|
مروری بر سرودهای از سیدمهدی شفیعی
تحلیل خبری با غزل
نعمتالله سعیدی: «هر که را صبح شهادت نیست شام مرگ هست بیشهادت، مرگ با خسران چه فرقی میکند» در همین بیت بود که زندهیاد و زندهجان شهید سلیمانی بغض کرد و زد زیر گریه و همین جا بود که فرو ریختم و تصور کردم دارم از حسادت دق میکنم! حس شدیدی از ندامت و پشیمانی که همواره و همه جا مثل گردبادی از خوره در درونم میچرخد و به دیوارههای ذهنم فشار میآورد... واقعا لازم بود حالا چلغوزی چون تو عارف و حکیم و لودرالمتکلمین و هالک الملحدین و... فیلسوف همهچیزدان شود؟ قبلتر، لازم بود منتقد فرهنگی و نظریهپرداز رسانه شوی؟ قبلتر، لازم بود منتقد ادبی و سینمایی و «هر چه شد از این دست» شوی؟ تا: لازم بود شعر و شاعری را کنار بگذاری؟!... و فرو ریختم! نه، اگر میدانستم از این جنس شعرها هم هنوز میشود گفت، سر جای خودم میماندم و به اندازه گلیم خودم زباندرازی میکردم! به من چه که مبانی ژورنالیسم را پدرسوختههای انگلیسی و فرانسوی و... بویژه همین صهیونیستهای لعنتی پایهگذاری کردهاند؟! به من چه که کسی گوش نمیکند: «خبر» و خبرنگاری «کشتی بادبانی» است، نه «کشتی بخار» که موتورش را روشن کنی و سکانش را به هر طرف که دلت خواست بپرخانی؟! تولید خبر دیگر چه جور مزخرفی است؟! خبر کشف میشود یا تولید؟! مگر «توفان الاقصی» فیلم سینمایی جنگی است که مخاطب را شرطی کردهای «چرا حزبالله حمله نمیکند» و «چرا یمن بیکار مانده است» و «چرا خود ایران ورود نمیکند» و... چرا هر چه موشک در هر کجا داریم را یکدفعه شلیک نمیکنیم؟! وقتی پدر اسرائیل با این عملیات «فراتر از قدرت تخیل هالیوودیها» حسابی گور به گور شده و مثل سگ در گل عر عر میکند، چرا باید حمله کنیم و نجاتش دهیم؟! چرا صبر نکنیم او حمله کند و خودش را نابود؟!
این «پیش شطحیات» مال متن هزار کلمهای نیست، آرام باش! (هنوز خدا را شکر «شام مرگ» را هم که از دستمان نگرفتهاند؟! الان دقمرگ شوی، میگویند کار اتباع بوده و بامبول امنیتی درست میکنی!) تا در یک لحظه اشراقی متوجه شدم تفاوت و تمایز واقعی بین حسادت و «غبطه خوردن ممدوح» چیست! نه... من سیدمهدی شفیعی را دوست دارم، وقتی میگوید: «کوه باشی، سیل یا باران چه فرقی میکند؟!/ سرو باشی، باد یا توفان چه فرقی میکند؟» این همان توضیح «تشکیک در وجود» است؛ چیزی که من نوعی هنوز جرات نمیکنم در بحثهای نظری به سمتش بروم. این همان «باباطاهر» است که «به صحرا بنگرم صحرا تو بینم» و حالا غزلواره سروده. از مکتب خراسانی و عراقی، تا مکتب تهرانی! شعر مدرن بر پایه هزار سال سنت عمیق. میگوید: «مرزها سهم زمینند و تو اهل آسمان/ آسمان شام یا ایران چه فرقی میکند؟» آفرین! کبوترها و چلچلهها که هیچ، حتی کلاغها و مگسها هم مرز نوار باریکه غزه را قبول ندارند. آسمانی بودن که فقط منحصر به پاراگلایدر رزمی و رصد دقیق مواضع خوکها نیست! میگوید: «قفل باید بشکند، باید قفس را بشکنیم/ حصر «الزهرا» و «آبادان» چه فرقی میکند؟» این حرف را حتی مدعیان لیبرالیسم هم میفهمند و چارهای ندارند تاییدش کنند که عمرا نمیکنند... چون بیچاره شدهاند!
