|
نگاهی به دفتر شعر مژده لواسانی
به چهل سالگیات رسیدهام
وارش گیلانی: «به چهل سالگیات رسیدهام» از مژده لواسانی مجموعهای شامل 55 شعر سپید است.
شاعر خود را در شعری که در پشت جلد همین دفتر چاپ شده، این گونه معرفی میکند:
«انار
سرخ
بود
شبیه زنی که میشد من باشم
در میانه تابستان
هنگام که هزار پاره شد
از حقیرترین دانههایش
دختری لاغر زاده شد
شبیه من
در انتهای آبان...»
شعرهای این دفتر اغلب در همین حد شاعرانهاند؛ شعرهایی که به ظاهر اندیشه شاعرانهای را یدک میکشند با سطرهایی نظیر «انار/ سرخ/ بود/ شبیه زنی که میشد من باشم»، اما پشت این ابهام جز آلوده شدن آب چیز دیگری نمیتوان دید. علاوه بر اینکه گفتن «انار/ سرخ/ بود» شبیه لطیفههای از این دست است که: «از کرامات شیخ ما این است/ شیره را خورد و گفت شیرین است» یا مثالهایی نظیر این. خب، انار سرخ است دیگر، اینکه گفتن ندارد. بگو: «انار شبیه زنی که میشد من باشم»؛ مابقی حشو و زاید است.
دیگر اینکه حشو و زاید آثاری را که به نام شعر منتشر میشود تنها در بعضی از سطرهایشان نباید جستوجو کرد چون این اضافات که اغلب در قالب افاضات بیان میشود، در کلیت و تمامیت این گونه آثار است؛ مثلا در آثاری که کاملا شخصی است و به درد دیگران نمیخورد. عبارت ادبی و منتقدانه این حرف میشود: آثار و نوشتههایی که مخاطب خود را با خود همراه نمیکند؛ نه در اندیشه و نه در احساس؛ یعنی تنها از «منِ شخصی» حرف میزنند، نه از «منِ اجتماعی» یا از «منِ فلسفی» یا از «منهای دیگر انسانی». اینکه بگوییم «من تنهایم و هیچ کس مرا نمیخواند» و بعد آن را با بیانی دیگر بگوییم که «خوانده نمیشوم» و از این حرفها، به نظر شما شعر است؟ از شاعر این مجموعه نیز همین سوال را میپرسم.
اگر کمی به حرفهایی که دور و اطرافمان زده میشود گوش بسپاریم، میبینیم که مردم عادی نیز همین حرف را به همین شکل ـ گاه با کمی تفاوت در نوع بیان عادی خود ـ بارها و بارها تکرار کرده و میکنند. درستش این است که همین حرفهای عادی و معمولی را که بخش کوچکی از دردها و رنجهای اجتماعی و انسانی است، بگیریم و آنها را در خود بپروریم و به ریشههای این گونه حرفها برسیم، تا آنها را عمق و گسترا ببخشیم، تا از این طریق که روانکاوی شاعرانه است، به فرهنگ و اندیشه و احساسهای بلند و عمیق جامعه بیفزاییم؛ نه اینکه همان حرفهای عادی مردم عادی را تکرار کنیم؛ حالا با کمی از مایههای ادبی و کلامی:
«برایت صد بار نوشتم
این تنهایی در همهمه و حرف و نگاه
گم
نخواهد شد
هزار بار نوشتم
در ازدحام مدهوش آدمها
خفه خواهم شد
من
جمله
جمله
جمله
نوشتم،
دعوتت کردم
به تنفس غزل
خواب خاطره
دلبستگی به باران
هزار بار!
اما تنهاتر از آنم
که یک بار بخوانیام...
