|
نگاهی به مجموعه غزل «عصرهای آبان» سروده حسن یعقوبی
اجتماع پراکندگی و زیبایی
وارش گیلانی: مجموعه غزل «عصرهای آبان»، کتابی است از حسن یعقوبی که انتشارات شهرستان ادب آن را در 86 صفحه چاپ و منتشر کرده است. این مجموعه 41 غزل دارد؛ غزلهایی 5 تا 8 بیتی و نه بیشتر.
مجموعه غزل «عصرهای آبان» هم غزلهای عاشقانه دارد و هم غزلهای عاطفی (نه الزاما تغزلی) و کمتر از نیمی از کتاب شامل غزلهای آیینی است؛ غزلهایی درباره حضرت علی(ع)، حضرت فاطمه(س)، واقعه و شهدای کربلا و حضرت مهدی(عج) و حضرت زینب(س) و جناب حر و نیز درباره امام رضا(ع). 2 غزل هم درباره ماه مبارک رمضان دارد و یک غزل هم از زبان فرزندان مدافعان حرم گفته است. البته این دفتر از مضامین دیگری نیز برخوردار است. در واقع شاعر همچون بسیاری از غزلسرایان، غزل را صرفا مامنی برای تغزل و عاشقانه سرودن نمیداند.
ابتدا نگاهی به غزلهای آیینی میاندازیم. غزل «قصیده هستی» را حسن یعقوبی درباره امام زمان(عج) گفته است:
«لبریز از تو گفتنم، اما نمیشود
امشب گره ز کار دلم وا نمیشود
این واژههای یخ زده در زمهریر وهم
شعری برای حضرت مولا نمیشود
میدانم ای نگاه خدا بیاشارهات
این روزهای شبزده، فردا نمیشود
حتی عزیز! بینظر عاشقانهات
گل، رنگ و بو ندارد و زیبا نمیشود
بیجذبه تو دست و دل رودخانهها
در جستوجوی دامن دریا نمیشود...
این جمعه هم گذشت و غزل ناتمام ماند
لبریز از تو گفتنم، اما نمیشود»
غزلی متوسطی که در مقابل شعرهای مهدوی گفته شده در بعد از انقلاب چندان به چشم نمیآید؛ چرا که یا مفاهیم ابیات و تعابیر بکار رفته در آنها یا به نوعی تکراری است، مثل بیت سوم و چهارم، یا مثل ابیات دیگر جان و رمق چندانی ندارد که از ظهور بزرگمردی بگوید که قرار است جهان را پر از عدل و داد کند. واقعیت این است که به موازات موضوع و مضمون، شاعر باید صورت و فرم و ساختار و بیان و اندیشه شعرش را تنظیم کند. یعنی اگر عناصر و ویژگیهای شعرش را بالا نبرد و به آنها عمق نبخشد، حداقل به موازات آن کلام، باید صورت کار را ـ که بازتاب و روشنایش بازمیگردد به سیرت اثر ـ با مفاهیم مطرحشده تنظیم کند. اگر چه بیت پنجم بالا زیبا و جاافتاده و تازه است، این گونه حرفها در بیت بعدیاش که «جمعه گذشت و غزلم ناتمام ماند و لبریزم از تو گفتن اما نمیشود»که نشد حرف! لبریز گفتنی؟ خب، بگو! مگر میشود آدم لبریز گفتن باشد اما نشود؟!
گاه ابیات سست از این دست مشکلات و نواقص پنهان هم دارند که مخاطب عام راحت از کنارش میگذرد و شاید هم بابت چنین ابیاتی شاعر را تحسین هم بکند!
