|
نگاهی به مجموعه غزل «زمستان از گریبان تو آیا سر برآوردهست؟» اثر علیرضا رجبعلیزاده
عاشقانه با نگاههای متفاوت
وارش گیلانی: مجموعه غزل «زمستان از گریبان تو آیا سر برآوردهست؟» از علیرضا رجبعلیزاده را انتشارات سوره مهر در 72 صفحه چاپ و منتشر کرده است. این مجموعه 35 غزل دارد؛ غزلهایی بین 5 تا 14، 16 و حتی 18 بیتی که اغلبشان همان حدود بین 5 تا 8 بیتی هستند؛ غزلهایی که عاشقانه یا بهتر است بگوییم به نوعی عاشقانهاند، یعنی این عاشقانگیها بستگی به نوعی نگاه شاعر و فضایی دارد که در آن قرار میگیرد. به این معنا که اغلب غزلهای دیروز و امروز در خود و با خود، یک «تو» یا یک «یار» و «معشوق» را روبهروی خود دارند و «او» را در غزل مخاطب قرار میدهند؛ حال یا مهر و وفا و مهربانی و زیبایی او را یا بیوفایی و هجران او را اما در مجموعه غزل «زمستان از گریبان تو آیا سر برآوردهست؟» علیرضا رجبعلیزاده این معادله و قانون یا مخاطب اغلب تغییر کرده و جامعیت دیگری دارد. به این معنی که گاه شاعر در عاشقانههایش یکسره یا بیشتر از خود حرف میزند و غزلی اینگونه شکل میگیرد:
«کیستم؟یک تکه تنهایی، چیستم؟ یک پیله دل تنگی
تکه تنهاییام: تاریک، پیله دلتنگیام: سنگی
بوم بارانخورده رنگم، نقشی از خویشم که دل تنگم
ابر تصویرم که میگیرد گریههای رنگ بیرنگی
خانهام را «بخت» در میزد، یادم آمد از شب تاری!
«آرزو» را یک سفر رفتم، دورتر شد راه فرسنگی!
با چُگورت در دلم هر شب خیس بارانم «چُگوری» جان!
در گلویم میگشاید چنگ چتر بغضت، مهربان«چنگی»!
خسته شد از بس که آمد ـ رفت، «مرگ» و دید از من گرانجانی
موج را یک عمر میراند صخره با خود از گرانسنگی...»
البته اینگونهسرایی در غزل دیروز و امروز سابقه دارد ولی چون در دفتر غزل رجبعلیزاده این امر پررنگ است و آن طرف کار که معشوقهسرایی است کمرنگ، تاکید ما بر این دفتر از این منظر است.
در ضمن، غزل بالا نشان از شاعری مسلط بر کلام دارد از این رو غزلی در فصاحت و بلاغت کلام خود قابل تحسین است؛ قابلیتی که نه تنها به غزل قوام و استحکام میبخشد، بلکه از منظر زیباییشناسی نیز آن را تا حد ویژگیهای خود شاخص نشان میدهد.
اما در راستای کلیت نگاه شاعر به غزل نیز به غزلهایی میرسیم که همچنان پای دیگری در کار نیست (همان تو و یار و معشوق) و شاعر بیشتر از «سینه سوزان» خود میگوید و «مرگ» را خطاب قرار میدهد و اینگونه میسراید:
«زمانه تنگ، زمین تنگ آسمان تنگ است
فراخنای جهان بیتو همچنان تنگ است
گشادگی نکن ای سینه! در برابر غم
که عشق میرسد و عرصه ناگهان تنگ است
مرا به شانه قبایی ز برگ و بار نخواست
چنین که چشم تماشای باغبان تنگ است
به قلههای مهآلود اگر چه نزدیک است
دل عقاب ولی دور از آشیان تنگ است
بهار، بیسبد غنچههای پرپر نیست
اگرچه دست و دل باغ در خزان تنگ است
درنگ میکنی ای مرگ و فرصتت با من
به قدر خوردن یک جرعه شوکران تنگ است»
غزل بالا نیز شیوا و گویاست و این شاخصهها را از بلاغت و فصاحت کلام وام گرفته است اما یک نکته را در ارتباط با اغلب غزلهای علیرضا رجبعلیزاده باید بگویم که مهم است و آن دور شدن شاعر در بسیاری از غزلهای خود به غزل امروز است؛ مثل غزل بالا که بیشتر شبیه شاعر دوران حافظ است که به سبک عراقی هم شعر میگوید. البته این موضوع در همه غزلهای رجبعلیزاده دیده نمیشود و او گاه در غزلهایش از زبان و فضای امروزی بهره میبرد که به آن در جای خود اشاره خواهم کرد اما حرف این است که شاعر کارش فقط شعر خوب گفتن نیست، بلکه باید فرزند زمان خود و معاصر خود باشد تا بماند و شعرهایش از زمان خود به زمانهای بعد امتداد یابد. در واقع همه شعرهای ماندگار جهان از این طریق ماندگار شدند. یعنی تا شاعری معاصر خود نباشد، شعرش به مرور کلاسیک نخواهد شد تا در این مقام گنج و گنجینه شود.
