|
نگاهی به مجموعه شعر «سهشنبههای شرجی» سروده حسین برومند
تخیل تکراری
وارش گیلانی: مجموعه شعر «سهشنبههای شرجی» از حسین برومند را نشر سوره مهر در 96 صفحه چاپ و منتشر کرده است. این دفتر دربرگیرنده غزلهای شاعر است بهعلاوه چند مثنوی.
شعرهای این دفتر هم دارای مضامین و اشعار مذهبی و دینی (آیینی) است؛ شعرهایی درباره حضرت زهرا(س)، حضرت مهدی(عج)، امام رضا(ع) و... هم اشعار دفاع مقدسی و تعدادی هم اشعار عاشقانه یا تغزلی و احساسی.
عاشقانههای این دفتر نیز گاه دفاع مقدسی است؛ عاشقانههایی که از نگاه شهید برخاسته و بر نگاه همسر و فرزندش مینشیند:
«در عکس روی طاقچه جا مانده لبخندش
دریا کنار ساحل آرام اروندش
این عکس را آن عصر آخر با غروب انداخت
با آسمان میداد ابری سرخ پیوندش
با نامهای از موجها تا همسرش، رود!
با یک وصیتنامه از دریا به فرزندش
او یک افق در بیکرانی محض و آبی بود
حتی نمیبینم در اقیانوس مانندش
او همچنان در قاب عکسش ایستادهست
مثل غرور نام ایران با دماوندش
عطر صدایش در مشام بادها جاریست
در عکس روی طاقچه جا مانده لبخندش».
از دیگر ویژگیهای شعرها و غزلهای عاشقانه برومند در مجموعه شعر «سهشنبههای شرجی»، عاشقانههای آرامی است که در آن «بانویی متین با کلماتی چون نذر و نور و فهم میآید»، و نیز اوج عریانی عاشقانههایش در این حد که «از این غزل تا چشمهایت راه دوری نیست»:
«از این غزل تا چشمهایت راه دوری نیست
هر چند بانو، تا شما راه عبوری نیست
امشب دلم میخواست یک دیوان بگرید، آه
اما به غیر از دفترم سنگ صبوری نیست
شعری نوشتم با ردیف ماه چشمانت
افسوس! ابیات مرا سوسوی نوری نیست
هر بیت را با نام تو کردم چراغانی
هر چند بیتو در غزلهایم سروری نیست
بانو بمان! هر واژه من نذر این ماندن
وقتی که بیتو در سر من شعر و شوری نیست
در جستوجویت گم شدم تا اینکه فهمیدم
از این غزل تا چشمهایت راه دوری نیست».
همچنین عاشقانههایی در این دفتر میبینیم که در حال و هوای محیط و جغرافیایی خاص اتفاق میافتد؛ مثلا در حال و هوای اسکله و چگونگی فضا و موقعیت آن که البته شاعر با تغزل خود سعی میکند به این مکانیک و خشکی، روح و احساس بخشد:
«هنوز خیسم از آن روزهای بارانی
هنوز دلخورم از کوچه چراغانی
قرارهای سهشنبه که شد فراموشت
تمام هفته که ممنوع گشت آغوشت!
قرارهای سهشنبه عذاب شد بیتو
چه روزهای قشنگی خراب شد بیتو
عذاب شد همه کوچههای شهر مرا
چقدر لحظه شیرین که گشت زهر مرا
بدون چتر به باران زدم خیابان را
ولی نیافتم آن روزهای خندان را
چقدر پرسه زدم در مسیر شب تا صبح
چه دست و پا که زدم در هجوم تب تا صبح
کنار اسکله یک عابر غریب شدم
شبیه موج خروشان، چه بیشکیب شدم
صدای جیغ غمانگیز مرغ دریایی
سکوت اسکله در امتداد تنهایی
سکوت اسکله، یعنی تو هم نمیدانی
دلت کجاست در این موجهای توفانی
که چشمهای تو هم بیقرار باران است
اگر چه کوچه برای شما چراغان است...»
