گفتوگوی «وطن امروز» با «حسین اسرافیلی» از پیشگامان شعر انقلاب
شاگرد شعرهای شهریارم!
حسین قرایی: حسین اسرافیلی، از شاعران اثرگذار جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی است. حضور پررنگ او در شکلگیری حوزه هنری و جلسات شعر این مرکز در دهه 60 به عنوان اصلیترین مرکز هنری انقلاب، «وطن امروز» را بر آن داشت تا گفتوگوی مفصلی با وی داشته باشد. روایتهای شنیدنی او از زمانه و زندگیاش، دیدار با شاعران و... بخشی از تاریخ شفاهی شعر معاصر است که از زبان وی شنیدنی است.
***
جناب اسرافیلی! به عنوان شاعری انقلابی، در تظاهرات هم شرکت میکردید؟
بله! این یک قلم روی شاخش بود.
شعارهای آن سالها یادتان هست؟
فکر کنم نخستینبار شعار «نه شرقی، نه غربی، جمهوری اسلامی» را من دادم، چون آن زمان همه میگفتند: «استقلال، آزادی، حکومت اسلامی». وقتی با بچههای محل جمع شدیم، گفتم: «جمهوری اسلامی، نه حکومت اسلامی؛ چون حکومت اسلامی را شاه هم میتواند داشته باشد اما ما میخواهیم شاه برداشته شود. در میدان امام حسین، به طرف انقلاب، گروه گروه میرفتیم. گروهی بودند که بعداً فهمیدم جامعه حقوقدانان تهران هستند. ما چند نفر پشت سر آنها میگفتیم: «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی.» اینها با ما همصدا شدند. تا آن روز نشنیده بودم کسی بگوید «جمهوری اسلامی». این صدا برای اولین بار آنجا پیچید و بقیه هم برای نخستینبار این شعار را شنیدند و به سرعت گسترش پیدا کرد. یکی از حقوقدانان که حدود 55 سال داشت، مسن و قدبلند بود، مرا دید که با قدرت شعار میدهم، به من گفت: «پسر خوب! الان وقت سر دادن این شعار نیست، زود است، فعلاً بگو حکومت اسلامی.» ولی من باز شعار جمهوری اسلامی سر دادم.
دوستی، رفیقی داشتید که با او به تظاهرات بروید؟
بله! با بچههای محل میرفتیم. گاه با همسر و پسرم میرفتیم؛ پسرم متولد 12 بهمن سال 56 است. خوشبختانه همسرم با من همراه و همدل بود. اصلاً به برکت نفس امام بود که همه به خیابانها میآمدند. اصلاً امام، ذخیره خدا برای روزگار ما بود.
پس از رحلت امام چه حالی داشتید؟
زبانم بند آمده بود، کار را تعطیل کرده بودم. بیاختیار میرفتم مصلا! اصلاً نمیدانستم کارم چیست! چه کار باید بکنم! فکر میکردم باید در مصلا باشم؛ همین...
در مصلا خانمی جیغ میکشید: «امام را کجا میبرید؟ نبرید! نبرید!» انگار جگرگوشهاش را میبردند! به خدا جگرگوشهمان را میبردند (گریه). اگر میگفتند از عمر و زندگی تو میگیریم و به امام میدهیم، مشتاقانه این کار را میکردم. مثل امام(ره) دیگر نمیآید.
امام را از نزدیک زیارت کرده بودید؟
بله!
کجا؟
جماران.
چه سالی؟ اگر از این دیدار مبسوطتر گزارش دهید، بهره و حظ بیشتر و بهتری خواهیم برد.
امام مدتی بیمار بودند، فقط به مسؤولان اجازه ملاقات میدادند. بعد که دیدارها عمومی شد، از طرف حوزه هنری رفتیم، با دیگران ادغام شدیم. در مجموع هزار نفر میشدیم. چون جمعیت زیاد بود، گفتند امکان ملاقات حضوری نیست و فقط ملاقات عمومی امکانپذیر است. امام آمدند؛ چه نورانیتی در چهره این مرد بود. نمیدانم شاید چون ما علاقهمند بودیم، اینطور حس میکردیم! انگار از صورت این مرد، نور ساطع میشد! بعدها دوباره دلم تنگ شد و با عدهای به حسینیه رفتم. همسرم هم امام را در «مدرسه علوی» دیده بود.