تنهاتر از آن
که یک بار
خوانده شوم»
دیگر اینکه در شعر سپید نباید به تکرار تعابیر صرفا زیبا تکیه کرد که تکیه بر دیوار سست است؛ تعابیری که نهتنها دو، سه نمونهاش را بلکه دهها نمونهاش را میتوان در هر شعری تکرار کرد، به خیال اینکه به هر روی، مخاطب نیز چیزی از آن دریافت خواهد کرد. آری! دریافت خواهد کرد اما کلیتی را که هیچ امتیازی بر شعر نخواهد افزود و خالی از هر ارزش ادبی و شعری است؛ همچون تعابیری چون «تنفس غزل»، «خواب خاطره»، «دلبستگی به باران» در اثری که آمد. در واقع اینگونه تعابیر در کلیت هر شعری حکم نخهای سست و آویزان را دارند که حتی بیوزش نسیمی خواهند افتاد. در واقع، افتادن و بیخاصیت بودن در ذات وجودیشان است، چرا که در جایی که باید میآمدند نیامدند.
بعد وقتی ابتدا میگوییم: «دعوتت کردم/ به تنفس غزل/ خواب خاطره» دیگر نمیتوانیم بگوییم: «دلبستگی به باران»، چون «به» در این سطر تنها اضافی نیست، بلکه در دستور زبان اخلال ایجاد میکند و غلط دستوری است؛ باید بگوییم: «دلبستگیِ باران». چون نوع بیان و تعابیر در این سطر تغییر میکند، غلط دستوری به حساب میآید. یعنی در اینجا حذف به قرینه (حذف «به» در تعبیر «دلبستگی به باران) با تغییر نوع بیان جواب نمیدهد و غلط دستوری به حساب میآید و گرنه در شعر آنقدر آزادی هست که حتی جای صفت و اسم و قید و خیلی چیزها را بتوان عوض کرد به شرطی که بلدِ کار باشیم و منطق شعر را بشناسیم؛ چنانکه یدالله رویایی میگوید: «من به تو از دوستت دارم» یا «من به تو از چشم تو زیباست» و... .
من نمیدانم چرا شاعر این دفتر از 10 شاعر در آخر کتابش تشکر کرده، آن هم در حد سپاس ویژه و گفته این شاعران ارجمند «نفس به نفسِ شعرهایش کنارش بودهاند». یعنی این نفس به نفس در کنار بودن، متوجه سطحی بودن شعرها نشده هیچ، متوجه اغلاط دستوری این دفتر هم نشدهاند. بعید میدانم شاعران استاد و دکتر و بدون عنوان (آن گونه که مژده لواسانی در آخر کتابش آورده) چون استاد محمدرضا عبدالملکیان، استاد سیدمهدی شجاعی، دکتر اسماعیل امینی، دکتر لیلا کردبچه، دکتر عماد توحیدی، حدیث لزرغلامی، حسین شیخالاسلامی، علیرضا بدیع، مهرناز علینقپور و... این دفتر را خوانده باشند.
و دیگر اینکه شاعران در اشعار کلاسیک خود وقتی در تنگنای وزن گیر میکنند، کلمات را مخفف میکنند؛ در شعر سپید دیگر لزومی ندارد که شاعری «مدهوش» را «مدهُش» بنویسد مگر اینکه موسیقی کلام او را وادار به مخفف کردن کلام کرده باشد که الحمدلله 99 درصد اشعار سپید این مملکت خالی از هر گونه موسیقی و آهنگ است. بنابراین دیگر نیازی به این بازیها هم نیست.