میگویند: 50 سال پیش را کنار بگذاریم! الان حماس به یک دولت قانونی و عضو رسمی سازمان ملل حمله کرده است. قانون به او اجازه میدهد برای حفظ شهروندانش غزه را شخم بزند. هر تعداد کودک هم که تکه و پاره شوند تقصیر خود حماس است. چطور توقع دارید رژیمی که برای ۲ اسیر خودش تمام جنوب لبنان را به خاک و خون میکشد، نسبت به صدها کشته و اسیر خودش دست به هر کاری نزند؟! چرا به آدمهایی که سنگ در دستشان است موشک دادهاید؟ پاسخ میدهم: ۲ اسیر در برابر شخم زدن کل جنوب لبنان؟! مگر لبنان یک دولت قانونی و رسمی نیست؟ پس خوب کردهایم! حالا یک شهید از لبنان در برابر یک کشته از اسرائیل. اما بحث را پیچیده نکنیم. مگر نمیگویی 70 سال پیش را ول کنیم؟ قبول! همین الان حاضرید تمام مجرمان ادعایی از حماس را در طول تمام این سالها با تمام موشکهایشان به ایران بفرستیم و تمام جنایتکاران جنگی ارتش اسرائیل و بمبهای فسفریشان را «فقط در طول همین بمبارانهای اخیر غزه» به آمریکا. طبق قطعنامههای سازمان ملل، در خود دادگاه لاهه پروندهشان بررسی شود و هر حکمی داد... یک به یک جنایتکارها را از هر طرف معاوضه کنیم. اسماعیل هنیه در ازای نتانیاهو. ما باز هم نیمی از باقی جنایتکاران اسرائیل را می بخشیم (به شرط اینکه بروند کشور تابعیت دومشان از هر جا!) و شما تمام مجرمان ادعایی حماس را اعدام کنید. قول میدهم خود شبهنظامیان حماس برای این پیشنهاد سر و دست بشکنند و اصلا برای داوطلب شدن چند شهید بدهند! همین الان حاضرید طبق قوانین بینالمللی عمل کنیم؟! پس وخسئو... و
گوش کن:
«مرز ما عشق است، هرجا اوست آنجا خاک ماست/ سامرا، غزه، حلب، تهران چه فرقی میکند؟» توضیح اضافهای لازم دارد؟ عشق را (در چارچوب گیجبازیهای فروید و لاکان و...) نمیفهمی، اسمش را بگذار «قوانین بینالمللی». اگر وقت شد در مورد وزن «فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن» و اینکه چرا و چطور شاعر تمام ارکان وزن را در اکثر ابیاتش شکسته... اما خود غزل در روان و سیالترین وضعیت موسیقی درونی و بیرونی قرار دارد... توضیحات مفصلتری میدهیم. (نخیر نمیدهی! تناسب و هارمونی و استتیک و تعادل و عدالت و... موسیقی کیهانی در یک یاداشت کوتاه فکستنی؟! آن هم همزمان در فرم و محتوا؟!) اما: «هر که را صبح شهادت نیست شام مرگ هست/ بیشهادت، مرگ با خسران چه فرقی میکند؟» این دیگر یک بشارت است! یک نبوت شاعرانه است! یک بعثت نبی از بین «امیین منهم... بلسان قومه»! این تفسیر آیات است! در این عالم اگر شهادت نیست، نگران نشوید، شام مرگ هست که از این همه «حجم هجوم حماقت» نجاتتان دهد...