غزلی را هم که یعقوبی برای جناب حر گفته، توانایی بازتاب انقلاب درونی حر را ندارد، و منهای بیت اول، سایر ابیاتش در سطح ماندهاند. یعنی اینکه بگوییم «باید رفت ای مرد! چرا ایستادهای؟» یا «بهبه، چه انتخاب و عزم و ارادهای» و از این حرفها، یک نکته از هزار نکته نهفته در دل انقلاب درونی حر را که نگفتهایم هیچ، دست به دامان شعار هم شدهایم:
«آن سو هنوز، غرق خودت ایستادهای
دل را به دست موج نگاهش ندادهای
آن سو چقدر ثانیهها تلخ میوزند
باید که رفت مرد! چرا ایستادهای؟
باید زدود سایه تردید را ز خویش
بهبه، چه انتخابی و عزم و ارادهای!...»
غزل «یا علی» نسبت به دو غزل آیینی بالا بهتر است؛ چون به جای یک بیت درخشان، سه چهار بیت جاندار و شیوا دارد؛ ابیات یک، 2 ، 4 و 5؛ هر چند مصراعهای اول 2 بیت 4 و 5 به نوعی تکراری و گفتهشدهاند. این یعنی هر بیت یک غزل و هر سطر یک شعر نیز باید در حد و اندازههایی باشند که بلندی و عمق غزل و شعر را برتابند؛ یعنی باید هر کدام یک چراغ روشن باشند برای کلیت خود؛ در صورتی که غزل زیر مثل کوچه یا خیابانی است که یک جا چراغ راهش روشن است و جای دیگر خاموش:
«از برق ذوالفقار تو باران گرفت جان
از گوشه نگاه تو احسان گرفت جان
بیتو جهان به خویش نمیدید ابوذری
از باده ولای تو سلمان گرفت جان
از هُرم چشمهای خداوندی تو بود
فصلی به نام فصل بهاران گرفت جان
افتادهاند پیش تو اهل نظر به خاک
کز مشرب نگاه تو عرفان گرفت جان
ای راز سر به مهر خداوند، یا علی!
از چشمهسار قلب تو قرآن گرفت جان
سرّیست بیگمان که به یک «یا علی مدد»
هر بینوای خستهدلوجان، گرفت جان»
در غزلی دیگر با نام «آیه سرخ» که یعقوبی آن را برای حضرت فاطمه(س) سروده است، مخاطب صرفا با یک مشت توصیف روبهروست، تا آنجا که اگر چند کلمه را از این غزل حذف کنیم یا اگر نمیآمد، میتوانستیم بگوییم شاعر آن را برای شخص دیگر سروده است؛ یعنی هیچ جلوهای از حقیقت حضرت در غزل زیر دیده نمیشود. یعنی با گفتن «مریم و حوا نشسته در برابرت» و «آیینه عصمتپروری» و «سرشار عطر یاس مزار مطهرت» میتوان بانوی دو عالم را سرود؟ یعنی اگر همین دو سه نشانه شعاری و توصیف صرف و کلمه «بقیع» را هم از غزل بگیریم (که چیز زیادی هم نیست)، معلوم نخواهد شد شاعر آن را برای چه کسی سروده! حالا هم که معلوم است، باز شاعر طرفی نبسته است:
«سجاده، صبح، آینهها در برابرت
سرمست از ترنم الله اکبرت
آن سوی ابرهای تجلی، چو ماهتاب
محو سکوت، مریم و حوا برابرت،
در هالهای ز حیرت و تحسین نشستهاند
بر آستانم عصمت آیینهپرورت
جاریست آه تلخ تو در هُرم کوچهها
در ذهن لحظههاست رها، موج باورت
خورشید میگدازد از آن آه شعلهبار
دارد بقیع، ناله ز احوال مضطرت
توفانی است خاطر دریا هنوز هم
از هقهق گرفته و محزون دخترت
آری، غروب آیه سرخیست بیگمان
از چشمهای خسته و در خون شناورت
یک روز میدمد گل موعود و میشود
سرشار عطر یاس، مزار مطهرت
ای دستهای روشنت آیینهدار وصل!
شاعر نشسته است به امید ساغرت»
از غزلهای آیینی «عصرهای آبان»که بگذریم، میرسیم به غزلهای عاشقانه و گاه عاشقانههای عریان شاعر.