هر نوشتهای حتی اگر حرفی برای گفتن هم نداشته باشد، حداقل باید حرف و معنای عادی و معمولیاش بیمعنا و نارسا نباشد. و این در صورتی است که نارسایی کلام در دفتر شعر «به چهل سالگیات رسیدهام» مژده لواسانی در اغلب آثار این دفتر مشهود و قابل ردیابی است. اینکه شاعر «به وسوسه زمستان خیره است» به سبب اینکه «سالها جنازه بهار بر شانههای اوست، پیش چشم مردمی که صبحها سوگوار بهارند و شبها به تابوتش سنگ میزنند»، ملموس و قابل درک نیست؛ یعنی روشنیِ شاعرانه ندارد، وضوح منطقی ندارد، اگر چه میتواند معنایی از کلیت و ابهام آن چیزی برای آن تراشید. این نارسایی وقتی بیشتر میشود که شاعر این دفتر مبنای نوشتههای خود را بر پایه «کنایه» میگذارد. همه سطرهای اثر زیر در خود کنایه دارند که قابل گشودن نیستند، چون رمزی در خود ندارند و ناملموسند وگرنه منظور شاعر به طور تقریبی و نسبی معلوم است. او میخواهد بگوید: «مردم دچار سردرگمیاند، وقتی صبح با امری شکوفنده (بهار) که مردهاش میپندارند همدردی میکنند و شب به تابوتش سنگ میزنند و... یا معناهای متفاوتی از این دست؛ حالا چرا «وسوسه تسلیم زمستان» که در کل قابل دریافت نیست؛ هر چند سطرهای تا قبل از دو سطر پایانی هم به زحمت قابل حدس و دریافت است؛ چون که کلام نارساست. ناگفته نماند قصدم معنا کردن این نوشته نبود و در اساس با معنی کردن شعر مخالفم اما هر اثر و نوشته و شعری باید یک معنای ظاهری مشخص داشته باشد تا مخاطب در عمق و احساس و کشف و شهود آن غور کند؟ خواستم بگویم در کلام زیر حتی از این هم چندان
پر نیست:
«سالهاست
جنازه بهار بر شانههایم،
پیش چشم مردمی که صبحها
سوگوار بهارند
و شبها
به تابوتش
سنگ میزنند
به وسوسه تسلیم زمستان
خیرهام»
این در صورتی است که ما از شعر توقع عمق و گسترا بخشیدن به معانی و مفاهیم و احساسهای عادی و دمدستی را داریم، حالا بماند حرفِ کشف و شهود شاعرانه.
اغلب نوشتههای دفتر «به چهل سالگیات رسیدهام» مژده لواسانی دچار نثر ادبی است. یکی از بهترین نثرهای ادبی این دفتر را که خالی از تعابیر نسبتا تازه و خالی از معنای مشخص و روشن نیست، در زیر میآورم که در عین حال به صرف وصفی بودنش در هیات برشی از یک شعر نشان داده شده است:
«بهار و باران
جایی در حوالی اخمهای رهگذران
سرمای نگاهشان
و فریاد عفن بدنهایشان
گم شده بود
آن روز بود که رسیدی
شهر عاشق شد و
دانستیم
عشق، نام دیگر بهار است»
به نثرهای ادبی محمدرضا مهدیزاده و عبدالرحیم سعیدیراد نگاه کنید تا ببینید و دریابید آن نثرها چقدر از این شعرها شعرترند!
حرف آخر اینکه به نظر من بهتر است شاعر دفتر «به چهل سالگیات رسیدهام» به سطرهای شاعرانه خود در این دفتر که دارای ظرفیت و قابلیتهای شعریاند بیشتر توجه کند؛ سطرهایی نظیر:
«... دنبالت میگردم
و چیزی در چشم انارها
دلم را روشن میکند
که پاییز پیدایت خواهم کرد...»
«به چهل سالگیات رسیدهام» را انتشارات نگاه در 69 صفحه چاپ و منتشر کرده است.
ارسال به دوستان
نگاهی به دفتر شعر «کوچه بارانی اشراق» اثر حمید مبشر
بیتهای تنها
الف.م. نیساری: دفتر شعر «کوچه بارانی اشراق» اثر حمید مبشر شامل اشعاری است در قالبهای غزل، مثنوی، چهارپاره، شعر سپید و دوبیتی. بیشتر اشعار این دفتر غزل است و تعدادشان به 23 غزل میرسد.