دیگر اینکه رجبعلیزاده در مجموعه غزل «زمستان از گریبان تو آیا سر برآوردهست؟» گاه خطابش به عام است و عمومیت دارد؛ یعنی همچنان جای تو یار و معشوق در آن خالی است؛ مثل غزل زیر:
«از آه چراغی کن و چون مشعله ماه
در سینه بیاویز به تاریکی این راه
جز نو شده بیبرگی باغ این خبر داغ!
ابر از سفر گریه چه آورده به همراه؟
عمریست که بخت تو ز «آه» تو بلند است
آیینه چینخورده پیشانی کوتاه!
از غربتم این بس که پدر نیز برادر!
از چاله گرفت و سپس انداخت در این چاه
ناخوانده عزیز شبی و سرزده روز
مهمان به در کوفته سینهام ای «آه»!
میمیرم و تا باز نسیم تو کجا؟ کی؟
یاد آرَد از این سوخته این شمع سحرگاه»
باید گفت تا حد قابل ملموسی غزلهای رجبعلیزاده تاریک و تلخ است و در اندوهی خاص غوطهور. این امر نه تنها در غزل زیر، بلکه در بسیاری از غزلهای آمده و نیامده در این نوشته قابل ردیابی و شناسایی است. در بیت آخر غزل بالا حتی شاعر با اشارتی به مصراعی از غزل علی اکبر دهخدا که گفت: «یاد آر ز شمع مُرده یاد آر»، این اندوه و تاریکی و تلخی بیشتر تداعی میشود و از این رو و از منظری دیگر، شاعر غزل خود را به غزل امروز نزدیک میکند؛ خاصه در ۳ بیت اول و بیت آخر.
اما آنگاه هم که علیرضا رجبعلیزاده از «تو» و «معشوق» سخن میگوید، حرف و سخنش از نوع دیگر است، یعنی «تو»اش چندان پررنگ نیست و «من» شاعر نیز در آن دخالتها دارد و حرفهای دیگر؛ نه به شکل صریح و روشن عاشقی فلان و بهمان، بلکه به این شکل:
«موج تا موج ز خاموشی دریاست بلند
نعره کوه که عمری به تماشاست بلند
بافه موی تو کوتاه و مرا رشته آه
ـ مثلی هست که ـ مثل شب یلداست بلند!
گفت تا نگذری از کوچه معشوقه ما
سر نشکسته ز دیوار به حاشاست بلند
«محمل لیلی از این بادیه چون باد گذشت
همچنان گردن آهو به تماشاست بلند»
هر چه از گریه تهیدستتر افراختهتر
خیمه ابر در این بادیه پیداست بلند
همه جنگل و یک سرو تبر خورده که باز
سایهاش یکتنه بیش از همه ماست بلند
عقدهام بیگره گریه نخواهد شد باز
شانه حسرتت ای روز مباداست بلند...»
غزلهایی هم در مجموعه «زمستان از گریبان تو آیا سر برآوردهست؟» هستند که با «آه» و «مرهم» و «زخم عالم» و «سفره» و «زندگی» و «دل» شکل میگیرند و مشابه این نوع غزل در این دفتر بسیار است؛ یک نمونهاش این است:
«گر چه «با مرهم» بساز و گر چه «بیمرهم» بساز
بیش و کم با زخمهای عالم و آدم بساز
چند روزی ساختی با خندههای باغبان!
