24/آبان/1404
|
23:23
گفت‌وگو با زهرا حسینی، نویسنده کتاب «تب ناتمام» که تقریظ رهبر انقلاب بر این کتاب بزودی منتشر می‌شود

امتداد ابدی صبر

عرفان خیرخواه: در نخستین روزهای دهه ۶۰، یکی از نوجوان‌های قم به اسم حسین دخانچی، زمانی که ۱۴ ساله بود و در حالی که هنوز اعزام رسمی برای هم‌سن ‌و سال‌هایش وجود نداشت، با دستکاری شناسنامه‌اش راهی جبهه شد و در حصر آبادان همراه رزمندگان جنگ‌های نامنظم از جمله شهید چمران و شهید سیدمهدی هاشمی جنگید. رفت و آمد حسین به جبهه از آن به بعد هم ادامه یافت و وقتی ۱۷ ساله بود، پس از عملیات بدر، زمانی که در خاکریز همان عملیات بود، دچار ضایعه نخاعی در ناحیه گردن شد و ۱۷ سال دوم عمر خود را روی تخت گذراند. با این حال، لبخند رضایت از چهره‌اش هرگز محو نشد و ذره‌ای از مسیر انقلابی‌گری و ولایتمداری‌اش عقب ننشست. نخستین سوالی که درباره چنین مردی می‌شد پرسید، این بود که چه مادری او را پرورش داده است؟ از شهادت دخانچی هم ۱۷ سال گذشت تا اینکه بالاخره کسی پیدا شد و در جست‌وجوی پاسخ این پرسش رفت. زهرا حسینی، نویسنده کتاب «تب ناتمام» که به روایت زندگی شهلا منزوی، مادر شهید حسین دخانچی می‌پردازد، در گفت‌وگو با «وطن امروز» از تجربه نگارش این کتاب و گفت‌وگو با آن زن قهرمان می‌گوید. 
گفتنی است به‌زودی تقریظ رهبر معظم انقلاب بر این کتاب همزمان با برگزاری رویداد ملی قهرمان منتشر خواهد شد.
* ایده نگارش کتاب «تب ناتمام» چگونه شکل گرفت و چه چیزی شما را به روایت زندگی شهلا منزوی، یک مادر و قهرمان خاموش ترغیب کرد؟
جرقه نوشتن این کتاب 25 سال پیش ‌زده شد. سال 79 زمانی که برای نخستین بار شهید را  - که آن موقع در زمره جانبازان قطع نخاع از گردن بودند - از تلویزیون دیدم، بیش از هر چیز محو آرامشی شدم که در چهره ایشان موج می‌زد. آرامش ایشان تصنعی نبود؛ اینطور نبود که لبخند روی صورت‌شان به ملاحظه دوربین و فیلمبرداری باشد، بلکه آرامش از عمق وجودشان برمی‌آمد. اینکه انسانی با آن شرایط تا این حد آرام باشد و با وجود تمام سختی‌ها از عمق وجود لبخند بزند، به قدری برایم تعجب‌برانگیز بود که چهره پرآرامش‌شان تا مدت‌ها در ذهنم باقی مانده بود.
با سوالاتی که ذهنم را مشغول کرده بود، بعد از شهادت‌شان خیلی منتظر بودم تا نویسنده‌ای زندگی ایشان را که مطمئن بودم بسیار متفاوت و جذاب است از زبان مادر یا همسرشان به تصویر بکشد. در 17 سال چشم انتظاری‌ام این اتفاق نیفتاد. لذا پس از 17 سال انتظار بی‌ثمر تصمیم گرفتم خودم پا پیش بگذارم و زندگی شهید را در قالب روایتی از مادر بنویسم. مصاحبه‌ها یک سال به طول انجامید. بعد از 80 ساعت که پای صحبت‌های مادر شهید نشستم، قلم دست گرفتم و مشغول نوشتن شدم. نگارش کتاب 2 سال زمان برد. علتش هم این بود که می‌خواستم کتابی شایسته و درخور مردم عزیز کشورم و جامعه فرهنگی ارائه کنم که امیدوارم مورد پسند واقع شود.
