|
به بهانه ایام سالگرد شهادت سید مرتضی آوینی؛ سید شهیدان اهل قلم
فرزند زمانه فراتر از عصر خویش
محمدرضا کردلو: هرگاه قرار است درباره شخصیت سید شهیدان اهل قلم، سیدمرتضی آوینی صحبت شود، مصاحبهشوندگان، همه وجوهی که او در آنها صاحب امتیاز بوده را آنقدر جزئی واکاوی میکنند که گاهی ویژگیهای انسانی آوینی که ملموس و قابل مشاهده بود، در میان حرفهای فلسفی گم میشود. اینکه سیدمرتضی آوینی بیرون از نوشتهها و مستندهایش چگونه زندگی میکرده، کمتر از هر موضوع دیگری مورد بحث قرار میگیرد. یادم هست در خلال یکی از گفتوگوهایم پیرامون آوینی، دربارهاش گفته شد: آوینی در زمان خودش و پیش از آنکه شهید شود و مثل «افسانه»ها دستنیافتنی شود، همان موقع و پیش از همه این نوشتهها و حرفهایی که حالا درباره او به زبان میآورند، برای ما یک «معما» بود. آدمی که امروز خیلی راحت دربارهاش حرف میزنند و میگویند چنین بود و چنان، برای نسل ما محترم و مقدس است؛ مایی که انگار برای فهم شدن و درک شدن باید به او پناه ببریم. آوینیای که خود همزمان هم از روشنفکری زخم خورد و هم از تحجر نیش و کنایه شنید. متحجران و وزارت وقت ارشاد آوینی را که در «خان گزیدهها» خیلی پیشتر از همه، روی پلید مدعیان کار و پیکار و مجاهدت را عیان کرده بود، به او برچسب روشنفکری میزدند، آنچنان که در نشست و برخاستهای دوستانهاش با رفقا باید قسم میخورد: رفقا! والله من روشنفکر- آنچنان که میگویند- نیستم! همین را در مقالاتش فریاد میزد اما که بود که بخواند، ظاهرگرایان را با متن چه کار! اما او در مقاله روشنفکران و معاصر بودن نوشته بود: «روشنفکران این ملک خمیازهکشانی مفلوک بیش نبودهاند و این شجره ریشه در خاک ندارد و به فوتی بند است که هیچ، ستبر نیز نمینماید خود را. نکبت و فلاکت تقدیر تاریخی آنهاست و خود نیز این فلکزدگی را خیلی خوب دریافتهاند». او همزبان سیدحسن حسینی شده بود، البته یکی خیلی علمی مانند آوینی این حقیقت را عیان میکرد که روشنفکران «هیچ» نبودهاند و مرحوم حسینی به زبان شعر نوشته بود: روزی که روشنفکر در کوچههای شهر پر آشوب/ دور از هیاهوها عرق میخورد، با جانفشانیهای حزبالله/ تاریخ این ملت ورق میخورد. ارسال به دوستان
در فراق جهادسازندگی و...