با گلاب گریههایم چند روزی هم بساز
سفرهات با «هیچ و پوچ مرگ» چیزی کم نداشت
بیش از اینها باش قانع «زندگی» با کم بساز
هر چه «ها» کردی زمستان سردتر شد در دلت
بین دستت آتشی با گرمی آهم بساز
عالمی غم داری ای دل! گر چه این هم عالمیست:
با غم عالم بسوز و با غم عالم بساز»
میبینید که در کنار ویژگی کلی برشمرده درباره غزلهای «زمستان از گریبان تو آیا سر برآوردهست؟»، غزلهای این دفتر به لحاظ زبانی و فضاسازی از غزل دیروز تا غزل نوکلاسیک و تا غزل امروز در نوسان است؛ مثل غزل بالا شبیه غزل دیروز (آن هم بیشتر از نوع نظمش) و غزل قبلتر شبیه غزلهای نوکلاسیک است؛ به نوعی از غزل امروز علیرضا رجبعلیزاده نیز اشاره کردم.
گاه نیز موضوعهایی از آن دست که گفتم، توسط شاعر آنقدر گستردگی مییابد که او ناگزیر میشود در آن باره بسیار بگویید و آن را بسیار بپردازد؛ آنگونه که ممکن است حتی این غزل به 16 یا حتی 18 بیت هم برسد و قصیدهوار شود؛ مثل غزل یا قصیده زیر که در عین حال روایی هم است. اینک ابیاتی از آن:
«... سینهاش این محبس آه و نفس پرسوز ناگفتن
ماجرا را آه دَم درمیکشید از ماجرا گفتن
چون خمیر شیشه سوزان جرعهای از شعله و نشتر
بین گفتن عقده خود را فرومیخورد و ناگفتن!
ـ عصر خشکی بود از یک روز...
ـ یادم نیست، میگشتیم گرد حوض خالی معصوم؟!
گرما ماجرا گفتن؟!
راه میپیمود با ما کهنه نقالی که بر لب داشت
چون جراحت زهرلبخندی ز دیگر نقلها گفتن
شکّرآویزش، غم و دستار: حسرت، منتهایش: آه
هر به گامی پرده دیگر میکند این درد را گفتن...»
گاهی هم غزل 12 بیت بیشتر نیست اما هر مصراعش به طول و اندازه یک بیت است که با این حساب میشود در اندازه 24 بیت؛ مثل غزل زیر؛ غزلی که با شعر نیمایی مشهور «زمستان» اخوان ثالث ارتباط بینامتنی زیبایی برقرار کرده است و... چند بیت اولش در زیر میآید:
«[سلامم را سر پاسخ ندارد شهر؟!
سرها در گریبان است]
ـ صدایی از نمیدانم که ـ سر بر میکند:
ـ «آری زمستان است»
صدایی از کدامین سو؟ صدایی از نمیدانم که؟ یا از کی؟!
که چون من عابری در خالی خاموش و بیخواب خیابان است
زمستان است و سرها در گریبان است و پاسخ هر چه، وز هر کس
بگوید یا نگوید باز میبینی زمستان است و یکسان نیست
شب چلهست و بیمیخانه، شهر بیچراغ باده تاریک است
خیابان هر بهگام ـ اما درختانش بلورآجین ـ چراغان است
اگر هم نیست برفی، نیست حرفی
[گر چه مثل موج میلرزیم]
گذر بستهست و در بستهست و صحبت صحبت سرما و دندان است
قفسپَروَرد غمگین من آه ای سبزه لوطی مونسم طوطی!
دَمَت چون آه من سرد آمدهست از بس به تکرار «زمستان است»!...
ارسال به دوستان
نگاهی به مجموعه غزل «قبلاهای غمگین» سروده آرش فرزامصفت
شعرهایی شیوا و بلیغ
الف.م. نیساری: مجموعه شعر «قبلاهای غمگین»، کتابی است از آرش فرزامصفت 50 ساله که انتشارات سوره مهر آن را در 80 صفحه چاپ و منتشر کرده است. این مجموعه 38 غزل و قصیدهواره و غزلمثنوی دارد؛ غزلها از 5 تا 12 بیت و قصیدهوارهها هم به 25 بیت میرسد.