با توجه به مصاحبههایی که از شما خواندم و یادداشتهایی که از شما دیدم، به این نتیجه رسیدم که یکی از کسانی که از اوایل انقلاب تا الان، خیلی پای کار بوده و تاریخ حوزه هنری را تحریف نکرده و به جهت فراجناحی بودنش، درست و حسابی صحبت کرده است، خود شما بودهاید. دوست دارم از شما بشنوم، چه کسی گفت «آقای اسرافیلی! به حوزه هنری بیایید؟» از اول اسمش حوزه هنری بود یا نام دیگری داشت؟
سال 58 بود که آقای «یوسفعلی میرشکاک» در روزنامه جمهوری اسلامی با بنده مصاحبهای کرد. راجع به شعر صحبت کردیم. میرشکاک، مسؤول صفحه شعر بود. بعدها این صفحه مستقل شد و نامش«صحیفه» شد و در هیأت یک مجله منتشر شد.
آنجا سیدمهدی شجاعی، اکبر خلیلی و مرتضی سرهنگی هم قلم میزدند.
بله! علاوه بر اینها بهبودی و احمد عزیزی هم بودند.
سؤالهای میرشکاک حول چه محورهایی بود؟
بیشتر درباره شعر بود؛ درباره شعر نو و کلاسیک.
به فضای محتوایی مثل شعر انقلاب اسلامی هم توجه میکرد؟
اشاره میشد!
پس هنوز فضای مرسوم شعر انقلاب پا نگرفته بود!
بله! دفتر شعرهای چاپ نشده مرا یکی از بچهها به میرشکاک داده بود و ایشان هم علاقهمند شده بود با من گفتوگویی در روزنامه انجام دهد.
منظورتان دفتر «تولد در میدان» است؟
خیر! تعدادی شعر نوشته بودم، آنها را دیده بود و گفته بود بگویید پیش من بیاید.
یعنی هنوز مجموعه شعرهایتان چاپ نشده بود؟
خیر!
میرشکاک مصاحبهتان را چاپ کرد و ادامه آن؟
بله! به روزنامه جمهوری اسلامی رفتم، گفتم: «با آقای میرشکاک کار دارم.» راهنمایی کردند، رفتم داخل. پرسید: «شما اسرافیلی هستید؟»
چطور گفت؟ در نظر بگیرید الان سال 58 است و شما به روزنامه جمهوری اسلامی رفتهاید، در باز میشود و «میرشکاک» را میبینید؛ چه شد؟
دقیقاً یادم نمیآید! پرسید: «اسرافیلی؟» گفتم: « بله!» گفت: «من میرشکاکم».
با همین لحن؟
بله!
چهرهاش چگونه بود؟
سبیل کلفتی داشت!
چه چیز باعث شد جذب «میرشکاک» شوید؟
اطلاعات عمومیاش خیلی بالا بود. راجع به هر مبحثی که پیش میآمد، نکات بسیار ظریف و دقیقی را مطرح میکرد. از سؤال کردنش، خیلی چیزها یاد گرفتم. خیلی بافرهنگ و اهل مطالعه است.
فکر کنم سیدحسن حسینی یا جواد محقق میگفتند وقتی وارد ساختمان شدیم، همدیگر را دیدیم. توضیح دهید چگونه بود؟ توضیحاتی از این دست از شخصیتهایی چون شما، خیلی از سؤالها و مسائلی را که درباره تشکیل حوزه هنری وجود دارد، روشن میکند.
بله! ما را به اتاقی راهنمایی کردند و دور میز نشستیم و در آنجا با سیدحسن حسینی، یوسفعلی میرشکاک، مهرداد اوستا، محمود شاهرخی، حمید سبزواری، طاهره صفارزاده، موسویگرمارودی، سیدطاها حجازی (برادر سیدفخرالدین)، مجتبی کاشانی، سپیده کاشانی و محمدرضا حکیمی آشنا شدم.
آیتالله «امامیکاشانی» هم بودند؟
خیر!
چون در جایی خوانده بودم که ایشان در ابتدای تشکیل حوزه هنری در برخی جلساتش حضوری فعال داشتند! همه شخصیتها هنرمند بودند؟
همه هنرمند بودند.
صبح یا بعدازظهر به آنجا رفتید؟ چه ساعتی؟
بعدازظهر، حدود ساعت 4 یا 5.