یک چیزهایی میگویند که میگویم: مردم غزه سالهاست در شام مرگ زندگی میکنند و الان به صبح شهادت رسیدهاند. ۲ میلیون و 300 هزار نفر آدم زندانیشده از زمین و دریا و آسمان، با بالاترین نرخ فقر و بیکاری در جهان! ناامید از کوچکترین اقدام جدی یا حتی توجه سازمانهای بینالمللی زیر سلطه آمریکا و صهیونیسم... که دهها سال است، اگر هم از بیکاری حوصلهشان سر رفت و بخواهند حتی با سرعت 50 کیلومتر در ساعت چرخی بزنند، حدود ۶ دقیقه طول میکشد که در عرض این نوار به عجیبترین سیم خاردارها و موانع و... دیوارهای بتنی برخورد کنند! و یا به دریایی برسند که ۵ کیلومتر آنطرفتر از ساحل، کشتیها و قایقهای جنگی اسرائیل حتی اجازه خودکشی کردن هم به کسی نمیدهند. حالا میگویی حماس اقدام به خودکشی کرده؟! پاسخ میدهم: بوی گند چشمهای متعفن ورقلمبیده کورتان از پشت کامنتها و متنهایتان آزارم میدهد. هر ساعت 5 کودک دارند در نوار غزه کشته میشوند! طبق کدام قانون؟! اگر هرگونه جنایت جنگی را میشود مجاز دانست، پس جنایت جنگی اصلا یعنی چی؟! نمیدانم در این دوران آخرالزمان حفظ کردن ایمان دشوارتر است... یا حفظ کردن اعصاب؟! اما یقین دارم مومنان واقعی میتوانند آرامش خود را حفظ کنند... بدون اینکه ذرهای به حب و بغض الهیشان گردی بنشیند! الغرض! به نظرم خودکشی هم مرحلهای است بعد از وجدانکشی در درون خود! یک جسد بی وجدان... با یک جنازه متعفن «چه فرقی میکند»؟!
«شعله در شعله تن ققنوس میسوزد ولی/ لحظه آغاز با پایان چه فرقی میکند؟» ای جانم... سیدمهدی شفیعی! از طلبه و شاگرد مکتب امام صادق غیر از این «حکمتهای فشرده شده در شعر» نباید توقع داشت. تقصیر من نبود که تو به جای غزل، تفسیر جامع برای وقایع اخیر سرودهای....
ارسال به دوستان
نگاهی به دفتر شعر«عشق به زبان فارسی» اثر محمود اکرامی
فارسی زبان عشق است
وارش گیلانی: دفتر شعر «عشق به زبان فارسی»، اثر محمود اکرامی را انتشارات هزاره ققنوس در 149 صفحه منتشر کرده است. این دفتر، منهای 2 غزل که در آغاز کتاب چاپ شده، شامل اشعاری است در قالب شعر نو نیمایی که در کل 32 شعر میشوند. مضمون اشعار درباره زبان فارسی است؛ درباره اهمیت و دوستداری آن و دیگر مواردی که باید خواند و دید. امیدوارم تکمضمونی شعرهای این دفتر، سبب ملال نشود و به حال بینجامد. یعنی هر دو سو ممکن است؛ بستگی به شاعرش دارد و انتخاب اشعارش و نیز بستگی به عجله یا تاملی که در چاپ شعرها از خود به خرج داده است یا خیر. اگرچه زبان فارسی آنقدر عمق و گستره و آنقدر حرف و حدیثهای زیبا دارد که میتوان دربارهاش نوشت تا سبب تنوع و انبساط خاطر مخاطب شود، چنانکه صائب تبریزی میگوید:
«یک عمر میتوان سخن از زلف یار گفت
در بند آن مباش که مضمون نمانده است»
این دفتر شعر ۲ مقدمه نیز دارد که ظاهرا در توجیه و ترفیع آن موثر است و نیز در توجه دادن مخاطبان به این مضمون، زیرا مقدمه اول از آن ریاست فرهنگستان زبان و ادب فارسی غلامعلی حدادعادل است که نمیدانم دستور و رسمالخطش بر این است که «غلامعلی» را سر هم بنویسیم یا با نیمفاصله اینگونه: «غلامعلی». سرپرست دانشنامه مطبوعات ایران هم که محمدجعفر محمدزاده نام دارد، لابد او نیز از سویی دیگر در رواج زبان فارسی موثر است. هرچند که به قول نیما یوشیج: «آن که میدارد تیمار مرا، کار من است». آری! در اصل، کار هر کس معرف اوست. اگرچه عوامل بیرونی در معرفی زودتر هر اثری موثر است اما نه در اصل اثر. مثلا همین ۲ مقدمهای که دو مقام رسمی فرهنگی بر این کتاب نوشتهاند، یا مثلا همین شباهتی که بین کتاب شعر مشهور قیصر امینپور با همین کتاب شعر محمود اکرامی وجود دارد؛ یکی نامش «دستور زبان عشق» است و دیگری «عشق به زبان فارسی»، یا همین که انتشاراتش مروارید است، که انتشارات مشهوری است، خاصه در چاپ اشعار شاعران معاصر و امروز و کتابهای شعر قیصر را نیز چاپ کرده است. یعنی طبعا ارزش و اعتبار اشعار دفتر «دستور زبان عشق» قیصر به انتشاراتش نیست اما انتشاراتش بیتاثیر در زودتر و بهتر شناخته شدن اثر نیست.
