
آراز مطلبزاده: در هفتههای آغازین آذر امسال، بخشی از سخنرانی دکتر محمود سریعالقلم در جمع دانشجویان و اساتید یکی از دانشگاههای تهران به سرعت در فضای مجازی و رسانهای کشور فراگیر شد. او سخنرانی را با روایت تجربهای شخصی آغاز کرد: سالها پیش، هنگام پر کردن فرم پذیرش در یکی از دانشگاههای معتبر آمریکا، با پرسشی مواجه شدم که برایم عجیب بود: «آیا در دوران کودکی اتاق شخصی داشتید؟». سریعالقلم توضیح داد که این پرسش در واقع ابزار استاندارد دانشگاههای آمریکایی برای سنجش طبقه اقتصادی - اجتماعی است؛ داشتن اتاق شخصی نشانهای تقریباً قطعی از تعلق به طبقه متوسط رو به بالاست. او سپس نتیجهگیری صریح و سنگینی کرد: کسانی که در کودکی اتاق شخصی نداشتهاند، یعنی از طبقات پایین جامعه برخاستهاند، به دلیل محرومیتهای انباشتهشده و تمایل ناخودآگاه به «جبران عقدههای گذشته»، صلاحیت لازم برای تصدی مناصب عالی سیاسی، دیپلماتیک و اقتصادی را ندارند. به گفته سریعالقلم: «هر کسی را نباید اجازه داد وزیر اقتصاد، وزیر خارجه یا نماینده مجلس شود». وی تأکید کرد «بسیاری از تصمیمگیران کنونی به دنبال جبران محرومیتهای گذشتهاند و این نمیتواند یک کشور را مدیریت کند؛ نمیتواند شوکت ایران را برقرار کند». سریعالقلم برای اثبات ادعایش ۲ نمونه عینی آورد: یکی توصیف وزیر خارجه پیشین آمریکا با تعبیر «کریهالصفت» توسط یک مقام پیشین سیاسی ایرانی و دیگری انتقادهای تند یک روزنامه از همسر رئیسجمهور فرانسه. به باور وی، «کسی که از طبقه متوسط باشد این حرفها را نمیزند»؛ اینگونه اظهارات در جایی «ثبت میشود» و بعداً به شکل تأخیر ۸ ماهه در مذاکرات برجام یا تنشهای دیپلماتیک هزینهاش را بر کشور تحمیل میکند. سریعالقلم در نهایت اعلام کرد «دنیا را کسانی میشناسند که از طبقه متوسط به بالا باشند»، «اقتصاد را همین طبقه میفهمد» و تنها طبقه متوسط میتواند آینده ایران را رقم بزند.
این سخنان به سرعت دوقطبی شدید ایجاد کرد: گروهی آن را «واقعبینی تلخ اما ضروری» دانستند و گروهی دیگر آن را «توهین آشکار به اکثریت مردم ایران» و «بازگشت به نظریههای نخبهگرایانه منسوخ» توصیف کردند. در این نوشتار قصد داوری سیاسی یا صحتسنجی سخنان سریعالقلم را نداریم. غایتمان هم تحلیل جامعهشناسانه یا سیاسی از این اظهارات یا تبارشناسی سیاسی گوینده نیست. هدف ما صرفاً یک چیز است: بازخوانی این ادعای طبقاتی از منظر مطالعات روانشناختی و علوم رفتاری معاصر تا مشخص شود آیا واقعاً «تجربه فقر در کودکی» بهطور جبری یا حتی با احتمال بسیار بالا به ناهنجاری سیاسی، دیپلماتیک یا مدیریتی در بزرگسالی منجر میشود یا خیر. برای پاسخ، به بازخوانی ۶ نظریه و مجموعه شواهد کلیدی مینشینیم:
* نظریه کمبود (شافیر و مولاینن)
ادعای سریعالقلم این است که کسانی که در کودکی اتاق شخصی نداشتهاند، ذهنشان بهطور دائمی درگیر «جبران محرومیت» است و از این رو تصمیمگیریشان غیرعقلانی و احساسی میشود.