در پاسخ به این سوال‌تان که فرمودید چه چیزی مرا به روایت زندگی یک مادر و قهرمان خاموش ترغیب کرد، باید عرض کنم یکی از اهدافم الگوسازی بود. نسل جوان امروز خصوصا قشر بانوان، اغلب با قهرمانان جنگ به عنوان چهره‌هایی دور از دسترس و اسطوره‌ای، ارتباط برقرار نمی‌کنند. اما روایت یک «مادر»، یک «همسر» و یک «زن» که با چالش‌های ملموس زندگی دست و پنجه نرم کرده، می‌تواند بسیار تأثیرگذار و الهام‌بخش باشد. 
* در کتاب، نقش زن به عنوان مادر، پرستار و حامی خانواده بسیار پررنگ است؛ به نظر شما این روایت چگونه می‌تواند الگویی برای زنان امروز در جامعه ایرانی باشد؟
از اینکه کتاب «تب ناتمام» را با این دقت مطالعه کرده‌اید و به نقش محوری مادر در آن توجه دارید، صمیمانه سپاسگزارم. در پاسخ به این پرسش که این روایت چگونه می‌تواند الگویی برای زنان امروز در جامعه ایرانی باشد، باید بر چند محور کلیدی تأکید کنم. قهرمانی خانم منزوی در صحنه‌های بزرگ و حماسی نیست، بلکه در همان ساعات طولانی نگهداری، در همان شب‌بیداری‌ها و در همان تکرار روزمره وظایف سخت پرستاری از یک جانباز قطع نخاع از گردن تجلی پیدا می‌کند. این، الگویی است برای همه ما، بویژه زنان و نشان می‌دهد گاهی پایداری در مسیرهای طولانی و فاقد جلوه، بسیار دشوارتر و درخشان‌تر از ایستادن در یک نقطه اوج است.
این داستان به وضوح نشان می‌دهد چگونه زن، محور استحکام خانواده است. وقتی توفان می‌آید، این مادر است که خیمه خانواده را با تاروپود وجودش حفظ می‌کند. این نقش، او را در مرکز ثقل تصمیم‌گیری‌ها، مدیریت بحران و تزریق امید قرار می‌دهد. برای زن امروز ایرانی که در جامعه‌ای در حال گذار زندگی می‌کند و بارهای زیادی بر دوش دارد، این روایت یادآور ظرفیت بی‌نهایت او و نیز اهمیت نقش‌اش به عنوان کانون ثبات خانواده است.
در این کتاب اگرچه این مادر، قربانی شرایط جنگی است که به زندگی‌اش تحمیل شده اما روایت، هرگز او را در نقش یک «قربانی منفعل» تصویر نمی‌کند. او یک «مبارز» در جبهه زندگی است. این نگاه، الگویی حیاتی برای زنان معاصر است: اینکه می‌توان در سخت‌ترین شرایط، فعال بود، اراده کرد و سرنوشت را به چالش کشید. این کتاب یک تصویر ملموس و قابل لمس از توانایی بیکران زن ایرانی ارائه می‌کند؛ زنی که در هیئت مادر، همسر و پرستار، تاریخ‌سازترین نقش‌ها را در خاموشی و بدون توقع ایفا می‌کند.