در پشت جبههها ما فرزندان انقلاب داشتیم رفتهرفته باور میکردیم، این یک سرنوشت لایتغیر است که انقلاب باید فرزندان خویش را ببلعد و خود را برای بلعیده شدن آماده کرده بودیم. ارسال به دوستان
دیدیم که میشناسیمش
دیدیم که میشناسیمش… و تصویرش را از پیش در خاطر داشتهایم. دیدیم که میشناسیمش، نه آنسان که دیگران را… و نه حتی آنسان که خود را. چه کسی از خود آشناتر؟ دیدهای هرگز که نقش غربت در چهره خویش بیند و خود را نشناسد؟ دیدیم که میشناسیمش، بیشتر از خود… تا آنجا که خود را در او یافتیم، چونان نقشی سرگردان در آبگینه که صاحب خویش را باز یابد یا چونان سایهای که صاحب سایه را... و از آن پس با آفتاب خود را بر قدمگاهش میگستردیم و شب که میرسید به او میپیوستیم. آن صورت ازلی را چه کسی بر این لوح قدیم نقش کرده بود؟ میدیدیم که چشمانش فانی است اما نگاهش باقی، میدیدیم که لبانش فانی است اما کلامش باقی. چشمانش منزل عنایتی ازلی و دهانش معبر فیضی ازلی و دستانش... چه بگویم؟ کاش گوش نامحرمان نمیشنید. پهندشت «حدوث» افقی بود تا «طلعت ازلی» او را اظهار کند و «زمان فانی»، آینهای که آن «صورت سرمدی» را. دیدیم که میشناسیمش و او همان است که از این پیش طلعتش را در آب، خاک، باد و آتش دیدهایم، در خورشید آنگاه که میتابد، در ابر آنگاه که میبارد، در آب باران آنگاه که در جستوجوی گودالها و درهها برمیآید، در شفقت صبح، در صراحت ظهر، در حجب شب، در رقت مه و در حزن غروب نخلستان، در شکافتن دانهها و در شکفتن غنچهها... در عشق پروانه و در سوختن شمع. دیدیم که میشناسیمش و آن «عهد» تازه شد. شمع میمیرد و پروانه میسوزد تا آن عهد جاودانه شود، عهدی که آتش او با بالهای ما بسته است. دیدیم که میشناسیمش و دوستش داریم، آن همه که آفتابگردان آفتاب را، آن همه که دریا ماه را... و او نیز ما را دوست میدارد، آن همه که معنا لفظ را. دیدیم که میشناسیمش، از آن جاذبهای که بالها را بهسوی او میگشود، از آن قبای اشک که بر اندامش دوخته بود، از آنکه میسوخت و با اشک از چشمان خویش فرو میریخت و فانی میشد در نوری سرمدی، همان نوری که مبدأ ازلی آدم و عالم است و مقصد ابدی آن. آب میگذرد اما این نقش سرمدی فراتر از گذشتن بر نشسته است. چشمانش بسته شد اما نگاهش باقی ماند، دهانش بسته شد اما کلامش باقی ماند. زمین مهبط است، نه خانه وصل. در اینجا نور از نار میزاید و بقا در فناست و قرار در بیقراری. زمین معبر است و نه مقر... و ما میدانستیم. پروانهای دوران دگردیسیاش را به پایان برد و بال گشود و پیلهاش چون لفظی تهی از معنا، از شاخه درخت فرو افتاد. رشته وحی گسست و ما ماندیم و عقلمان. عصر بینات به پایان رسید و آن آخرین شب، دیگر به صبح نینجامید. در تاریکی شب، زیر زیرکی نوحه غربت را زمزمه میکرد. خانه، چشم بر زمین و آسمان بست و در ظلمت پشت پلکهایش پنهان شد. پردهها را آویختیم تا چشمانمان به لاشه سرد و بیروح زمین نیفتد و در خود ماندیم و یتیمانه گریستیم. دیری نپایید که ماه برآمد و در آینه خود را نگریست و شبپرکها بال به شیشه کوفتند تا راهی به دشت شناور در ماهتاب بیابند. عزیز ما، ای وصی امام عشق! آنان که معنای «ولایت» را نمیدانند در کار ما سخت درماندهاند اما شما خوب میدانید که سرچشمه این تسلیم، اطاعت و محبت در کجاست. خودتان خوب میدانید که چقدر شما را دوست میداریم و چقدر دلمان میخواست آن روز که به دیدار شما آمدیم، سر در بغل شما پنهان کنیم و بگرییم. ما طلعت آن عنایت ازلی را در نگاه شما باز یافتیم. لبخند شما شفقت صبح را داشت و شب انزوای ما را شکست. سر ما و قدمتان، که وصی امام عشق هستید و نایب امام زمان(ع). ارسال به دوستان
|
|
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
|