بررسی نظریه کمبود دقیقاً برعکس را نشان میدهد: فقر باعث تونلدیدشناختی و کاهش پهنای باند ذهنی میشود اما این اثر موقتی و وابسته به وضعیت کنونی است، نه یک ویژگی شخصیتی دائمی. آزمایشهای میدانی در هند و آمریکا نشان داد وقتی همان افراد فقیر پس از برداشت محصول (یعنی در وضعیت فراوانی موقت) آزمایش شدند، عملکرد شناختیشان به سطح افراد مرفه رسید. بنابراین «جبران عقده گذشته» به عنوان یک انگیزه پایدار روانشناختی تأیید نمیشود؛ آنچه دیده میشود فقط اثر موقت فشار مالی جاری است، نه یک نقص شخصیتی مادامالعمر ناشی از نداشتن اتاق در کودکی.
* نظریه فشار (مرتون و آگنیو)
سریعالقلم عملاً از نسخه سادهشده نظریه فشار استفاده میکند: «هر رفتار غیرعقلانی یا خصمانه محصول نوعی تمایل به جبران محرومیتی دارد که در گذشته تجربه شده است» اما آگنیو و تحقیقات بعدی تأکید میکنند که واکنش به فشار کاملاً مشروط و فردی است. ۳ مسیر اصلی وجود دارد: نوآوری (جرم برای رسیدن به هدف)، عقبنشینی (اعتیاد، انزوا)، مقاومت مثبت (تلاش بیشتر برای موفقیت مشروع). بررسی بیش از ۱۲۰ مطالعه نشان داد مسیر غالب در مواجهه با فشار طبقاتی، «مقاومت مثبت» و «تلاش مضاعف» است، نه خصومت یا رفتار غیرعقلانی. بنابراین ادعای «اکثر افراد طبقات پایین به جبرانگرایی مخرب گرفتار میشوند» با دادههای تجربی همخوانی ندارد.
* نظریه دلبستگی (بالبی و همکاران)
مهمترین پیشبینیکننده رفتار بزرگسالی، کیفیت دلبستگی اولیه است، نه داشتن اتاق شخصی. مطالعات طولی نشان میدهد کودکانی که حتی در فقر مطلق، حداقل یک رابطه امن و پاسخگو با مراقب اصلی داشتهاند، در بزرگسالی کنترل هیجانی، همدلی و مهارت حل مساله بالاتری نشان میدهند. در بسیاری از خانوادههای ایرانی طبقه پایین، همین رابطه گرم مادر–کودک یا پدر–کودک (حتی در یک اتاق مشترک) نقش لنگر تابآوری را ایفا میکند. بنابراین فقر مادی بهخودیخود دلبستگی را نابود نمیکند؛ آنچه صلاحیت سیاسی را تعیین میکند کیفیت رابطه است، نه متراژ خانه.
* مدل تابآوری (ماستن و گارمزی ورنر)
یکی از استوارترین یافتههای روانشناسی رشد در نیم قرن گذشته این است که تابآوری نه یک ویژگی نادر و استثنایی، بلکه قاعده زندگی انسان است. آن ماستن، از پیشگامان این حوزه، پس از بررسی صدها پروژه طولی در سراسر جهان اعلام کرد: «تابآوری قاعده است، نه استثنا». معروفترین و طولانیترین این پژوهشها، مطالعه جزیره کائوآی در هاوایی است که از سال ۱۹۵۵ آغاز شد و تا امروز ادامه دارد. در این تحقیق، ۶۹۸ کودک که هنگام تولد در معرض حداقل ۴ عامل خطر شدید (فقر مطلق والدین الکلی یا مبتلا به بیماری روانی، خشونت خانگی و طلاق والدین) قرار داشتند، تا سن ۶۰ سالگی پیگیری شدند. نتیجه حیرتانگیز بود: حدود دوسوم این کودکان در بزرگسالی زندگی کاملاً سالم، قانونمدار، خانوادهدار و اغلب موفق از نظر شغلی و اجتماعی داشتند. تنها یکسوم به مشکلات جدی (اعتیاد، بزهکاری و بیماری روانی) دچار شدند.