گذشته از این، محمود اکرامی پیش از مقدمه نوشته: «شعرهای این مجموعه، حرف دل خودم و باورهای خودم است؛ نه به سفارش کسی سروده شده و نه به توصیه اداره و غیر ادارهای...».
به نظر من، اینگونه حرفها، گفتن و نوشتن ندارد، زیرا از آن اینگونه برداشت هم میتوان کرد که انگار شاعر این دفتر، پیش از این به سفارش این و آن هم شعر میسروده است. بگذریم و برسیم به اصل مطلب و خود متن.
غزل نخست این دفتر شبیه شعرهایی است که «حبیب یغمایی» در مجله «یغما» از خود و دیگران چاپ میکرد؛ یعنی شاعری که معاصر نیما یوشیج بود و انقلاب مشروطه و مدرن شدن شعر و داستان و جمالزاده و هدایت و... را دیده بود اما همچنان از ایران و زبان فارسی به سبک قدما میسرود و از این دست اشعار چاپ میکرد. حال یغمایی آخرین بازمانده از نسل قدیم بود و مجلهاش هم در همان سبک و سیاق(البته سلامت شخصیت وی و نشریهاش زبانزد بود، منظورمان در اینجا چیز دیگری است). از این رو، بر او چندان خرده نمیتوان گرفت اما محمود اکرامی که جریانهای ادبی و فرهنگی مشروطه و بعد از مشروطه را و نیز نیما و جریان نیمایی و شعر نو بعد از نیما را و اتفاقات ادبی و فرهنگی و ادبی بعد از انقلاب را دیده است، دیگر چرا به سبک و زبان یغمایی درباره زبان فارسی شعر میگوید؟! آیا میخواسته به این طریق فخامت و کهن بودن زبان را به رخ بکشد؟ با این کار که معاصر بودن خود را از دست میدهد. مگر نه اینکه هر شاعری باید فرزند زمان خود و معاصر خود باشد؟! اگر چنین است پس مخاطب شعر زبان پارسی نباید اینگونه اشعار و زبان را برای سرودن برگزیند؛ زبان و شعری تکراری، اگرچه در نوع خود محکم، روان و استوار:
منی که هر چه دارم از خدای مهربان دارم
زبان فارسی را دوست دارم، تا که جان دارم
حدود 60 سال پیش با خود عهد بستم که - زبان فارسی را پاس دارم، تا زبان دارم
قسم خوردم که سرباز زبان فارسی باشم
بر این سوگند خواهم ماند تا تاب و توان دارم
به یمن پاسداری از زبان عمریست -
زبانی گرم، جانی شعلهور، طبعی روان دارم
زبان فارسی شعر مرا شوری دگر دادهست
به قول دوستان شاعر آتش در زبان دارم
زبان فارسی دیریست روشن کرده جانم را
خدا را شکر خورشیدی چنین در آسمان دارم
اگر چه ساکن تهران و «کرمانجم» ولی عشق عجیبی به زبان فارسی و «جوشقان» دارم
دو بیت اول روانی زبان یغمایی را دارد اما بیت سوم تا آخر بهطور کامل نظم است؛ نظمی در بیت سوم در حد «هرکسی در زندگی با مشکلاتی روبهرو است»؛ در بیت چهارم با نظمی سستتر با آوردن حرف و کلام مستعملی که امروزه دیگر از فرط کهنگی و مستعمل بودن، حتی دیگر در نثر و گفتار محاورهای هم کاربرد ندارد. در بیت پنجم نیز حرف شاعرانه «آتش در دهان داشتن» از آن شاعر این غزل نیست و یک حرف عمومی شبیه ضربالمثل است. شاید زیباترین ابیات این غزل، بیت ششم است به واسطه تصویرسازی و تخیل شاعرانهاش و نیز آن ۲ بیت اول به واسطه روانی کلام؛ خاصه اینکه این روانی در شروع غزل توانسته نقش مقدمه را بهخوبی ایفا کند. بیت آخر دچار ضعف تالیف است، زیرا شاعر وقتی میگوید: «اگرچه ساکن تهران و «کرمانجم...» یعنی من هم ساکن تهرانم و هم ساکن کرمانج. حال اگر یکی بگوید کرمانج که مکان نیست و علاوه بر این، شاعر این کلمه را داخل گیومه گذاشته است. در جواب میتوان گفت، درست است و این امر مخاطب را راهنمایی میکند بر همین امری که گفته شد اما نوع بیان و چینش جمله به لحاظ دستوری همان مفهومی را تداعی میکند که گفته آمد.