* چگونه توانستید تعادل را بین روایت عاطفی زندگی شهلا منزوی و ارائه یک تصویر واقعی و غیراغراق‌آمیز از سختی‌های زندگی او حفظ کنید؟
کلید کار در «روایت جزئیات» بود. من از بیان احساسات کلی پرهیز کردم و به جای آن، تمرکزم را بر جزئیات گذاشتم. به عنوان مثال، به جای اینکه بگویم حمام بردن حسین سخت بود، خیلی محسوس وارد جزئیات شدم و مو به مو مشکلاتی را که خانواده برای به حمام بردن حسین با آن مواجه بودند ذکر کردم. این روش، هم سختی را برای خواننده ملموس می‌کرد و هم همذات‌پنداری‌اش را بیشتر. من به عنوان نویسنده، برای خواننده تفسیر نمی‌کردم که این کار خیلی سخت بود یا حسین قهرمانانه مقاومت می‌کرد. فقط صحنه را می‌چیدم و اجازه می‌دادم کنش‌ها، بار عاطفی خود را داشته باشند و خواننده از آنها برداشت کند. 
نکته دیگری که این تصویر را واقعی و غیرقابل اغراق می‌کرد این بود که من از خانم منزوی یک ابرقهرمان بی‌نقص نساختم. ایشان در عین استقامت مثال ‌زدنی‌شان، در عین شکوه و شکایت نکردن‌شان، گاهی اوقات هم کم می‌آوردند. گاهی از شدت کار خسته می‌شدند، گاهی در گوشه‌ای می‌نشستند و گریه می‌کردند. بعد از آن همه سال، باز هم از تب حسین بی‌تاب می‌شدند. بالاخره یک انسان بود و یک مادر و این طبیعی بود. نشان دادن این لحظات هرچند نادر ترک خوردن، نه‌تنها از شخصیت‌ ایشان یک تصویر واقع‌گرا می‌ساخت، بلکه بار عاطفی داستان را افزایش می‌داد. چون به خواننده ثابت می‌کرد این مادر یک قدیس نیست، یک انسان است در میانه یک توفان که با تمام توان در مقابل آن ایستاده.
* شما در کتاب به ماجرای بمباران قم و شهادت گروه سرود دانش‌آموزی اشاره کرده‌اید؛ چرا این واقعه را در روایت گنجاندید و چه تاثیری بر فضای فرهنگی کتاب دارد؟
این روایت به وضوح نشان می‌دهد در جنگ مدرن، «جبهه فرهنگ» و «جبهه نبرد» از هم جدا نیست. حمله به یک گروه سرود در یک بازار، دقیقاً حمله به هویت، هنر و نسل آینده‌ساز یک ملت است. این واقعه، فضای فرهنگی کتاب را به فضایی تبدیل می‌کند که در آن، حفظ فرهنگ و انسانیت، خود نوعی جهاد است. مادری مانند خانم منزوی که دارد از فرزند جانبازش پرستاری می‌کند، در واقع دارد از همان فرهنگی دفاع می‌کند که آن گروه سرود، نماد آن بودند.
گنجاندن این واقعه، به کتاب عمق تاریخی و یک حافظه جمعی می‌بخشید و فضای فرهنگی کتاب را از یک تراژدی شخصی و خانوادگی، به یک تراژدی ملی و نسلی گسترش می‌داد. این اتفاق به خواننده یادآوری می‌کرد که پشت هر جانباز و هر مادری که در این کتاب روایت می‌شود، سایه‌ای از هزاران قربانی گمنام و صحنه‌هایی از این دست وجود دارد.
* در کتاب، حسین «مسیح بیمارستان» لقب گرفته است. این لقب چه جنبه‌ای از شخصیت او را برجسته می‌کند و چگونه در روایت فرهنگی کتاب نقش ایفا می‌کند؟
این لقب 2 جنبه اصلی از شخصیت شهید دخانچی را برجسته می‌کند:
۱- رنج کشیده راضی و صبور: حضرت مسیح در سنت مسیحی، نماد رضایت و تسلیم در برابر رنجی است که برای نجات دیگران متحمل شده است. شهید دخانچی نیز که با ابتلایی سخت (قطع نخاع از گردن) روبه‌رو شده، به جای شکوه و فریاد، با آرامش و سکوتی تحسین‌برانگیز تقدیر خود را می‌پذیرد. این سکوت، سکوتی از باب رضا و تسلیم در برابر اراده الهی است، نه ناتوانی. حسین دخانچی مانند مسیح، «قربانی راضی» است.