شاعر این عاشقانهسرایی را اغلب به مثنویهای خود میکشاند و به آنها نیز روحی از غزل میدهد و روانی از عاشقانه:
«هوا هوای تو بود و سهشنبه بارانی
سهشنبه اسکله تنها، سهشنبه توفانی
سهشنبه وحشت هر قایق دلآشوب است
به دست موج به دریایی از پریشانی
صدای جیغ غمانگیز مرغ دریایی
برای ماهیِ در دام تور زندانی
سهشنبه حسرت و یک هفته بیقراری ما
سهشنبه وسوسه یک قرار پنهانی
سهشنبه ساعت باران حوالی دریا
که دعوتند همه چترها به مهمانی
سهشنبه اسکله تنهاست، خالی از من و تو
سهشنبه گم شده در هفتههای بارانی».
یکی از اشکالات مشخص حسین برومند در این دفتر این است که او احساس و تصویر و تخیل و فضاسازیهای خود را در بسیاری از غزلها و شعرها تکرار میکند. به نمونههایی که پیش از این آمده دقت کنید.
و دیگر اینکه غزل عاشورایی این دفتر اگر چه زیباست اما در فضای غزل امروزی غوطهور است و فضای شعری و زبانش از آن فاصله نگرفته تا او را در این حوزه شاعری مستقل بشماریم:
«باور نمیکنم به خدا این سر تو نیست
این پارههای غرق به خون پیکر تو نیست
دزدیده است دیو اگر خاتم تو را
انگشت تو کجاست که انگشتر تو نیست
دریای آب سهم لب تشنهات نشد
آیا فرات مهریه مادر تو نیست
گل کرده است جای لبان پیامبر
این باغ لاله است دگر حنجر تو نیست
شاید شکوفه است که افتاده روی خاک
این اصغر تو نیست، گل پرپر تو نیست
خورشید دیگریست که تابیده خاک را
باور نمیکنم به خدا این سر تو نیست».
شاعر امروز باید دانه نوگرایی را در شعر و غزلش کاشته باشد، تا به وقت مقتضی تازگی درو کند و به وقت اجرا و بیان تجربههای شخصی شاعرانه، توانایی آن را داشته باشد که در فضای شعر روزگار خود قرار بگیرد اما در جزییات از آن فاصله داشته باشد. تمام تعابیر و تصاویر غزل بالا به نوعی گفته شده، حال شاید با اندکی تفاوت، آن هم در بعضی از مصراعها و ابیات؛ مثلا در بیت چهارم...
اما شعر دفاع مقدسی 39 این مجموعه شعر دارای تصاویر خوبی است؛ تصاویری که چفت و بستشان غنی و قوی و همهجانبه است؛ مثل بیت آخر و گاه نیز ارتباط اجزای یک شعر چنان ضعیف است که فقط بیت ماقبل آخر مثالزدنی میشود:
«باران شدی برای تو شد چشم خاکتر
هر قطره بینشانهتر و بیپلاکتر
از شبنم و گلاب دل تو زلالتر
جاری شدی از آینه آب پاکتر
جاری شدی و آمده دریا به سوی تو
از شورهزار تشنه برایت هلاکتر
یوسف شدی و پیرهن پاره تو را
آوردهاند نزد پدر چاک چاکتر
باریده است قصه رگبار سربها
از نیش گرگ در بدنت دردناکتر
در آب حلشده پیدا نمیشود
از لالههای دشت شدی بیپلاکتر».
غزل 38 این مجموعه هم که برومند آن را برای حضرت مهدی(عج) سروده، توانسته آن را ملموس و خودمانی برگزار کند؛ یعنی در این کار، در بیتهای 4، 5 و 6 موفق میشود. با این حال، این ابیات چندان هم روشنی و وضوح ندارند و همین بلیغ و فصیح و شیوا نبودنشان سبب شده احساس در آن به سطح آمده، تاثیرش بر مخاطب اندک و ناچیز باشد. مابقی ابیات غزل 38 هم همان تکرار تعابیر و حرفهایی است که شاعران امروز برای امام زمان(عج) گفتهاند:
«زمان نشسته به امید لحظه موعود
مسیر عقربهها سخت کند، دردآلود
چقدر فاصله مانده که باز برگردی
و بعد از آمدنت آه! فرصتی محدود
برای اینکه ببینم تو پیش من هستی
برای آنکه بدانم نمیشوم نابود
من آمدم به خیابان کودکی اما
در انتهای خیابان به کوچهای مسدود
به آن زمان که نوشتند زیر انشا بیست
و زیر خواهش من آه واژه مردود
محلههای قدیمی و کوچه بنبست
و انتهای همین کوچه خانه ما بود
به کوچهای که چراغان نبود نامت را
فقط دو شعله آتش میان آن همه دود
قسم به نام تو، ای خوب، باز میآیی
زمان نشسته به امید لحظه موعود».