غزل دوم خود را از ورطه نظم بیرون آورده و به تخیل شاعرانه و ظرایف و لطایف شعری نزدیک کرده است؛ خاصه آنجا که گفتوگوی اشیا و پدیدههای طبیعی را با هم با زبان فارسی میشنود: تا سحر میگفت دیشب پنجره در گوش باد/ قصه سنگ و صدا را با زبان فارسی
بیت آخر هم پایانبندی خوب و مستحکمی را به شعر میدهد و نیز لطافتی خاص را، با در کنار هم گذاشتن ۲ تعبیر «محشر» و «محشر کبرا»:
عشق را با هر زبانی که بخوانی محشر است
محشر کبراست اما با زبان فارسی
شعر سوم تا آخر، یعنی تا 30 شعر، همه به شیوه نیمایی است اما به زبان نیمایی نیست. در واقع شاعر همان نظم و زبان نظم غزلهایش را کشانده به شیوهای که در آن تنها مصراعها و ابیاتش با هم مساوی نیستند و کوتاه و بلند میشوند:
من کرد و کرمانجم
من از تبار چشمه و رودم
آواز برفندیلم از ایل بلند کوهسارانم
همریشه و همزاد برفم، برف و بارانم
فرزند دشتم، جاریام، آواز کاریزم
زلف سرازیر و بلند آبشارانم...
نظمی که در خود کاستیهایی دارد که از شاعر باتجربهای چون محمود اکرامی بعید است که اینگونه چون شاعران تازهکار عمل کند و سخن بگوید؛ انگار واژه کم آورده که از «آواز» ۲ بار به فاصله یک مصراع استفاده کرده است. بعد تمام چند سطر بالا یک مشت حرفهای تکراری و معمولی است که «من اینم و من آنم»، آن هم چه مثلا: «از تبار چشمه و رود» یا اینکه «برفم و باران و رودم». یعنی شاعر شعرش را صرفا با آوردن کلماتی که نظیرش آورده شد، آن را در حد حرفهای معمولی پایین آورده است، تا اینکه خود را به نثرهای ادبی معمولی میرساند که:
من با شب و گله رفاقتهای شیرینی از روزگاران کهن دارم
من از زبان رود و چشمه شعر میخوانم
من با گیاه و گرگ در یک دشت میرقصم...
پایان این اثر نیز با «من اهل ایرانم و خراسان و با زبان فارسی حرف میزنم و...» از این دست حرفها که شبیه است به «از کرامات شیخ ما این است، شیره را خورد گفت شیرین است...».
اگر بنا را بر این بگذاریم که شاعر این مجموعه برای بیان منظورش نظم را برگزیده تا مفاهیم را مستقیم بیان کند و از زبان فارسی به این شکل بگوید، باید بگویم در شعر نو نیمایی، ما ۲ منظومهسرای مشهور داریم (اگرچه بسیاری از کارهای اولیه نیمایی و بعضی از کارها در کل به نیت نظم و حتی به زبان نظم گفته و منتشر شدهاند). آن ۲ شاعر، یکی مهدی اخوانثالث است و دیگری محمدعلی سپانلو؛ حمید مصدق و سیاووش کسرایی و دیگران هم در شعر نو نیمایی منظومه دارند اما منظومههای این شاعران، خاصه منظومههای اخوان چند ویژگی دارد که آن را اگر به شعر نزدیک نکند - که میکند- چنان استواری و صلابتی به آن میدهد که منظومههایش کمتر از شعرهای نو نیمایی نبوده و خالی از ظرایف و لطایف شعری نیستند.