مجموعه شعر «قبلاهای غمگین» فرزامصفت دارای شعرهای آیینی و عاشقانه است اما از مضامین و مفاهیم دیگری نیز دارد.
شعرهای این دفتر از زبانی مسلط و منسجم برخوردارند و مخاطب در مواجهه با آنها - مثل بسیاری از شعرها و دفترها - دچار پریشانی و سردرگمی و گنگی نمیشود؛ چون شعر گویا و روان است، بیهیچ دستانداز محتوایی و این بازمیگردد به اینکه شاعر به صورت و شکل شعر خود بسیار اهمیت میدهد؛ شکلی که خود عین محتواست، یا به تعبیری دیگر، تعیینکننده نوع محتوا و عمق و غنا و گستره آن است.
زبان شعری آرش فرزامصفت بین شعر دیروز و امروز در نوسان است و گاهی نیز نزدیکتر به غزل نوکلاسیک:
«چرا سهم «تو» پایان باشد از آغاز پروازم؟
اگر تاوان این عشق است من باید بپردازم
تو مثل عابری با چشمهای بسته اما من
شبیه کلبهای متروک با دروازه بازم
کسی هر روز پس میآورد این مرغ وحشی را
دلم را دورتر از این کجا باید بیندازم؟
حلالم کن اگر این روزها ابریتر از پیشم
حلالم کن اگر با هیچ آهنگی نمیسازم
من اقیانوسم اما کاش حوض کوچکی بودم
کتاب قصهام تلخ است: «بیپایان و آغازم»
نه عقل و عشق؛ از آغاز هم بازی سر دل بود
ولی دیوانگی کافیست! دیگر دل نمیبازم»
قصیدهها یا بهتر است بگوییم قصیدهوارههای مجموعه شعر «قبلاهای غمگین» نیز بیشتر به غزل میمانند؛ اگر چه بلندایی نزدیک به قصیده دارند. یعنی نوع بیان و زبان و ساختارشان شبیه یک غزل بیت تا 25 بیتی است (که عملا نداریم) اما چندان هم خالی از خطابهای قصیدهگونه نیست؛ دارای زبانی فخیم و استوار؛ مثل شعر زیر که فرزامصفت آن را برای حضرت امام عصر(عج) سروده است. ابیاتی از این شعر:
«وصل است ریسمان زمان و زمین به تو
رگهای تنگ یک دل اندوهگین به تو
خورشید روز واقعه لبخند میزند
بر روی پرتگاه شب واپسین به تو
تو خود تمام طول جهانی درست نیست
تشبیه تپههای دیوار چین به تو
تقسیم دردهای جهان عادلانه نیست
افتاده است شک به من اما یقین به تو...
آه ای امام شعر! تو بیتالمقدسی
برگشته است قبله ما مومنین به تو
لب واکن و برای زمین آیهای بخوان
از آنچه گفت حضرت روحالامین به تو...
من مرد جنگ نیستم اما نمیرسم
پیش از مهار کردن میدان مین به تو
خودکار حرفهای دلش را به من نزد
تنها نوشت لشکری از نقطهچین به تو...»
این دفتر کمی عجیب و غریب گاه غزلهایی دارد که چند بیت اولش زبانی امروزی دارد و به غزل امروز نزدیک و حتی عین همان است اما ناگهان در چند بیت آخر دچار زبان غزل دیروز میشود؛ در غزل زیر این اتفاق در 4 بیت آخرش افتاده است. این دوگانگی میتواند خطر مصنوعی شدن شعر و غزل مجموعه شعر فرزامصفت را گوشزد کند؛ اگرچه شعرهایی از این دست در این دفتر در ظاهر این خطر را نشانت نمیدهد.