غزل 36 هم برای حضرت مهدی موعود(عج) است و در همان حد و حدود غزل 38 اما برومند در غزل 35، در یک غزل عاشقانه آرام و ملایم، به غزل خود فرمی میدهد که این فرم به شعرش تازگی و طراوت میبخشد. بیت اول در واقع سازنده و ادامهدهنده این فرم است تا آخر؛ البته فرمی درونی، زیرا در غزل و شعر کلاسیک، فرم به واسطه قالبهای وزنی قابلیت چندانی برای اجرا ندارد. در واقع، فرم در این غزل با «من همیشه اینطور بودهام انگار» شروع میشود و تا آخر، تکرار و تاکید این «انگار» و «اینطوری بودن» به مصراعها و ابیات، سر و شکلی دیگر و تازه میدهد:
«و من همیشه همینطور بودهام انگار
همیشه عاشق لیلای خویش مجنونوار
و مثل اینکه طلسمیست پشت واژه عشق
که میرسد به من و شعرهای من هر بار
همیشه تازهترین حرفهای من بودی
و من همیشه پر از کهنگی، پر از تکرار
کسی اسیر همین واژههای بیتاثیر
که پشت پنجرهای نقش بسته بر دیوار
و با خیال تو در خواب میرود هر شب
و با عبور تو هر صبح میشود بیدار
و من همیشه همینطور دوستت دارم
و من همیشه همینطور بودهام انگار».
غزل نیمهروایی 34 این مجموعه شعر هم دارای فرمی است که در روایت خود حل شده است؛ فرمی که به غزل طراوتی دیگر بخشیده است؛ غزلی که زبان شاعر را به سمت زبان گفتار نزدیک کرده است. تقریبا تمام ابیات غزل زیر قابلیت غزل امروز را در خود دارند و نیز آن را نشان میدهند:
«صدای خشخش پا بود و برگهای سپید
و یک اتاق قدیمی و چند شعر سپید
دری که باز شد و با صدای خشخش خود
صدای پای کسی تا درون خانه رسید
و مثل اینکه تو بودی و من نفهمیدم
و مثل اینکه صدای تو را کسی نشنید
و مثل اینکه تو گفتی سلام صبح بهخیر
ولی چه سود صدایت به گوش ما نرسید
و فکر کرد به احساس غربتی که گذشت
درون خانه خود آن کسی که آه کشید
کسی که پنجرهای را کشید با من و تو
و بعد پنجره را تا به یک حیاط کشید
و بعد پنجره را بست بین ما دو نفر
و رفت و رفتن خود را به اشتباه کشید
و رفت تا که بماند همیشه با اندوه
به روی قاب دلم عکس او سیاه و سپید».
غزل 32 هم در راستای غزل فرم مجموعه شعر «سهشنبههای شرجی» است اما ضعیفتر.
خوب است که برومند به این نوع از غزل خود - که بر آن مسلط است - برگ و بار و شکل و صورت دیگر و بهتری بدهد و این راه را ادامه دهد که به نظر من موفقیت او از این راه میگذرد، و نه در غزلهایی شبیه غزل 30 که اگرچه در ظاهر پرتصویر و شاعرانهتر به نظر میرسد، آگاهانه سروده شده است:
«در چشمهای خوب تو سیبی به رنگ ماه
من بودم و نگاه تو و بوی یک گناه
خطی که از نگاه تو آغاز میشود
خطی که وصل میشود از ما به یک نگاه...
من غرق اشتباه خودم بودهام، ولی
شعری بساط درد مرا کرده روبهراه
شعری که پشت وزن خرابش نشستهای
شعری که باز حال مرا میکند تباه».
در مجموعه شعر «سهشنبههای شرجی» از حسین برومند، یکی دو شعر سپید و چند مثنوی هم آمده است اما توانایی برومند در غزل است و در این قالب و در این راه است که شاعر میتواند خود را بهتر و بیشتر بشناساند؛ مگر اینکه در مسیر شاعری، اتفاقی او را به سمتی دیگر ببرد.