با اینهمه، شعر چهارم شروعی شاعرانه دارد اما ۲ بار در اواسط شعر برمیگردد به خانه اولش که نظم است:
«باران تندی بر تن تاریک و تنهای خیابان داشت میبارید
من دست در دست خودم
من پا به پای شعر
بیتو تمام کوچههای خیس را رفتم
......
در گوشهای دیگر
از این بنای تا همیشه سرخ
با «نادر» از یک چشمه آب زندگی خوردم
رفتم سری آنسوتر از «پسخانه»ی تاریخ
آهسته سیل قصهها، افسانهها، اسطورهها کردم...»
اگرچه شاعر اشارهای به منظومه بودن این مجموعه نکرده، حال به فرض اگر ما این مجموعه را منظومه هم فرض کنیم، همچنان زیادهگوییها و حشو و بیشتر از همه مطول بودن، مخاطب را از خواندن در آزار و ملال قرار میدهد، زیرا شاعر مرتب در حال اشاره کردن به صحنهها و مکانها و اشخاص تاریخی و کارهایشان است و سعی نمیکند برای بیان مقصود خود، تنها به آنهایی اشارت کند که لازم است،تا هم کلیتی را برساند و هم منظور خود را اما انگار دارد تاریخ منظوم مینویسد:
«آنگاه با من با هزاران شوق
از این و آن گفتی
از «اچه»های پا به ماه -
از «عنعنات» روزگار تلخ و شیرینی که میدانیم
از خوردن «تیز و تیار»یها
در «آشخانه»های «وخش» و «غزنی» و «فرخار»...»
و طبعا برای هر کلمه مخاطب باید برود در قسمت پانویس، توضیحش را بخواند و... لابد هم از این همه مراجعه پشت سر هم، سرد از خواندن نمیشود و دلسرد از شعر؟!
در شعر پنجم، شاعر زبان فارسی را زبان قصهها و از این قبیل میداند و نظمش را میکشد و کش میآورد تا آخر که میگوید:
«زبان فارسی قند فریمان است
زبانی محترم چون آب، چون نان است
زبان فارسی یعنی
دل ما همچنان آمیزهای از عشق و ایران است».
نوعی توأمانِ شعر و نظمی که گفتنش از هر شاعری با اندک استعدادی نهتنها برمیآید، بلکه خیلی آگاهانه و از روی اراده هم میتوان چنین سطرهایی را به هم آورد که گاه اندک لطافتی هم داشته باشد.
در شعر هشتم هم شاعر از همان اول مرتب سوالهای آبکی میپرسد:
«واقعا چرا؟
هیچکس به فکر این زبان زنده
این زبان زبده نیست.
واقعا چرا
واژگان فارسی یکی یکی
در هجوم «وامواژه»های این و آن زبان
خاک میشوند
از کتابهای فارسی
از کتابهای هندسه
از کتابهای مدرسه
پاک میشوند؟
واقعا چرا
واژههای غیرفارسی
اینقدر برای ما عزیز شد؟
واقعا چرا....»
دیگر حرفی برای گفتن ندارم، زیرا در شعرهای بیستوچند نیز حرفهایی از این دست بسیار است:
«اگر با واژگان فارسی بیگانه باشم میشوم تاریک و...»
یا دست بالا، در این حد که:
«ما با زبان فارسی گاهی
از خود سفر کردیم
رفتیم و رفتیم
آنقدر رفتیم که، انگار قصد خانه و شهری دگر کردیم
با سعدی از شیراز تا بغداد
تا بصره، تا روم و حلب رفتیم...
با حافظ از میخانه و می، قصهها گفتیم
در کارگاه عرف و عرفان پیش چشم شیخ
دُرّ دَری را بارها سُفتیم
با نوک مژگان خاک راه رند و زاهد را
مثل مرید تازهکاری بارها رُفتیم...».
ارسال به دوستان
|
|
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
|