«کوچه بارانی اشراق» به غیر از غزل، دو مثنوی دارد که تحت تاثیر زبان، نوع بیان و فضاسازیهای خاص مثنویهای احمد عزیزی است. یک چهارپاره هم دارد که حرفی برای گفتن ندارد. بعد هم سه شعر سپید دارد که در کل و یکسره به نثر شباهت تام و تمام دارند. بعد اینکه حمید مبشر که این 3 شعر را به نیت شعرهای سپید خود در کتاب گنجانده است، به غلط نامشان را «طرح» و «شعر آزاد» گذاشته است. این سه اثر هیچ وجه از وجوه شعر سپید را در خود دارا نیستند، حتی زبان و نوع بیانشان هم تفاوتی با یک متن ادبی یا نیمهادبی ندارد:
«گفتند: بهار میآید!
پنجره حجرهام را میگشایم
تا یخهای روحم کمی آفتاب بخورند
و پروانهها از حیاط متروک خاطراتم رد شوند...»
دوبیتیهای «کوچه بارانی اشراق» بعد از غزل بیشترین سهم را در این دفتر دارند که تعدادشان به 38 دوبیتی میرسد.
دوبیتی در روزگار ما نسبت به غزل و رباعی و مثنوی، چندان به راه نوگرایی نرفته و مثل غزل و رباعی و تا حدی مثنوی، دامنهدار نبوده است. یعنی نه کمیتِ قابل توجهی داشته و نه کیفیت قابل توجهی.
دوبیتیهای حمید مبشر هم ظاهری معمولی دارند و بیشتر به دوبیتیهای فایز دشتستانی شباهت دارند اما سطحی هستند و به لحاظ زبانی و نوع بیان، بیشتر به دوبیتیهای امروز و دیروز تاجیکی و افغانستانی شباهت میبرند:
«دلم خوش که پر از گل میشوی تو
شبیه شهر آمل میشوی تو
نمیدانستم از زخم گلوله
بهسان شهر کابل میشوی تو»
اگر خوب بنگریم «آمل» به زورِ قافیه آمده است، «شبیه» و «بهسان» هم به زور تنگنای وزنی؛ اثری که سرودن آن به زور آگاهی و با تصمیم شاعر همراه میتوان دانست.
در بسیاری از دوبیتیهای «کوچه بارانی اشراق» نیز نشانی از امروزی بودن دیده نمیشود و حتی اغلب خالی از تعابیر ناگفته و تازه است:
«دلم افسرد از این شهر و خیابان
از این پس سر گذارم در بیابان
از اینجا میروم منزل به منزل
به همراه غزلهای پریشان»
پیش از این گفتیم که دوبیتیهای این دفتر بیشتر به دوبیتیهای شاعران افغانستان و تاجیکستان شباهت دارد؛ از کلمه «پُرسان» در دوبیتی زیر دریافتم که حمید مبشر به راستی شاعری افغانستانی است.
اما قافیه «دوبیتی» که مخاطبِ شاعر است و شاعر درددلش را با آن در میان گذاشته، سبب شده این دوبیتی تفاوتهایی با دیگر دوبیتیها معمولی و سطحی این دفتر داشته باشد. در واقع قدرت و کارایی «تشخیص» (شخصیت انسانی قایل شدن برای پدیدههای طبیعی و اشیا و حیوان و هر چیز) سبب تازگی شعر میشود؛ حال قدرت تشخیص هر چه بیشتر و نوتر، طبعا قدرت شعر نیز بیشتر و بهتر و نوتر خواهد بود. البته قدرت «دوبیتی» از منظر «تشخیص» چندان نیست که بتواند کهنگی و تکراری بودن مضمون شعر زیر را یکسره بپوشاند:
«من امشب زار و حیرانم دوبیتی
زمینگیرم، پریشانم، دوبیتی
تو میدانی دل من زخم دارد
نمیآیی به پُرسانم دوبیتی»
بعضی دوبیتیها نیز دچار ضعف تالیفند؛ مثل دوبیتی زیر. چون که شاعر گفته، «هر کس دست نیلبک را بگیرد، انگار دور فلک را هم میتواند بگردد (بعد دست نیلبک دقیقا کجاست؟ کوزه خیام نیست که دستهاش معلوم باشد!). بیت بعدی هم که شاعر «خود را سزاوار محبت میداند و نصیباش نمکی بر زخم شده»، با بیت قبلی و «نیلبک» و «فلک» ارتباطی ندارد.