ارسال به دوستان
نگاهی به دفتر شعر «صدایم را از پرندههای مرده پس بگیر» اثر لیلا کردبچه
زنانه و عاشقانه اما...
الف.م. نیساری: «صدایم را از پرندههای مرده پس بگیر»، دفتر شعری است از لیلا کردبچه که آن را انتشارات فصل پنجم در 72 صفحه چاپ و منتشر کرده است. این مجموعه شامل 37 شعر سپید کوتاه و غیر کوتاه است. شعرهای این دفتر بیشتر عاشقانه و زنانه است یا اینکه به نوعی از درد و رنجهای زنان جامعه سخن گفته است.
برونرفت از نُرم زبان همیشه در شکلهای تازه اتفاق نمیافتد، گاه نیز در تازه کردن مفاهیم اتفاق میافتد؛ خاصه وقتی این اتفاق در همه سطرهای یک شعر خود را نشان دهد. در شعر زیر که «لکنت» نام دارد، این برونرفت از زبان در بیان غیرمتعارف 5 سطر اول و در بیان تقریبا غیرمتعارف سطرهای دیگر اتفاق افتاده است:
«هر بار به تو فکر میکنم
یکی ار دکمههایم شل میشود
انقراض آغوشم یک نسل به تاخیر میافتد
و چیزی به نبضم اضافه میشود
که در شعرهایم نمیگنجد
کافیست تو را به نام بخوانم
تا ببیننی لکنت، عاشقانهترین لهجههاست
و چگونه لرزش لبهای من
دنیا را به حاشیه میبَرد
دوستت دارم
با تمام واژههایی که در گلویم گیر کردهاند
و تمام هجاهای غمگینی
که به خاطر تو شعر میشوند
دوستت دارم با صدای بلند
دوستت دارم با صدای آهسته
دوستت دارم
و خواستن تو جنینیست
که نه سقط میشود
نه به دنیا میآید».
لیلا کردبچه معمولا در زبان ساده نثرگونه یا زبان نزدیک به روحی که زبان محاوره را در بر گرفته، شعرهای عاطفیاش را سامان میداد و میدهد اما در شعر بالا به سمتی از شعر رفته که پیش از این کمتر رفته بود؛ سمتی که میتواند شعرهای اغلب ساده و معمولیاش را جانی شاعرانه ببخشد و لباسی از زبانی مناسب را بر تنشان کند.
ببینیم در شعرهای دیگر هم این اتفاق میافتد یا نه.
در واقع، اگر زبان نثر و شبه محاوره را برای شعر گفتن انتخاب کنیم، معنایش این نیست که از شعر فاصله میگیریم یا نمیتوان در این زبان شعر گفت، بلکه منظور آن است که حرکت زبان در ریلهای غیر معمول، خود در همان ابتدا شاعر را به سمتی غیرمعمول سوق میدهد. منظور زبانی غیرمعمول و شعری غیرمعمول است؛ یعنی غیرمعمولی معقول و شاعرانه، نه هر غیرمعمولی. ببینید کردبچه در شعر «و تو باور نمیکنی» که زبان نثر را انتخاب کرده، چگونه به دام کنایههای روزنامهای، البته کنایههای زیبای روزنامهای و طنزهای معمولی کنایهآمیز افتاده و چقدر از شعر نخست دفتر خود دور شده است:
«نگران من نباش
بهتر از این نمیشوم
دیگر هیچ وقت بهتر از این نمیشوم
و روانشناسهای دیوانه باور نمیکنند
و جعبه قرصهایم باور نمیکنند
و تو باور نمیکنی؛
من
تنها مادری نگرانم،
مادری نگران برای دخترم
که همین روزها کفشش انگشتهایش را خواهد زد
و همین روزها مدادهای رنگی همکلاسیاش
از مدادهای او بلندتر خواهد بود
نگران توام
که پشت گوشی تلفن بغض کردهای
و برای صدای گرفتهات
دنبال بهانه بهتری میگردی
ـ «دیگر، هیچ وقت بهتر از این نخواهم شد»
و تو باور نمیکنی
گوشی را میگذاری و میروی
بهانهای برای گریه بیاوری».