2- الهام‌بخشی از طریق سکوت و شکیبایی: حضرت مسیح با سکوت و شکیبایی خود در برابر دشنام‌ها، برای مومنان الهام‌بخش بود. شهید دخانچی نیز بدون آنکه سخنرانی کند یا شعاری بدهد، تنها با تحمل رنجی که از گردن به پایین بر بدنش سنگینی می‌کرد، به دیگران - پرستاران، پزشکان، بیماران، دوستان و همرزمان- آرامش می‌بخشید. 
اولا استفاده از نماد مسیح - که در فرهنگ شیعی نمادی اصلی نیست - نشان می‌دهد فضیلت‌های انسانی مانند شکیبایی در رنج، مرز نمی‌شناسد. این لقب، داستان حسین را از یک روایت جنگی صرف به یک روایت جهانی و انسانی ارتقا می‌دهد. 
نکته دوم این است که فرهنگ غالباً بر چیزی که فرد «دارد» (قدرت بدنی) یا کاری که «می‌کند» (پیروزی) تأکید می‌کند اما حسین دیگر بدن سالمی ندارد و نمی‌تواند کاری از نظر فیزیکی انجام دهد؛ قدرت او در «بودن» او است. لقب مسیح دقیقاً بر همین «هستی» و وجود نورانی او تأکید می‌کند. این یک پیام فرهنگی عمیق است: گاهی بزرگ‌ترین تأثیر را با «بودن» می‌توان گذاشت. در روایت‌های رایج از جنگ، قهرمان با عمل رزمی و ایثار فعال تعریف می‌شود اما دادن لقب «مسیح» به حسین، تعریف جدیدی از قهرمانی را ارائه می‌دهد: قهرمانی منفعل. قهرمانی که دیگر نمی‌جنگد، بلکه فقط «تحمل می‌کند». این صبر، به اندازه آن نبرد، مقدس و قهرمانانه است. این کتاب فرهنگ «قهرمان‌سازی» را بسط می‌دهد و نشان می‌دهد که قهرمان واقعی می‌تواند روی تخت بیمارستان هم باشد.
* شما به عنوان یک زن نویسنده، چه چالش‌هایی در نگارش زندگی یک زن مقاوم مانند شهلا منزوی داشتید و چگونه با آنها کنار آمدید؟
در پاسخ به سوال‌تان 2 چالش اصلی که با آنها درگیر بودم و نحوه مواجهه با آنها را عرض می‌کنم.
1- چالش زنانه نوشتن کلیشه‌ای: از افتادن در دام کلیشه‌های رایج در توصیف «مادر قهرمان» یا «مادر فداکار» می‌ترسیدم. نمی‌خواستم خانم منزوی را به یک تندیس بی‌بدیل تبدیل کنم. برای نیفتادن در این دام، خودم را تسلیم راوی اصلی داستان، یعنی خانم منزوی کردم. پذیرفتم که من فقط یک واسطه برای انتقال حقایق هستم. وظیفه من این نبود که داستان زندگی ایشان را جذاب کنم، بلکه این بود که آنقدر شفاف و بی‌غش باشم که خانم منزوی، از لابه‌لای کلماتم، با خواننده سخن بگوید. من بر انسان بودن خانم منزوی تأکید کردم. در کنار صبوری‌ها و استقامت‌های بی‌نظیر ایشان، غصه‌هایش، اشک‌هایش، لحظات خستگی‌اش را نیز ثبت کردم. نشان دادن همه اینها در کنار هم بود که به شخصیت ایشان عمق و باورپذیری بخشید.
