها اغلب پیروان او را از خشم آکنده کرده باشند. در واقع، اغلب نهادهای بینالمللی، از جمله صندوق بینالمللی پول و ناتو، به سرپرستی آمریکا بنیان نهاده شدهاند تا منافع آمریکا و متحدان آن را پیش ببرند. اتحاد اروپا و اتحادیه اروپایی حاصل از آن نیز نهتنها مورد تایید رؤسای جمهوری قبل از ترامپ بوده است بلکه آنها با هیاهو اروپاییان را به این کار ترغیب میکردهاند. اما فریادهای اول آمریکای ترامپ مخالف این سازمانهاست و به همین دلیل این فریادها امروز چیزی بیش از یک سیاستگذاری است. آدمهایی نظیر نایجل فراژ نیز در نگاهی گستردهتر، چنین هستند. بنابراین فراژ و ترامپ درباره چیز واحدی سخن میگفتند اما وجوه اشتراک آنها بیش از نفرت از نهادهای بینالمللی یا فراملی است. هنگامی که فراژ، در سخنرانی خود در شهر جکسون، بانکها، رسانههای لیبرال و تشکیلات سیاسی را به باد انتقاد گرفت، درباره نهادهای بیگانه صحبت نمیکرد، بلکه گویی درباره بیگانگان در میان خودمان صحبت میکرد، نخبگان خود ما که- بهطور تلویحی- «واقعی»، «معمولی» یا «آبرومند» نیستند و تنها فراژ چنین نیست. ترزا می، نخستوزیر انگلستان که قبل از رفراندوم مدافع بریگزیت نبود، اعضای گروههای نخبه با ذهنیتهای جهانوطن را «شهروندان ناکجا» مینامد. هنگامی که 3 قاضی دیوان عالی حکم کردند پارلمان، و نه تنها کابینه نخستوزیر، باید تصمیم بگیرند که چه زمانی سازوکار قانونی برای اجرای بریگزیت را آغاز کنند، در یک روزنامه عامهپسند انگلیس بهعنوان «دشمنان مردم» مورد سرزنش قرار گرفتند. ترامپ آگاهانه از همین خصومت علیه شهروندانی که «مردم واقعی» نیستند بهره گرفت. او درباره مسلمانان، مهاجران، پناهجویان و مکزیکیها حرفهای توهینآمیز میزد اما عمیقترین خصومتش معطوف به خائنان نخبهگرا در داخل آمریکا بود که ظاهراً به اقلیتها محبت میورزند و از «مردم واقعی» نفرت دارند. آخرین آگهی تبلیغاتی کارزار انتخاباتی ترامپ به کسانی حمله میکند که ژوزف استالین بهنحوی کاملاً موذیانه «جهانوطنهای بیریشه» مینامیدشان. ارجاعات فتنهانگیز به یک «ساختار قدرت جهانی» که دارد ثروت مردم شریف کارگر را میدزدد، با عکسهای جرج سوروس، جانت یلن و لوید بلانکفین به تصویر کشیده شده بود. شاید همه طرفداران ترامپ نمیدانستند هر سه نفر اینها یهودی هستند اما آنهایی که میدانستند، بخوبی از معنی این کار آگاه بودند. هنگامی که ترامپ و فراژ در میسیسیپی، کنار یکدیگر روی سن ایستاده بودند، طوری سخن میگفتند که گویی میهنپرستانی هستند که میخواهند کشورهای بزرگ خود را از چنگ منافع خارجی بازپس بگیرند. بیتردید آنها انگلیس و آمریکا را ملتهایی استثنایی در نظر میگیرند اما موفقیت آنها نومیدکننده است، زیرا دقیقاً مخالف با ایده خاصی از استثناگرایی انگلیسی-آمریکایی است، نه خودانگاره سنتی برخی وطنپرستان افراطی انگلیسی و آمریکایی که دوست دارند آمریکا را «شهری روی تپه» تصور کنند یا انگلیس را بهعنوان جزیرهای سلطنتی در نظر بگیرند که بهنحوی شکوهمند از قاره پست جدا شده است، بلکه نوع دیگری از استثنای انگلیسی-آمریکایی آن که محصول جنگ دوم جهانی است. شکست آلمان و ژاپن منجر به شکلگیری اتحاد بزرگی در غرب و آسیا به رهبری آمریکا شد. صلح آمریکایی، در کنار اروپای متحد، امنیت جهان دموکراتیک را حفظ خواهد کرد. اگر ترامپ و فراژ راه خود را بروند، بیشتر این رؤیا تباه خواهد شد. در سالهایی که بیشتر اروپا تحت اشغال دیکتاتوریهای فاشیستی یا نازی بود، متحدان انگلیسی-آمریکایی آخرین امید برای آزادی، دموکراسی و فراملیگرایی بودند. من در جهانی بزرگ شدهام که این متحدان شکل دادهاند. کشور زادگاه من، هلند، بهدست نیروهای انگلیسی و آمریکایی (با کمک برخی لهستانیهای بسیار شجاع)، 6 سال قبل از تولد من در ۱۹۴۵ آزاد شد. کسانی از ما که خاطرات مستقیمی از این ماجرا نداشتند، فیلمهایی نظیر «طولانیترین روز» را درباره پیادهشدن نیروهای متحدین در ساحل نرماندی دیده بودند. جان وین، رابرت میچام و کنت مور با سگش قهرمانان رهاییبخش ما بودند. البته اینها غرورهایی کودکانه بود. یک دلیلش آن است که در این روایت، ارتش سرخ شوروی نادیده انگاشته شده بود. ارتش سرخ بود که پدر مرا آزاد کرد که در برلین تحت اشغال آلمان، بههمراه