این غزلمثنوی را شاعر برای امام رضا(ع) گفته است:
«مسیر برکه چشمانم رسیده بود به دریا؟ نه
و مثل اینکه خودت بودی درون آینه... اما نه
لباس سبز تنت بود و فضای آینه مبهم بود
شبی که خواب مرا دزدید شبیه مرگ مجسم بود
هوا دوباره تعجب کرد دهان خشک زمین وا شد
و کمکمک تن آهویی درون آینه پیدا شد
کدام ثانیه؟ یادم نیست، کجا؟ درست نمیدانم
فقط تو بودی و یک آهو میان خواب پریشانم
غروب آخر دنیا را دو چشم خیس تو خون کردند
و زلفهای پریشانت مرا دچار جنون کردند
شکست نینی چشمانت، بلوغِ بالغِ انسان را
و دستهای تو پر دادند کبوتران خراسان را
در این جزیره دور از دست به جز سراب نخواهم دید
در این شب در این شب بیپایان تو را به خواب نخواهم دید
چقدر پر کنم از اسمت فضای دفتر خالی را؟
چقدر دوره کنم هر شب ستارههای توالی را؟
عجیب است دلم کوتاست کجاست گنبد پرنورت؟
که مست میکندم هر دم شراب خوشه انگورت
در آسمان شما گرچه زمین مسافت ناچیزیست
همین که از همهجا دورم خودش دلیل غمانگیزی است
بخند و روح مرا پر کن خلاصه همه غمها
بخند اگر چه نمیخندد کسی به گریه آدمها
جهان جزیره آدمهاست جهان جهنم موزونیست
مرا پناه بده آقا! که درد من کم از آهو نیست»
با توجه به حرفهای بالا، میبینیم که غزلمثنوی 21 بیتی مجموعه شعر «قبلاهای غمگین» این معادله را به هم میزند؛ چون شاعر در این شعر بلند ورقی از زبان امروز را رقم و قلم زده است.
در زیر تنها به ابیات مدرنتر اشاره میکنم:
«آمد به پابوس تو دریا روز اول
آه ای زیارتنامهخوانت کوه و جنگل!
ای غربت معصوم! ای شرقیترین عشق!
ای ریخته از آسمانت بر زمین عشق!
ای گوهر پاک تو را باران خریده
ابر از تماشاخانهات توفان خریده
ای خیس از شرم تو بارانهای پاییز!
ای از تو گرما ظهر تابستان خریده!
شعر از تو جاری کرده ابیات جنون را
با خرج حسن مطلعات دیوان خریده
آرامشت را میفروشد شب به دریا
شور تو را امواج سرگردان خریده
ما بیچراغان اختران دورهگردیم
ما آسمان در آسمان دنبال دردیم
ما سالهای سال پوسیدیم در خود
دنبال ردپای خورشیدیم در خود...
میخواهد از شوق تماشا پر بگیرد
گنجشک تنها را بخوان تا پر بگیرد
دستی بزن بر شانه کابوسهایم
تا از سرم رویا به رویا پر بگیرد
کافیست پلکی واکنی سمت دلم تا
نشناسد از مستی سر از پا، پر بگیرد
تا آفتابی میشوی در آسمانش
میخواهد از شوق تو دریا پر بگیرد
تا کی به امید نسیمی از تو در باد
هر روز برگی از تن ما پر بگیرد؟
تضمینمان کن آهوان بیپناهیم
ما را بخوان ما نامههای روسیاهیم»
در واقع، اگر غزل ۸ بیتی زیر را در مقابل مخاطب نیمهحرفهای بگذاریم؛ یعنی این غزل را:
«زلف در زلف گرفتار کمندم چه کنم؟
شینه در سینه در آیند و روندم چه کنم؟
نه که دلبسته این باغچه باشم، حاشا!