بعد اینکه اگر به جای «سزاوار محبت بودن» مینوشت: «خواهان و خواستار و طالب محبت» بهتر بود تا ادعای «سزاوار بودن» که شاعر برایش تمهیدی نتراشیده است؛ تمهیدی حداقل در این حد که قبلش گفته باشد «من یک عمر عاشق تو بودم یا برایت فداکاریها کردم» و از این حرفها، حالا سزاوار محبت هستم». بعد اینکه «من» در مصراع آخر حشو و زاید است و خود را به زور در وزن جا کرده؛ یعنی همان «زخمِ» بی«من» کافی است:
«بگیرم دستهای نیلبک را
بگردم دور تا دور فلک را
سزاوار محبت بود قلبم
نصیب زخم من کردی نمک را».
دوبیتی زیر هم دچار ضعف تالیف است و معلوم نیست «از چشم بیدار گذر کردن» چه ربطی به «دیدار سحر دارد» یا «شبیه دوبیتی شدن نگاه» چه ربطی به «آوازهای شعلهور»؛ خاصه اینکه دوبیتی کوتاه است و «آواز» بلند و «آوازهای شعلهور» هم:
«بیا از چشم بیدارم گذر کن
مرا روشن به دیدار سحر کن
نگاهم را شبیه یک دوبیتی
پر از آوازهای شعلهور کن»
در غزل فارسی هر بیت ساختار خود را دارد و البته در کل به لحاظ معنایی و معنوی و فضاسازی همه ابیات یک غزل در ارتباط با هم هستند اما در رباعی و دوبیتی هر دو بیت و چهار مصراع در ادامه میآیند و یک ساختار را تشکیل میدهند؛ مثل دوبیتی زیر از دفتر شعر «کوچه بارانی اشراق» حمید مبشر که «قطره قطره سوختن و آب شدن در آن با سردی و خاموشیِ حاصل از جور یار (که در لفافه و سطرهای سفید گفته شده) ارتباط دارد و این همه با فراموش نشدن معشوق». و نیز «این همه سوختن و خاموشی و فراموش نکردن بیشتر با سکوت شب نزدیک است با چشم سیاهی که شاعر را برای همیشه سیاهپوش کرده است» و...:
«بسوزم قطره قطره سرد و خاموش
تو را کی میکند این دل فراموش؟
به یاد چشم زیبایت همیشه
سیاپوشم، سیاپوشم، سیاپوش»
بعضی از این ارتباطها و انسجامهای شعری شکلهای خاص و زیبایی دارند و حاصل تشبیهاتی که به شکلی و نوعی مرتبط با هم هستند و یکدیگر را تکمیل میکنند و گاهی نیز تکامل میبخشند؛ هستند. گاه از راه توصیفهای مشابه و نزدیک به هم، گاه نیز از راه تضادها؛ اگر چه «سرد»ی «خزان» در شعر زیر حشو و زاید است؛ چون که خزان سرد است و این لازم به گفتن نیست؛ همچنان که «این» در مصراع دوم از بیت اول در شعر قبل:
«بهار از تو، خزان سرد از من
گل از تو، روزهای سرد از من
بیابان در بیابان لاله از تو
زمستان در زمستان درد از من»
اما غیر از دوبیتیهای نامنسجم این دفتر، بعضی از دوبیتیهای آن تنها در هر بیت منسجم هستند؛ یعنی تقریبا هر بیت ساز خودش را میزند و ارتباطی قوی ای با بیت دوم ندارد؛ در صورتی که گفتم دوبیتی و رباعی برخلاف غزل باید هر دو بیتش یک ساختار داشته باشد؛ اما بسیاری از دوبیتیهای این دفتر چنین نیستند یا اینکه ارتباط بیت اول با بیت دوم چندان مستحکم و منسجم و یگانه نیست و هر بیتش به راهی دیگر رفته است.