۲- چالش قضاوت شدن: نگران بودم مبادا قلمم، حتی ناخواسته، حس قضاوت یا ترحم را منتقل کند. ترحم، تحقیرآمیز است و قضاوت، ناعادلانه. هر دو، راوی و روایت‌شونده را تخریب می‌کند. برای همین هنگام نوشتن، مدام از خودم می‌پرسیدم: «آیا این جمله را می‌نویسم تا خواننده را تحت تأثیر قرار دهم، یا چون عین واقعیت است قصد دارم آن را در کتاب ذکر کنم؟» و بر این اساس، هرچه را خلاف واقع بود، حذف می‌کردم.
* شما در مقدمه کتاب اشاره کردید 80 ساعت با شهلا منزوی گفت‌وگو کردید. این تجربه چه تاثیری بر دیدگاه شما نسبت به نقش مادران در فرهنگ ایثار و مقاومت گذاشت؟
مقاومت همیشه در آمار شهدا و جانبازان دیده می‌شود اما خانم منزوی به من نشان دادند مقاومت یک صورت نامرئی هم دارد. این گفت‌وگوها به من فهماند فرهنگ ایثار و مقاومت، نه بر شانه‌های سنگین سربازان، که بر پشت خمیده و بی‌ادعای مادرانی ساخته شده که هر روز، در سکوت خانه‌های‌شان، جبهه جدیدی را اداره می‌کنند. این تجربه به من آموخت که پشت هر عنوان پدر و مادر شهید یا جانباز، یک مرد یا یک زن با کمری خمیده، آرزوهای بر باد رفته و قدرت تحمل غیرقابل تصور وجود دارد.
* به عنوان نویسنده فکر می‌کنید تب ناتمام چه اثری بر مخاطبان امروزی می‌تواند داشته باشد و چگونه می‌تواند به گفت‌وگوی فرهنگی درباره ایثار و خانواده کمک کند؟
فکر می‌کنم این کتاب می‌تواند تأثیرات عمیقی بر مخاطب امروز بگذارد و گفت‌وگویی تازه درباره ایثار و خانواده را کلید بزند.
برای نسل امروز که جنگ را به عنوان یک تجربه زیستی نمی‌شناسد، ایثار اغلب در قالب مجسمه‌ها، آمار و شعارهایی انتزاعی نمود پیدا می‌کند. کتاب تب ناتمام نشان می‌دهد ایثار، رویدادی نیست که با پایان جنگ تمام شده باشد، بلکه فرآیندی مداوم و نفس‌گیر است که در زندگی روزمره یک جانباز و خانواده‌اش جریان دارد. این کتاب بخوبی نشان می‌دهد ایثار فقط عمل رزمنده در میدان نبرد نیست. صبوری مادر، فداکاری همسر و همراهی خانواده، شکلی دیگر و ممتد از ایثار را تشکیل می‌دهند. این نگاه، دایره مفهوم ایثار را گسترده‌تر و همه‌شمول‌تر می‌کند.
علاوه بر این، کتاب تب ناتمام از یک خانواده قهرمان سخن می‌گوید. ما در این کتاب با یک خانواده متفاوت روبه‌رو هستیم؛ خانواده‌ای که در مواجهه با مشکلی که می‌تواند آنها را به آخر خط برساند، به اوج می‌رسند. خواننده در این کتاب با خانواده‌ای روبه‌رو است که قطع نخاع شدن عزیزشان نه‌تنها نقطه پایان زندگی‌شان نیست، که آنها را خودساخته می‌کند و رشد می‌دهد. این کتاب داستان خانواده‌ای را روایت می‌کند که اعضای آن تسلیم نمی‌شوند و از سخت‌ترین اتفاق ممکن، یک پلکان برای عروج می‌سازند. این کتاب، داستان یک خانواده مصیبت‌دیده نیست، بلکه داستان خانواده‌ای است که آنچنان ایمان‌شان قوی و محکم شده، که در سخت‌ترین شرایط هم لب‌ به ناشکری باز نمی‌کنند و انسان از صبر و همدلی شان در حیرت فرو می‌رود. این، الگویی قدرتمند و الهام‌بخش برای تمام خانواده‌هایی است که با بحران‌های سخت (بیماری، ازکارافتادگی و...) دست‌وپنجه نرم می‌کنند.