جوانانی دیگر به کار در یک کارخانه مجبور شده بود، زیرا از امضای سوگند وفاداری به نازیها خودداری کرده بود. اما ملل پیروز آنگلوساکسون، بویژه آمریکا تا حدود زیادی جهان پس از جنگ را شکل داده بودند؛ جهانی که ما در آن زندگی میکردیم. مفاد «منشور آتلانتیک» که چرچیل و روزولت در سال ۱۹۴۱ آن را منتشر کردند، عمیقاً در سراسر اروپای جنگزده طنین انداخت: موانع تجارت کاهش خواهد یافت، مردم آزاد خواهند بود، رفاه اجتماعی پیشرفت خواهد کرد و همکاری جهانی از پی آن خواهد آمد. چرچیل این منشور را «نه یک قانون، بلکه یک غایت» نامید. صلح آمریکایی- که در آن انگلیس نقش یک همکار کوچک اما خاص را بازی میکرد و شاید این خاصبودن با شدت بیشتری در لندن احساس میشد تا در واشنگتن- مبتنی بر اجماعی لیبرال بود؛ نهفقط ناتو که برای محافظت از دموکراسیهای غربی عمدتاً در برابر تهدیدات شوروی بنیان نهاده شده بود، بلکه همچنین آرمان اتحاد اروپا که از خاکسترهای ۱۹۴۵ زاده شد. بسیاری از اروپاییها، هم لیبرال و هم محافظهکار، معتقد بودند فقط اروپایی متحد میتواند مانع از این شود که آنها دوباره قاره خود را ویران کنند. حتی وینستون چرچیل که قلبش بیشتر برای کشورهای مشترکالمنافع و امپراتوری میتپید، حامی این ایده بود. جنگ سرد نقش استثنایی متحدین پیروز را حتی حیاتیتر کرد. غرب که آمریکا از آزادیهایش محافظت میکرد، نیازمند ضدروایتی معقول در برابر ایدئولوژی شوروی بود. این ضدروایت شامل وعده برابری اقتصادی و اجتماعی بیشتر هم میشد. البته نه آمریکا، با تاریخچه طولانی تبعیض نژادی و دورههای گهگاهی جنون سیاسی، نظیر «مککارتیسم»، نه انگلستان، با نظام طبقاتی سرسخت آن، هرگز کاملاً به آرمانهای درخشانی که به جهان پس از جنگ عرضه کردند پایبند نبودند. با وجود این، تصویر آزادی استثنایی انگلیسی-آمریکایی، نهفقط در کشورهایی از اعتبار برخوردار بود که در طول جنگ اشغال شده بودند، بلکه در ملل مغلوب نیز معتبر بود، یعنی آلمان (حداقل در نیمه غربیاش) و ژاپن. اعتبار آمریکا بسیار تحکیم یافت نهتنها به دست سربازانی که به آزادسازی اروپا کمک کردند، بلکه همچنین به دست مردان و زنانی که در داخل آمریکا مبارزه کردند تا جامعهشان از برابری بیشتری برخودار شود و دموکراسی آنها فراگیرتر شود. اشخاصی نظیر مارتین لوتر کینگ یا «رانندگان آزادی» یا کسی مثل اوباما، با مبارزه علیه بیعدالتیها در کشور خودشان، امید به استثناگرایی آمریکایی را زنده نگه داشتند. همانطور که فرهنگ جوانان در دهه ۱۹۶۰ چنین نقشی را بر عهده داشت. هنگامی که واتسلاو هاول، نمایشنامهنویس دگراندیش جمهوری چک و بعدتر رئیسجمهور این کشور، از فرانک زاپا، لو رید و رولینگ استونز بهعنوان قهرمانان سیاسی خود ستایش کرد، کارش ناشی از سبکسری نبود. تحت سرکوب کمونیستی، موسیقی پاپ آمریکا و انگلیس نماینده آزادی بود. اروپاییانی که اندکی پس از جنگ دوم جهانی زاده شده بودند، اغلب اذعان میکردند از آمریکا، یا حداقل از جنگها و سیاستهایش نفرت دارند اما شیوههای ابراز خصومتشان تقریباً بهطور کامل از خود آمریکا وام گرفته شده بود. باب دیلن برنده جایزه نوبل ادبیات در سال ۲۰۱۶ شد، بویژه بدان دلیل که هیات منصفه سوئدی که از نسل انفجار جمعیت بودند، با سخنان اعتراضی او بزرگ شدهاند. آرمان آزادیهای استثنایی آنگلوساکسون بهوضوح به زمانی بسیار دورتر از دوره مابعد شکست هیتلر باز میگردد، چه برسد به دوران باب دیلن و گروه استونز. توصیف ستایشبرانگیز آلکسی دوتوکویل از دموکراسی آمریکایی در دهه ۱۸۳۰ بخوبی شناخته شده است اما نوشتههای او درباره انگلستان در همین دوره بسیار کمتر شناخته شدهاند. توکویل که اندکی پس از انقلاب کبیر فرانسه زاده شد، با این پرسش دست به گریبان بود: چرا انگلستان، با اشرافسالاری قدرتمند آن، دچار چنین تحولی نشد؟ چرا مردم انگلستان شورش نکردند؟ پاسخ او این بود: نظام اجتماعی در انگلستان دقیقاً بهاندازه کافی باز بود تا به فرد اجازه دهد امیدوار باشد که با کار سخت، ابتکار و شانس، میتواند در جامعه به پیشرفت دست یابد. نسخه انگلیسی رؤیای آمریکایی: شاید «گتسبی بزرگ» رمان بزرگ آمریکا باشد اما گتسبی میتوانست در انگلستان هم وجود داشته باشد. ارسال به دوستان
|
|
آدرس مطلب:
|