غزل نخست با نام «حیرانی» دچار تشتت است و پراکندگی؛ یعنی بعضی ابیات آن زیباست اما ارتباطی بین آنها وجود ندارد؛ مثلا ارتباطی بین بیت اول و دوم وجود ندارد؛ یعنی یک ارتباط کلی در معنا و منظور. شاعر در بیت اول از «آغوشی که توامانی از خشم و لبخند است و مثل عشق جانکاه و خوشایند است» میگوید و سپس «از خیابانهای بیپایانی که یک نفر هم پلاک خانهات (که معلوم نیست پلاک خانهاش است یا خانهات) را نمیداند. این دو بیت چه ارتباطی با هم دارند؟ یا بیت بعدی که «هر سوی شهر را جمعهبازاری بیرونق میداند که از فکر تلخ شنبه آکنده است» بعد «دنیایی که آیینهزاری است غرق حیرانی که همه را با شاعر همانند کرده است». بیت پنجم در ساختار خودش به تنهایی زیباست اما ارتباطها در حد این است که «من غمگینم و تنهایم» که تازه بعضی ابیات همین مفهوم ساده را نیز گنگ بیان میکنند. بیت آخر هم که معلوم نیست چرا شاعر با این همه تنهایی و بدبختی، «از مرگ دل میکند» و نمیخواهد بمیرد. یعنی معلوم نشد شاعر کی به مرگ دل بست که حالا گسست؟! من که نتوانستم این همه پراکندگی را جمع کنم؛ شما ببینید:
«آغوش تو آمیزهای از خشم و لبخند است
چون ماجرای عشق، جانکاه و خوشایند است
در ازدحام این خیابانهای بیپایان
یک تن نمیداند پلاک خانهات چند است
شهری که هر سو جمعهبازاریست بیرونق
هر لحظهاش از فکر تلخ شنبه آکندهست
آیینهزاری غرق حیرانیست دنیایم
با هر که برخوردم، چرا با من همانند است!
دنیای من چون کافهای در کنج خاموشی
من چای تلخی هستم و آغوش تو قند است
ای مرگ! ای آرامش بیادعا، چندیست
این شاعر زخمی، ز مردن نیز دل کندهست»
با این همه و با این وصفی که از غزلهای آیینی و عاشقانه یعقوبی گفتیم، عجیب است که درست بر خلاف آن همه به غزل «سفر عشق» رسیدم که در عین روانی و بلاغتی ملیح و شیوایی قابل قبول، دارای انسجام معنایی و ساختاری هم هست؛ یعنی مخاطب به راحتی و یک نفس از اول تا آخر شعر را میتواند بنوشد؛ اگر چه این نوشیدنی فقط در حد نوشیدنیهای استاندارد خوب و مطبوع است و نه بیشتر؛ غزلی که سفر عشق را به روانی و زیبایی بیان کرده، سیر کرده است؛ آنگونه که همه ابیات آن نیز کموبیش در یک اندازهاند:
«بگذار تماشا کنم آن سرو روان را
در وصف نگاه تو کنم وقف، زبان را
بگذار که از شهد لبت مست بنوشم
از یاد برم رنج جهان و غم نان را
بگذار که در جاری گیسوی بلندت
یکباره فراموش کنم نام و نشان را
ای کاش که پیراهن خوشبخت تو بودم
تا تنگ در آغوش کشم راحت جان را
لبخند بزن تا که برویَد گل خورشید
لبخند بزن تا که کنی مست، جهان را
لبخند بزن گر چه جهانی نگذارند
با هم گذرانیم جهان گذران را
آغاز شد انگار دوباره سفر عشق
برخیز ببندیم عزیزم، چمدان را».