این نثرزدگی و کنایه و طنز تلخی که در بالا اندکی بر اثر سایه انداخته و آن را بین شعر و نثر قرار داده بود، در اثر بعدی با نام «شکلک» از همین حداقل هم خالی شده، تبدیل به یک نثر معمولی با زبانی معمولی و حرفهای معمولی شده که هیچ، هیچگونه ویژگی شعری و حتی غیرشعری نیز در خود ندارد:
«کافیست روزی هزار بار
لبها و دندانهایت را در آینه امتحان کنی
و خودت تشخیص دهی؛ کدام شکلک است و کدام خنده
کافیست یادت باشد پدرت
چگونه هر شب خندههای مصنوعیاش را
در لیوان آب خیس میکرد
تا صبحها لبخند تازهتری به ادارهاش ببرد
و در آینه لبخند که میزد،
پاورچین پاورچین از خانه بیرون میرفت
تا چیزی از دهانش نیفتد.
و نیز شعرهای منثوری در دفتر «صدایم را از پرندههای مرده پس بگیر» دیده میشود که از نامهای زیبای عاشقانه فراتر نمیروند و در نهایت تبدیل به شعرواره میشود:
«گفتی میآیی
و یاد اخبار هواشناسی افتادم
که لذت بارانهای بیهنگام را میبَرد
گفتی میآیی
و یاد تمام روزهایی افتادم
که بیهوده چتر برداشته بودم».
کردبچه، بیشک برای فاصله گرفتن از انواع و اقسام نثرهای خوب و متوسط و بد، ناگزیر است به نوعی از شعر نخست دفتر شعر «صدایم را از پرندههای مرده پس بگیر» بازگردد؛ به جایی که کارش را بلد است، چرا که وقتی شاعری در یک جا و یک نوع از شعر و در یک زبان شعری خود را بهخوبی نشان دهد، این خود نشان از استعداد و توانایی آن شاعر دارد در خلق دوباره آثاری از آن دست و در آن حال و هوا و شاید هم بهتر از آن، بنابراین گاه این خود شاعران هستند که در انتخاب اشعارشان دقت کافی نمیکنند و وسواس به خرج نمیدهند، یا با دوستان شاعر و منتقد خود مشورت نمیکنند. شاید هم مخاطبان عام و عوام آنان را از انتخابهای شایسته بازمیدارد، چون عوام طبعا طرفدار آثار سطحی و معمولیاند و اشعار خوب و عالی را در کل نمیفهمند و اگر هم در بعضی اوقات اشارتی به شعری خوب دارند، حتما کسی آنان را درباره آن شعر به نوعی و تا حدی آگاه کرده است.
در شعر «گوشوارههای مروارید» کردبچه توانسته یک زندگی سرد زناشویی را به تصویر بکشد، منتها تصویرسازیها به تمامی جاندار و گویا نیستند و شعر میتوانست مثل چند سطر آخر موجزتر و شاعرانهتر عمل کند و زبان روانتری داشته باشد. در واقع شروع و اواسط شعر چندان روشن و روان نیست و گاه زبان شعر با دستانداز مواجه میشود:
«روزی هزار بار با تو برخورد میکنم
و هر بار، اسمم را کجا شنیدهای؟
و چقدر چهرهام برای تو آشناست!
تقصیر چشمهای تو نیست
که در نقطههای کور خانه زندگی میکنم
و تکرار میشوم هر روز
شبیه عطر بهارنارنج، روی میز صبحانه
شبیه خطوط قهوهای چای
ته فنجان
و شبیه زنی در آینه
که ابروهایش را برمیدارد و فکر میکند دنیا
در چشمهای تو تغییر خواهد کرد
تقصیر چشمهای تو نیست، میدانم
این خانه، تاریکتر از آن است
که چهرهام را به خاطر بسپاری
و ببینی چگونه بوی مرگ از انگشتهایم چکه میکند
هر بار که نمیپرسی شعر تازه چه دارم
حق با توست
پوشیدن پیراهن حریر
و آویختن گوشوارههای مروارید
حس شاعرانه نمیخواهد
و میشود آنقدر به نقطههای کور زندگی عادت کرد
که با عصای سپید، کنار هم راه برویم
و با خطوط بریل
با هم حرف بزنیم».