اولین جلسه چقدر طول کشید؟
3-2 ساعتی طول کشید.
بحثها چه بود؟
آقای رخصفت، هدف جمع شدنمان را توضیح داد.
هدف چه بود؟
برای بچهمسلمانهای هنرمند تشکیلاتی ایجاد شود. آن زمان تودهایها و منافقین فعال بودند. البته منافقین بهعنوان سازمان مجاهدین خلق مطرح بودند. صحبتها انجام شد و همه قبول کردیم. قرار شد تشکیلاتی برای «هنر انقلابی» شکل گیرد.
یادتان هست آقای میرشکاک یا آقای حسینی صحبت کردند یا نه؟ خودتان در آن جلسه صحبت کردید؟
یادم نمیآید! خودم صحبت نکردم، فقط پذیرفتم؛ با تعریفی که آقای رخصفت از تشکیل حوزه ارائه داد. بعدها متوجه شدم خانم صفارزاده، اوستا، گرمارودی و خود رخصفت، سال 56 تشکلی بهنام «هنرمندان مسلمان» داشتند.
شنیدهام حضرت آیتالله خامنهای و افراد دیگری هم در آن جمع حضور داشتند؛ این مطلب صحت دارد؟
بله! در اصل ادامه آن تشکل، اینجا تکمیل شد و نیروهای جوانی وارد شدند. چند جلسهای صحبت شد و خلاصه کلامشان این شد که حوزه علمیه حافظ و نگهبان تفکر دینی است و حوزه هنری هم باید مواظب نگاه هنری باشد تا از حدود تفکر دینی خارج نشود. اسمش را حوزه هنری بگذاریم تا پیوندی باشد با حوزه علمیه؛ کتابهایش هم «سوره» باشد، سوره مجموعهشعر، سوره مجموعهداستان و...
از چگونگی جلسات شعرخوانی بگویید، چون خود شما جزو حلقههای اول آن بودید.
آقای سلحشور که فرج صدایش میکردیم، قاری جلساتمان بود، بعد از او وحید امیری قاری شد.
میگویند قبل از آنکه نام حوزه هنری انتخاب شود، نامش «پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه» بود.
نه! شاید هم قبل از تشکل این بوده، نمیدانم!
چهطور به ساختمان حوزه هنری واقع در خیابان سمیه رفتید؟
بعد از 4-3 ماه تماس گرفتند جلساتمان فلانجا است.
فلانجا؟ کجا؟!
حوزه هنری فعلی یعنی خیابان سمیه.
میگویند اینجا (حوزه هنری) از آنِ بهاییها بوده؟ درست است؟
بله! از سیدحسن پرسیدم: «چطور اینجا آمدیم؟! خیلی بزرگ است!» گفت: «با اللهاکبر گرفتیم!» بهاییها 2 حظیرهالقدس داشتند؛ یکی اینجا بود و خودشان میگویند: طاهره قرهالعین در اینجا دفن شده و هر بار از اینجا میگذرند، سلام میکنند ولی مسلمانها میگویند وقتی اعدام شده، در چاه انداختندش. یکی هم در خیابان آزادی، بعد از نواب، دست چپ، یک محل بسیج بود. من چون در دوره دانشآموزی به کلاسهای ضدبهایی میرفتم، دنبال علایم بهائیت بودم. بعد از یکی- دو ماه سیدحسن گفت: «حسین! فهمیدی چه شد؟ مهندس موسوی، مهندس ساختمان است، اینجا آمد و نگاه کرد و گفت: «ساختمان بر اساس مهندسی قرینهسازی شده اما این پایین چرا قرینه نیست؟! کارگر را صدا کرد و گفت: کلنگ را بیاور و این دیوار را خراب کن. دیوار را خراب کردیم، تمام کتابهای مهم و تمام کسانی که تبلیغ بهائیت میکردند، چاپخانههایی که کتابهایشان را چاپ میکردند و... همه را در دیوار گذاشته بودند تا بعداً بردارند.
جلسات در همان حظیرهالقدس شکل گرفت و اسمش حوزه هنری شد؟
نه! «حوزه اندیشه و هنر اسلامی».
از نخستین جلسهای که آنجا ثابت شد، بگویید.