عامل پیشبینیکننده اصلی موفقیت یا شکست چه بود؟ نه سطح درآمد خانواده، نه تحصیلات والدین و نه حتی شدت فقر، بلکه وجود حداقل یک بزرگسال حامی و قابل اعتماد در زندگی کودک بود؛ معلم، همسایه، خویشاوند، مربی ورزشی و... همین رابطه گرم و پایدار کافی بود تا تمام اثرات مخرب فقر و آشوب خانوادگی خنثی شود. پروژه دانیدین در نیوزیلند (با بیش از هزار کودک و ۵۰ سال پیگیری) و مطالعه کمبریج در انگلیس نیز همین نتیجه را تکرار کردند: حتی در بدترین محلههای فقیرنشین، اکثریت قاطع کودکان با وجود همه فشارها مسیر درست را انتخاب میکنند. این دقیقاً نقطه مقابل ادعای دکتر سریعالقلم است؛ اکثریت کسانی که در اتاق مشترک و در تنگدستی بزرگ شدهاند، نهتنها به عقده و خصومت سیاسی دچار نمیشوند، بلکه به دلیل تجربه مستقیم سختی، درک عمیقتری از درد مردم پیدا میکنند، صبورترند، کمتر فریب شعارهای عوامفریبانه را میخورند و در تصمیمگیریهای کلان واقعبینی و همدلی بیشتری نشان میدهند.
* عصبشناسی فقر
بسیاری از کسانی که ادعای سریعالقلم را میپذیرند، به مطالعات تصویربرداری مغزی استناد میکنند که نشان میدهد کودکان فقیر حجم کمتری در قشر پیشپیشانی (مسؤول کنترل تکانه و برنامهریزی) و هیپوکامپ (مسؤول حافظه و یادگیری) دارند. این یافته درست است اما نیمی از داستان را میگوید. نیمه دیگر داستان، قابلیت شگفتانگیز بازگشتپذیری مغز انسان است. کیمبرلی نوبل، مارتا فرح و گری ایوانز در تحقیقات گسترده خود نشان دادند این تغییرات ساختاری تا حد بسیار زیادی قابل جبرانند. برای مثال وقتی خانوادههای کمدرآمد در آزمایشهای تصادفی از کمکهزینه نقدی ماهانه برخوردار شدند (مانند آزمایش بزرگ در کنیا و کاستاریکا)، تنها پس از یک تا ۲ سال، حجم قشر پیشپیشانی و عملکرد شناختی کودکان به سطح همسالان مرفهشان نزدیک شد.
حتی در مواردی که مداخله دیرتر انجام شد (مثلاً برنامههای آموزشی فشرده برای نوجوانان)، مغز همچنان توانایی بازسازی خود را نشان داد. این پدیده «نوروپلاستیسیتی» نام دارد و یکی از کشفهای بزرگ علوم اعصاب قرن حاضر است: مغز انسان تا پایان عمر قادر به تغییر و ترمیم است، بنابراین حتی اگر کودکی در فقر شدید مغز کوچکتری داشته باشد، این به معنای محکومیت ابدی او به تصمیمگیری احساسی یا غیرعقلانی نیست. با فرصتهای آموزشی مناسب، کاهش استرس مالی و حمایت اجتماعی، همان مغز میتواند به سطحی کاملاً طبیعی و حتی برتر برسد. نتیجه روشن است: «آسیب مغزی ناشی از فقر» نه یک حکم قطعی و غیرقابل تغییر است و نه میتواند فردی را تا آخر عمر از صلاحیت سیاسی و مدیریتی محروم کند. اگر قرار باشد کسی را به خاطر ساختار مغز کودکیاش قضاوت کنیم، این قضاوت نه علمی است و نه عادلانه.