گلم از گل نشکفتهست، نخندم چه کنم؟
سرخوشم مثل نگینی که به بازار برند
مردم اما اگر ارزان بخرندم چه کنم؟
داستان من و تو مثل نسیم و گون است
تورهایی و من افتاده به بندم چه کنم؟
شهر از شش طرف از عشوه خوبان خالیست
تو بگو با دل دشوارپسندم چه کنم؟»
و نیز غزل 5 بیتی زیر را نیز در مقابل همان مخاطب نیمهحرفهای بگذاری، به راحتی درخواهد یافت فاصله این ۲ غزل از هم به لحاظ فضاسازی و نوع تخیل که به زبان شعر و زبان شعر شاعر ربط پیدا میکند، تا چه اندازه است. انگار فرزامصفت در غزلهای کوتاه و نیز در چند بیت اول غزلها و قصیدهوارههای خود در این دفتر، ابیات مدرن و امروزیتری دارد و بعد آن انگار کمکم زبان و فضای تخیلیاش کمرنگ و کمنور میشود، یا اینکه دوباره فیلش یاد هندوستان کرده، به زبان غزل دیروز یا حداقل به زبان نوکلاسیک بازمیگردد. نمونهای که پیش از این از شعرهای فرزامصفت آوردم، تقریباه همه گواه بر این امر است. اگر چه غزل 5 بیتی زیر یکسره مدرن و امروزی است و حتی تا حدی نزدیک به «غزل نو»؛ هر چند به ظاهر غزلی ساده است اما ظرافتهای غزل امروز را دارد:
«به پس گرفتن این اشتباه فکر نکن
صبور باش! به پایان راه فکر نکن
تو رود باش و به راه خودت ادامه بده
به زردمرگی این گیاه فکر نکن
برو مسافر من! کوپه کوپه ترکم کن
به مرد گمشده در ایستگاه فکر نکن
جنون مشترک شهر درد بیداریست
بخواب آدم عاقل! به ماه فکر نکن
تو رود منتظر آبشار و من قایق
برو! به آن طرف پرتگاه فکر نکن»
دیگر اینکه فرزامصفت در مجموعه شعر «قبلاهای غمگین» خود بیشتر از طریق شیوایی و فصاحت و بلاغت کلام، گاه به اندیشه شعرش غنا و عمق میبخشد، یا بهتر بگویم غزل خود را از این طریق به سمت اندیشهورز شدن پیش میبرد. در واقع این نوع غزل گفتن به خودی خود اشکالی ندارد، به شرطی که از شعریت فاصله نگیرد و احساس جاری در غزل را دستخوش اندیشههایش نکند؛ آنگونه که غزل خشک و بیروح جلوه کند. غزل زیر اگر چه اندکی به سمت خشکی و بیآبی رفته است و آن طراوت سرشار غزل را در خود کمتر ندارد اما خالی از احساس نیست:
«با خود به سرنوشت غریبی کشاندمت
تا اینکه در خودم به دوراهی رساندمت
تو از پلی به نام «یقین» ساده رد شدی
من گر چه سخت از گذر «شک» رهاندمت
خورشید فصلهای تو بودم، ببین چطور
از خیل ابرها که نماندند، ماندمت
همصحبت درخت نمیخواستم تو را
گاهی اگر به ضربه سنگی پراندامت»
البته این خشکی غزل در جای دیگر گریبان شاعر را میگیرد؛ مثلا در غزلهایی که تخیل به نوعی از پیش تعیین شده یا از پیش تصور شده به نظر میآید. مثلا غزل زیر تخیل سرشاری دارد اما شور چندانی در آن احساس نمیشود و شور لازم افت پیدا کرده است. یعنی غزل ناپسندی نیست اما هشداری است برای فرزامصفت تا آنجا که شعرش اندیشهورز است، شور شعرش را از دست ندهد؛ یعنی اندیشه خود دامی نشود برای به چاله و چاه انداختن شور شعر و غزل؛ یعنی از آنچه گفته شد، فراتر رود؛ فراتر از غزل زیر:
«دچار تلخترین فصل روزگار شدم
نگو به زندگی دیگران دچار شدم
تو بستری شده بودی که جاریام میکرد
مرا ادامه ندادی که آبشار شدم
همیشه پنجرهام سمت روشنی وا بود
فقط به آخر تنهایی تو غار شدم
تم مهر روشن یک کهکشانی اما من
مقیم دورترین نقطه مدار شدم
مرا ببخش اگر آهم از تو ابری ساخت
ببخش اگر که بر آیینهات غبار شدم
به جستوجوی تو ای فصل پنجم تقویم!
هزار بار زمستان شدم، بهار شدم
شبیه قطرهای از چشم ابر افتادم
منی که سوختم از داغ تا بخار شدم
چرا دلم ندهد بوی مرگ وقتی من
برای دفن هزار آرزو مزار شدم؟»
ارسال به دوستان
|
|
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
|