ارسال به دوستان
نگاهی به دفتر شعر «تشرف» اثر سیدعلی نقیب
فرازی در نشیب و نشیبی در فراز
الف. م. نیساری: دفتر شعر «تشرف» را انتشارات فصل پنجم در 62 صفحه چاپ و منتشر کرده است. این کتاب اختصاص دارد به غزلها و رباعیهای سیدعلی نقیب؛ شامل 15 غزل و 42 رباعی که همگی اشعار آیینی هستند. در واقع دفتر شعر «تشرف» به ۲ بخش غزلها و رباعیها تقسیم شده است؛ غزلها و رباعیاتی درباره و برای معصومان و بزرگان دین علیهمالسلام؛ درباره حضرت ابوالفضل(ع)، حضرت فاطمه زهرا(س)، حضرت زینب(س)، حضرت علیاصغر(ع)، حضرت علیاکبر(ع)، حضرت امام موسی بن جعفر(ع)، حضرت امام حسن مجتبی(ع)، حضرت امام علی(ع)، حضرت امام سجاد(ع)، حضرت امام رضا(ع)؛ جناب حر و دیگر بزرگان؛ ضمن اینکه شاعر این دفتر شعر را به حضرت زهرا(س) تقدیم کرده است.
سیدعلی نقیب که بیش از 30 سال ندارد، در نخستین شعر دفتر «تشرف» اینگونه سروده است:
صبر کن صبر که هنگام سفر نزدیک است!
منتظر باش که دیدار پدر نزدیک است
کینه و هیزم و آتش خبر از این دارد
کوچه لبریز هیاهوست، خطر نزدیک است
آه آتش! نکند شعله بگیری زیرا
مادرم فاطمه بسیار به در نزدیک است
لب نکن باز به نفرین که همه میدانند
ناله سوختهجانان به اثر نزدیک است
آخر قصه تلخ تو ولی شیرین است!
وعده دادند به ما وقت سحر نزدیک است»
غزلی روان و سوزناک که کلامش به واسطه زبان عاطفی تاثیرگذار است؛ زبانی که به شیوایی و با ظرافت، با کنایهها درآمیخته است؛ خاصه در بیت سوم که به آتش خطاب میکند که «شعله نگیری که مادرم به در نزدیک است». در واقع، شاعر آن واقعه مشهور و جانگداز را با زبان غیر مستقیم نشان داده است؛ نشاندادنی که طبعا از بیان مستقیم تاثیرگذارتر است، چون که از این راه به شعر میرسد.
همین شاعر در غزلی مشابه، غزلی که آن را نیز برای حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه(س) سروده، جز حرفهای معمولی موزون شده با کمی روکش ادبی، چیز دیگری نمیگوید؛ ابیاتی که به ظاهر جاندار اما از درون خالی هستند:
«غم تو روی دل فاطمه اثر دارد
که او از آه دل خستهات خبر دارد
همیشه فاطمه مثل سپاه پشت تو هست
اگر چه کل جهان از تو دست بردارد
تمام درد دلت را به او بگو زیرا
تمام شهر برای تو گوش کر دارد
همان زنی که به عشق تو خنده بر لب داشت
برای غربت تو چشمهای تر دارد
اگر چه رو به تو لبخند میزند هر صبح
نگاه منتظرش نیت سفر دارد
علی و فاطمه با هم... نه! قصه ریخت به هم
کنار چاه علی تا دم سحر دارد...»
اینکه بگوییم «غم او بر تو اثر دارد و از دلت خبر دارد و او یکتنه سپاهی است برایت اگر همه پشتت را خالی کنند و درد دلت را به او بگو که تمام شهر گوششان برای تو کر است و...»، موزون شدنش نیز کمکی به ارتقای کلام نثرگونهاش نخواهد کرد.