* روانشنـاسی اخــلاق طــبقاتی (تحقیقات پاول پیف و همکاران)
شاید قاطعترین شواهد علیه ادعای دکتر سریعالقلم دقیقاً از همین حوزه به دست آید؛ حوزهای که مستقیماً اخلاق عملی و رفتار واقعی افراد را در طبقات مختلف بررسی کرده است. پاول پیف، روانشناس دانشگاه برکلی، همراه با گروهی از همکارانش طی بیش از یک دهه و در بیش از ۱۵۰ آزمایش و مطالعه میدانی، رفتار اخلاقی افراد را در موقعیتهای کاملاً کنترلشده و واقعی سنجیدند و نتایجشان بارها در مجلات معتبر منتشر شد. در یکی از معروفترین آزمایشها، افراد با اتومبیلهای لوکس و گرانقیمت در چهارراهها ۴ برابر بیشتر از رانندگان اتومبیلهای معمولی و ارزانقیمت از حق تقدم عابران پیاده عبور میکردند و قانون را زیر پا میگذاشتند. در آزمایش دیگری، شرکتکنندگان باید در بازی تاس امتیاز خود را گزارش میدادند (در حالی که امکان تقلب بدون شناسایی وجود داشت)؛ افرادی که خود را از طبقه بالا معرفی میکردند بهطور معناداری بیشتر تقلب میکردند. در آزمایش معروف «ظرف شکلات»، به افراد گفته شد که شکلاتها برای کودکان یک آزمایش دیگر کنار گذاشته شده اما میتوانند به دلخواه بردارند؛ افراد طبقه بالا تقریباً ۲ برابر افراد طبقه پایین شکلات برداشتند، حتی با آگاهی از اینکه این کار به ضرر کودکان است. در مقابل وقتی همین افراد در موقعیتهای واقعی زندگی بررسی شدند (مثلاً میزان کمک داوطلبانه به خیریهها، وقت گذاشتن برای شنیدن درد دل یک غریبه یا بخشش در شرایط واقعی کمبود)، افراد از طبقات پایین بهطور چشمگیری رفتار همدلانهتر، بخشندهتر و ایثارگرانهتری نشان دادند. پیف این تفاوت را اینگونه توضیح میدهد: کسانی که خود تجربه کمبود و محرومیت داشتهاند، درد دیگران را عمیقتر حس میکنند، بنابراین در موقعیت واقعی، کمتر خودمحور و بیشتر مسؤولیتپذیر عمل میکنند. در حالی که افراد طبقه بالا که کمتر با رنج واقعی مواجه شدهاند، بتدریج حس «استحقاق» در آنها رشد میکند و همدلیشان کاهش مییابد. این یافتهها دقیقاً نقطه مقابل فرض سریعالقلم است. او مدعی است محرومیت کودکی باعث نوعی شرارت ذاتی، خصومت و رفتار غیراخلاقی در سیاست میشود، در حالی که شواهد تجربی نشان میدهد همین تجربه محرومیت در اکثر موارد حساسیت اخلاقی را افزایش میدهد و افراد را در برابر رنج دیگران هوشیارتر میکند. اگر قرار باشد بر اساس این تحقیقات کسی را در رفتار اخلاقی و دیپلماتیک «کمصلاحیتتر» بدانیم، دادهها متأسفانه به سمت طبقه بالا اشاره میکنند، نه پایین. بنابراین، نهتنها تجربه فقر به فساد اخلاقی یا سیاسی منجر نمیشود، بلکه در بسیاری موارد، بهترین واکسن در برابر خودمحوری و بیتفاوتی نسبت به درد مردم است.