* در بخش «همه از دیدنش انرژی می‌گرفتند» می‌خوانیم «از یک زمانی به ‌بعد، حسین دیگر فقط مال ما نبود، مال تمام آنهایی بود که وقتی طاقت‌شان طاق می‌شد، دوای دردشان را پیش او پیدا می‌کردند. همان‌هایی که خسته و دل‌مرده می‌آمدند و پرروحیه و پرامید برمی‌گشتند». این توصیف از تاثیر معنوی حسین بر دیگران چه پیامی درباره نقش جانبازان در فرهنگ‌سازی و امیدبخشی دارد و شما چگونه این جنبه از شخصیت او را برجسته کردید؟
این قسمت به یکی از عمیق‌ترین و ناب‌ترین تحولات در مسیر زندگی یک جانباز و خانواده‌اش اشاره می‌کند؛ گذار از «قربانی» به «منبع انرژی». این نگاه، چند پیام کلیدی دارد. اولا نشان می‌دهد یک جانباز قطع نخاع می‌تواند تولیدکننده امید باشد و روحیه و اراده برای زندگی را به دیگران انتقال دهد و ثانیا نشان‌دهنده جابجایی نقش‌ها هم هست. این توصیف، نقش سنتی «دریافت‌کننده کمک» و «دهنده کمک» را به هم می‌زند. کسانی که با بدن‌های سالم و زندگی‌های عادی می‌آیند تا به او «کمک» یا «دلداری» دهند اما خودشان «درمان» می‌شوند و با امید برمی‌گردند. این، والاترین نقش یک جانباز در فرهنگ‌سازی است: اینکه محدودیت‌های جسمی، نه‌تنها پایان زندگی نیست، بلکه می‌تواند آغاز یک زندگی معنوی عمیق‌تر و تأثیرگذارتر باشد.
* در بخش «سخنرانی مدرسه به مدرسه» می‌خوانیم: « از اواخر سال 77، از وقتی وضعیت فرهنگی کشور نابسامان شد، از همان موقعی که دیدن بی‌حجابی و بدحجابی‌ها بغض شد و راه گلویش را گرفت... می‌گفت: «الان دیگه وقت سکوت نیست، وظیفه ا‌ست، باید برم». این تصمیم حسین برای سخنرانی با وجود محدویت‌های جسمانی چه تاثیری بر درک ما از مسؤولیت فرهنگی جانبازان دارد و شما چگونه این تعهد او را در کتاب به تصویر کشیدید؟
در این بخش از کتاب، حسین خود را یک سرباز در جبهه فرهنگی می‌بیند. ایشان از محدودیت جسمانی خود نه به عنوان یک بهانه، که به عنوان متن سخنرانی استفاده می‌کند. حضور فیزیکی ایشان، گویاترین استدلال برای دفاع از ارزش‌هایی است که برایش جنگیده. انگیزه ایشان برای صحبت کردن، واکنشی عاطفی است به دیدن ارزش‌هایی که برایش جنگیده بود و اکنون در حال فرسایش است.
در واقع ایشان جنگ فیزیکی را در اسفند 1363 به پایان برده بود اما وقتی دید ارزش‌هایی که برایش جنگیده در حال آسیب دیدن است، خود را بازنشسته ندانست. این تصویر، جانباز را نه به عنوان یک یادگار تاریخی در موزه، که به عنوان شاهد و ناظری زنده و دغدغه‌مند معرفی می‌کند که تا آخرین نفس، خود را مسؤول حفاظت از ارزش‌های انقلاب می‌کند. این، عمیق‌ترین درس را درباره مسؤولیت‌پذیری فرهنگی به خواننده ارائه می‌کند.

ارسال نظر