و اما غزلهای «کوچه بارانی اشراق»، حمید مبشر. بعضی از غزلهای این دفتر خود را به 2 نیمه مساوی غزل امروز و غزل دیروز تقسیم کردهاند؛ یعنی نیمی از ابیاتشان با تعابیر و تشبیهات و استعارههای امروزی بسته شده و نیمی دیگر با تعابیر و تشبیهات و استعارههای دیروزی؛ آنگونه که از این راه میتوان به زبان تازه و قدیمی این غزلِ دو بخش شده پی برد. غزل «کویر» چنین است؛ 3 بیت اول تازه است و ابیات بعدی پیرو شعر دیروز:
«پر از گلها، پر از آوازها، پروانهها، ای دوست
خیالی داشتم شیواتر از یک روستا، ای دوست
شبیه باغ بودم لاله و گل در نگاهم بود
ولی اکنون بیابانی شدم بی رد پا، ای دوست
کویر خشک، بیآب و علف تفتیده، دمکرده
که روزی روزگاری بود در افسانهها، ای دوست
کویر سخت و سوزانی که در ذهنش نمیروید
گیاهی، شعلهای، شعری، نوای آشنا، ای دوست
به هر سو میروم آرامش از من رویگردان است
نمیآید به سویم چهرههای آشنا ای دوست
گریبانم به دست عشق بیفرجام افتاده است
که تا قاف قیامت هم نخواهد شد رها، ای دوست
مرا پیچیده در رنجی که پایانی نخواهد داشت
که از تقدیر من هرگز نخواهد شد جدا، ای دوست»
اغلب غزلهای این دفتر به لحاظ زبانی و فضاسازی و نوع تعابیر و تشبیهها و استعارهها و در کل، چندان با هم همخوانی ندارند و شبیه هم نیستند؛ یعنی بعضی مثل غزل بالایند که شرحش را نوشتم، بعضی زبان شعر کهن و دیروز دارند، بعضی زبان غزل امروز، بعضی هم مثل غزل زیر در ردیف غزل نو قرار میگیرند، با ماهیتی سوررئالیستی آنگونه که اگر حمید مبشر غزلهای سوررئالیستی خود را در یک دفتر گرد آورد، بعد از این با نام شاعر غزلهای نو شناخته خواهد شد؛ غزلی که بیت اول و آخرش زیباتر از ابیات دیگرند؛ آنگونه که شاعر در این غزل توانسته به سنت شعر دیروز هم عمل کند؛ زیرا در غزل دیروز، مطلع و مقطع هر غزل باید از بهترین ابیات غزل باشد یا حداقل اینکه هیچ یک از ابیات دیگر غزل از آنها بهتر نباشند. هر چند سوررئالیست بودن غزل زیر، آن را کمی از انسجام و یگانگی دور کرده است و ابیات نزدیکیهای چندان قدرتمندی به لحاظ معنوی با هم ندارند:
«شهر من، روزی، یک واژه زیبا بودهست
مثل یک خال کنار لب دنیا بودهست
صبح در آینهها دخترکی شیرین بود
که لب پنجرهای محو تماشا بودهست
صبح میآمد مردی و سلامش پرمهر
در دلش روشن یک ماه دلارا بودهست
او درختیست کهن آمده از بیشه نور
او که عمریست در این باغچه بر پا بودهست
خرد و منطق چون دکمه یک پیراهن
بخشی از زندگی مردم اینجا بودهست
همهجا را گشتم، آه پر از الهام است
مردمانش همه دلداده رویا بودهست
خانه ذوق همین کوچه پایینی بود
خانه کشف همین کوچه بالا بودهست
لهجه رایج در کوچه ما عرفان بود
عطش رود در این دهکده دریا بودهست»
دفتر شعر «کوچه بارانی اشراق» را انتشارات شهرستان ادب در 96 صفحه به سال 1402 چاپ و منتشر کرده است.
ارسال به دوستان
|
|
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
|