* فقر تقدیر نیست استاد!
علم روانشناسی و علوم رفتاری امروز با صدای رسا و تکیه بر دهها هزار ساعت پژوهش طولی، آزمایشگاهی و عصبشناختی به ما میگوید ادعای دکتر سریعالقلم مبنی بر ناتوانی ذاتی و تقریباً جبری کسانی که در کودکی اتاق شخصی نداشتهاند، از پایه با واقعیتهای تجربی ناسازگار است. فقر کودکی فشار سنگینی است اما این فشار در اکثریت قاطع موارد (بین ۸۰ تا ۹۰ درصد در بهترین مطالعات) به ناهنجاری سیاسی، دیپلماتیک یا مدیریتی پایدار تبدیل نمیشود. آنچه تبدیل میشود استثناست، نه قاعده و استثنا نمیتواند مبنای سیاستگذاری، قضاوت عمومی یا فیلتر کردن صلاحیت میلیونها انسان باشد. در واقع، همین فشار فقر در بسیاری موارد به جای آنکه انسان را به عقده و خصومت بکشاند، او را به عمق همدلی، صبر استراتژیک واقعبینی و تابآوریای میرساند که در شرایط گلخانهای طبقه متوسط کمتر یافت میشود. کسانی که در خانههای کوچک، با دغدغه نان شب و اجارهخانه بزرگ شدهاند، معمولاً هزینه واقعی هر تصمیم غلط را با پوست و گوشت خود حس کردهاند؛ همین تجربه زیسته، آنها را در برابر وسوسههای کوتاهمدت مقاومتر و در برابر درد مردم حساستر میکند. تاریخ معاصر ایران نیز پر از نمونههایی است که این ادعای طبقاتی را به چالش میکشد: از فرماندهان بزرگی که از روستاهای محروم برخاستند و معادلات منطقه را تغییر دادند تا مدیران و سیاستمدارانی که با وجود محرومیت کودکی، گرههای کور دیپلماتیک و اقتصادی را با صبوری و هوشمندی گشودند. آنچه صلاحیت سیاسی و توانایی حکمرانی را تعیین میکند، نه متراژ اتاق کودکی، بلکه کیفیت روابط اولیه، انسجام هویت اخلاقی، فرصتهای آموزشی برابر، تجربه عملی و تعهد به منافع ملی است. اگر قرار باشد فیلتری برای ورود به مناصب حساس وضع کنیم، این فیلتر باید بر پایه شایستگی واقعی، دانش بهروز، سابقه عملکرد و سلامت مالی باشد، نه بر پایه یک پرسش فرم پذیرش دانشگاه آمریکایی که خود آن دانشگاهها نیز امروز از آن فاصله گرفتهاند و آن را ناکافی و گاهی تبعیضآمیز میدانند. بنابراین هرگونه تلاش برای محدود کردن عرصه سیاست و مدیریت به «صاحبان اتاق شخصی» نهتنها از نظر علمی بیپایه است، بلکه به معنای نادیده گرفتن بزرگترین سرمایه انسانی کشور، یعنی میلیونها ایرانی شریف، سختکوش و تابآوری است که با وجود همه سختیها، اخلاق و عقلانیت خود را حفظ کردهاند. این رویکرد، به جای تقویت طبقه متوسط، به تضعیف اعتماد ملی، تعمیق شکاف طبقاتی و سوق دادن استعدادهای واقعی به حاشیه منجر خواهد شد. علم روانشناسی به ما یادآوری میکند انسان موجودی بهغایت انعطافپذیر و تابآور است؛ سرنوشت او را نه دیوارهای اتاق کودکی، بلکه انتخابها، روابط و فرصتهایی که جامعه در اختیارش میگذارد رقم میزند. ایران آینده را نه با حذف اکثریت، بلکه با میدان دادن به همه شایستگان، صرفنظر از پیشینه طبقاتیشان خواهد ساخت.