در غزل بعدی نقیب سعی دارد با زبانی دیگر و با شکل و شمایلی دیگر، از تغییر لحن گرفته تا تغییر در وزن - به واسطه وزنهای بلند - غزلش را به نوعی به بلندای لحن و زبان غزل نخست برساند اما همچنان موفق نیست و تلاشش راه به جایی نمیبرد، زیرا نثرگونه بودن کلام غزل و نیز نازل بودن زبانش و نزدیک شدنش به لحن و بیان حرفهای معمولی که موزون شده است، شاعر را از راه بازمیدارد؛ در غزلی به نام «امتحان» که تقدیم به حضرت علیاصغر(ع) شده است:
«لحظه سخت امتحان شده بود، تو ولی خوب امتحان دادی
تا صدای پدر به گوشت خورد، تن گهواره را تکان دادی
گرچه سمت تو تیر میآمد، هدف تیر قلب مادر بود!
مادرت داشت نیمهجان میشد، روی دست پدر که جان دادی
میتوانی گلو سپر بکنی، تیر حتی اگر سهپر باشد
تیر خوردی و راه و رسمت را، به تمام جهان نشان دادی
حیف خون گلوی توست اگر، قطرهای روی خاک میافتاد
از زمین دلخوری برای همین، خون خود را به آسمان دادی!
گرچه ۶ ماه داشتی اما یک شبه پا گذاشتی بر اوج
لحظه سخت امتحان شده بود، چقدر خوب امتحان دادی»
اینکه بگوییم «در لحظه سخت امتحان تو خوب امتحان دادی و تا صدای پدرت را شنیدی به گهواره تکانی دادی...» چیزی جز شروع یک حکایت معمولی و حرف معمولی با زبان نثر معمولی نیست. بعد «تن گهواره» دیگر چه صیغهای است؟! اگر بگوییم «گهواره را تکان میداد» جمله غلط میشود یا گهواره تکان نمیخورد؟ گهواره و فلان و بهمان شی که تن و روح ندارد!
در کنار حرفهای معمولی و گاه شعاری، بعضی غزلهای دفتر «تشرف» دارای نکته است و نکتهگویی دارد؛ نکاتی که اشارتی است به واقعیتها؛ مثلا در غزل «از آن تو...» که شاعر آن را تقدیم کرده است به حضرت علیاکبر(ع)، اشارتی به رجزخوانی حضرت دارد که این رجزخوانی تشبیه شده است به «تیغبان»، یا اشارتی که «به قدرت حضرت علی(ع) در بازوان حضرت علیاکبر (ع)» دارد و اشارتها و نکتههایی که شاعر «شمشیرکشیدن بر این علی را از کینه داشتن به آن علی میداند و غربت آن علی را کنار این علی میگذارد» و مواردی از این دست که در قوی و زیبا شدن غزل کمک کردهاند؛ در غزلی که جز همین اشارتها و نکتهگوییها چیز دیگری ندارد:
«با غیرتی که در رگ و استخوان توست
محکم قدم بزن برو حالا زمان توست
لب باز کن که وقت رجزخوانی تو شد
لب باز کن که نوبت تیغ زبان توست
وقت نبرد هیچ کسی شک نمیکند
این قدرت علیست که در بازوان توست
نامت علیست، پس همه شمشیر میکشند
این ضربهها به خاطرِ نام و نشان توست!
نامِ علی همیشه کنار غریبی است
این غربت علیست که حالا از آن توست»
در غزلهای بعدی دفتر «تشرف» جز توصیفهای معمولی یا تکراری دیده نمیشود؛ چنانکه در غزل متوسط «چشمانتظاری»؛ غزلی که گاه تناسبها را در معانی و نسبت دادنها رعایت نکرده است؛ مثلا یاد امام زمان(عج) همواره با شادی و شعف و امید عطر و گل و روشنایی همراه است، نه با دلهره و زاری و سوگواری و...؛ چنانکه در غزل زیر:
«هر لحظه غرق دلهرهام، غرق زاریام
از داغ دوری تو پر از سوگواریام
دلتنگم و شبیه همین آه ناامید
لبریزِ اشک و همدم ابر بهاریام
در انتظارِ آمدنت مثل آتش است
در چشمهای ملتهبم اشک جاریام
اما هنوز دلخوشم از راه میرسی
من دلخوشم به عاقبت بیقراریام
«عجل علی ظهورک یا صاحبالزمان»
پایان بده به این همه چشمانتظاریام»
و اما رباعیهای دفتر شعر «تشرف» که به نظر میآید در چند رباعی، شاعر یکی دو هوا از غزلهایش بهتر باشد؛ مثلا در رباعی زیر با توجه به تعابیر تازهای که با پشتوانه اصطلاحی توام میشود در ساختاری که دارد، رباعی نقش زیبا و موثر خود را نشان میدهد:
«دیدیم میان سبزهها رنگ تو را!