این شاعر در شعر «مردهشوها» از خوب جایی شروع کرده و با خوب مضمونی کارش را پیش برده است. در واقع تقابلی بین «مردهشورها» و «مردهشوها» ایجاد کرده است؛ آنگونه که میتوان «شوها» را هم «شورها» خواند و هم «شوهرها». تصور من این بود که با شور عاشقانه یک عاشق (گوینده در مقام معشوق) شعر را به زیبایی تمام میکند اما او خلاف عادت رفت و به عاشقی رسید که او نیز به نوعی قدر او را نمیدانست و نمیداند. این خلاف عادت جالب بود اما شاعر در بند آخر چندان از پس آنچه میخواست بگوید برنیامده و تصویرها و کلمات چندان در رساندن احساس و نگاه و کلامش یاریاش نکردهاند:
«مردهشوها چه میدانند؟
لبهای من چقدر دوستتدارم را
با چهار هجای کشیده ادا میکردند
و انگشتانم هنگام نوشتن از تو
چگونه لای سطرها ریشه میدادند
چه میدانند؟
گونههایم چگونه عطر بوسههای تو را
در توحّش گلهای سرخ پنهان میکردند
و موهایم چگونه میان انگشتان تو
بادها را به مسیرهای تازه میبردند
تو اما میدانی
بهتر از همه میدانی
موهای من چقدر مشکیتر و بلندتر بودند
وقتی انگشتانت را
لای موهای کسی از یاد ببری
و «یادش بخیر»
سهم کوچکم از شبانههایت میشود».
شعر «بغض کهنه» نیز در سادگی خود فرم گرفته است؛ در نثری زیبا که متن و بطنی شاعرانه و عاطفی دارد؛ مضمونی تازه و نگاهی دیگر به پدر پیری که نگران است و دختری که ماندگاری خود را کودکانه شرح میدهد تا تسلای خود و پدر باشد:
«در چشمهای پدر، هر شب
کوچه آذین میبست
زنان همسایه کل میکشیدند
و پیراهنی سپید میرقصید
هر شب
پیراهن عروسی مادر را درز میگرفت
و میترسید آنقدر بزرگ شوم
که پاهایم از رویاهایش بیرون بزند
نگران نباش پدر!
من هنوز کودکم
آنقدر که بارها در خانه گم شدهام
آرزوهایم بوی آشپزخانه گرفتهاند
و هر کودکی میبینم، آغوشم تیر میکشد
نگران نباش!
آرزوهای من هیچ وقت، راه دور نمیروند
و مثل بغضی کهنه، سالهاست
در گلوی خانه، گیر کردهاند».
همین نوع نگاه و زبان در شعر بعدی با نام «واژه سرگردان» جا نیفتاده، به جز در سطرهایی چون:
«میخواست گیسوانم را
به دست بادیترین سازهای جهان برقصاند»
یا:
«سعی میکنم چینهای پیشانیام را
به دامنشان وصله کنم».
تصویرسازیهای کنایهآمیز شعر «بزرگراه» نیز در بیان سردی زندگی زناشویی یک زوج موفق است؛ چون کردبچه توانسته این بیان را نشان دهد، با تصویرهای کنایهآمیز؛ وقتی که یک زوج عشق را فراموش میکنند و در احترام گذاشتنهای معمولی زندگی گرفتار میشوند و شاید هم از آن به نوعی سرشار میشوند! که البته شاعر در پایان، پایان قصه این زندگی سرد و بیعشق را با «دو استکان چای تلخ در دست» به تلخی و زیبایی نشان میدهد؛ به تلخی زندگی و به زیبایی شعر:
«هر روز
بزرگراهی از میان ما میگذرد
هر شب کوچهای تاریک
که فاصله میان 2 بالش را پر میکند؛
بزرگراهی که مثل درختی به شاخههایش
هر شب به هزار کوچه تقسیم میشود
و آن وقت دیگر چه فرق دارد اگر تصور دستی
هر صبح چای نخستین صبحانه مشترک را شیرین کند
یا هر ساعتی از روز
پردهها را کشیده و شب را به خانه بیاورد
و خاطرهای دور را به یاد زنی
که هنوز رقص در پیراهنی سپید را دوست دارد
بالشات را
هر گوشه از شب که خواستی بگذار
فردا
همیشه صبح زود میرسد
با دو استکان چای تلخ در دست».
ارسال به دوستان
|
|
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
|