در جاری جویبار، آهنگ تو را...
دریا که به صخره میخورد با هر موج
انگار به سینه میزند سنگ تو را»
نگاه تازه نقیب به «مرگ» در رباعی «تخت فراموشی» نیز با توجه به مصراع آخری که خاصیت و قابلیت و ظرفیت ضربالمثل شدن را در خود پیدا کرده است، آن را از جمله اشعار زیبای این دفتر کرده است:
«از یاد خودت همیشه سرشارم کن
روی سر هر چه هست آوارم کن!
بر تخت فراموشی خود خوابم کن
ای مرگ بیا و زود بیدارم کن»
در واقع مرگاندیشی در نگاه و فکر سیدعلی نقیب، عمق و گسترایی را ناخوداگاه و خودآگاه در ذهنش ایجاد میکند که به شکل و محتوای اثرش برمیگردد و با تصویر و خیال و زبان عاطفی در آن ظهور میکند:
«چون ریشهام و به برگ میاندیشم
بارانیام و تگرگ میاندیشم
بیدارترم، رهاترم، زندهترم
تا وقتی که به مرگ میاندیشم!»
اما شاعری با این درجه از رباعیسرایی گاهی رباعیاتی را در دفتر شعر «تشرف» منتشر میکند که به واسطه سست و ضعیف بودن و نیز به سبب داشتن حشو و اضافات، مخاطب حرفهای و حتی شاید مخاطب معمولی را دچار حیرت میکند. یعنی شاعر در شعر الزامی به تکرار بدیهیات ندارد که هیچ، طبعا همین امر بلای جان شعرش نیز خواهد شد؛ یعنی معنی ندارد که سیدعلی نقیب در رباعی «دعا» بگوید «وقتی سجاده خود را وا میکردی»! روشن است که هر شاعری از این حرف بدیهی میگذرد و بعد از گشوده شدن سجاده حرفش را میزند، یا در موارد ضروری، حداقل با اشارتی در یکی دو کلمه، از این گشوده بودن سجاده میگذرد، نه اینکه یک مصراع خرج مفهومی بدیعی کنی و نیز خرج مصراع بعدی «تا آخر شب خدا خدا کردن» که آن نیز به نوعی از جمله حرفهای بدیهی است. بیت دوم رباعی زیر هم که در عین و مثلش در روایات ذکر شده است و شاعر آن را بیهیچ ظرافتی مستقیم وارد رباعی کرده است:
«سجاده خویش را که وا میکردی
تا آخر شب خدا خدا میکردی
اما در خانه تو را سوزاندند
آنها که برایشان دعا میکردی!»
در بخش رباعی دفتر «تشرف» با فراز و فرود شعرها روبهروییم؛ بعضی از رباعیها درخشانند و اغلب متوسط و تعدادی هم چون رباعی زیر از جمله رباعیات خوب این بخشاند؛ نوعی از رباعی با تصویرسازیهای تقریبا خوب که بلاغت و استحکام و انسجام کلام توانسته این تصویرسازی را ارتقا دهد و بلندا ببخشد:
«صحنت به بهشت نیز پهلو زده است
هر صحن تو را نسیم جارو زده است
تو روشنی کل جهانی، خورشید
هر صبح مقابل تو زانو زده است».
ارسال به دوستان
|
|
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
|