با قرائت قرآن شروع شد و چون تعداد کم بود، داستاننویسهایی مثل فرجالله سلحشور و محسن مخملباف در جلسه شعر مینشستند، ما هم در جلسه داستان مینشستیم. کل داستاننویسها و شاعرها یکجا جمع میشدیم اما بعدها که تعداد زیاد شد، جلسه شعر و داستان و نقاشی و گرافیک جدا شد.
از نقاشها و گرافیستها نام کسی خاطرتان هست؟
بله! کاظم چلیپا و ناصر پلنگی.
با توجه به اینکه در جلسات داستان شرکت میکردید، داستان هم مینوشتید؟
بله! گاه به جلسات داستان هم میرفتم. در جُنگ اول داستان، 3-2 داستان یک صفحهای دارم.
اسمهایشان یادتان هست؟
نه والله! در اولین مجموعهداستان هست.
آقای رضا رهگذر در جلسات داستان بود؟
فکر کنم کمی دیرتر آمد.
از جلسات اول شعر حوزه هنری بگویید.
دور هم نشستیم، معمولاً حسام هم به جلسه شعر میآمد و در آخر جلسه، شعرش را با آواز میخواند.
سیدحسامالدین سراج؟
بله!
در آن جلسه کسی بود که آثار را بهطور حرفهای نقد و بررسی کند؟
مدیر جلسات من بودم. عزیزانی مثل مشفق، شاهرخی، اوستا و گاه خانم صفارزاده و استاد محمدرضا حکیمی به جلسه میآمدند و درباره شعری که خوانده میشد، نظر میدادند. اصلاً مشوق بچهمسلمانها، اینها بودند. وقتی میدیدیم در جلسات حضور دارند، با افتخار میآمدیم ولی بیشتر نقدهای شعری توسط سیدحسن و قیصر انجام میشد.
هر دو نقد میکردند؟
بله!
نقدهای «قیصر» چگونه بود؟ گویا قیصر در نقد و بررسی اشعار شاعران همواره اعتدال را رعایت میکرد.
بله! خیلی معتدل بود ولی سیدحسن کمی تند بود.
خاطرهای از نقدهای قیصر یا سیدحسن دارید؟
یادم هست کتاب«قیام نور» نصرالله مردانی بیرون آمد، قیصر نقدی برایش نوشت.
منظورتان نقد مفصلی است که در سوره، جنگ هفتم، چاپ شده است؟
بله! در همان جلسه خواند و نصرالله هم یکمقدار ناراحت شد.
چرا نصرالله مردانی ناراحت شد؟ عکسالعملش چه بود؟
از برخورد و رفتارش، حتی یکمدتی به حوزه نیامد. او ساکن کازرون بود. جواد محقق ساکن همدان بود ولی برنامههای حوزه آنقدر برای آنها جاذبه ایجاد کرد که رفقا از شهرستان میآمدند و برنامههایشان را طوری تنظیم میکردند که پنجشنبهها به جلسات حوزه برسند.
جلسه صبح تشکیل میشد یا عصر؟
حدود ساعت 5 عصر.
سلمان هراتی هم میآمد؟
بعدها آمد.
دیگر چه کسانی از شهرستان میآمدند؟
غلامرضا رحمدل از گیلان میآمد، وقتی در تهران دانشجوی ادبیات شد، بیشتر به حوزه میآمد. هاشم میری و آقای خوانساری از همدان چندینبار آمدند ولی آمدنشان همیشگی نبود. جواد محقق هرگاه به تهران میآمد، هر طور بود پنجشنبهها خودش را به جلسه میرساند.
خاطرم هست یکی از شاعرانی که در مراسم «شب شاعر»- ویژه بزرگداشت شما- سخنرانی کرد، دکتر سیدعلی موسویگرمارودی بود و گفت: «حماسه خونی است که در رگهای غزلهای اسرافیلی جریان دارد.» ارتباطتان با ایشان از کجا شروع شد؟
با آقای گرمارودی از طریق کتاب «در سایهسار نخل ولایت» قبل از انقلاب آشنا شدم. بعد از انقلاب متوجه شدم ایشان مشاور فرهنگی بنیصدر است و این امر برایم یک امر خوشایندی شد.
چرا؟
چون من خودم به بنیصدر رای داده بودم و دوست داشتم یک آدم فرهنگی و فهیم مشاور بنیصدر شود. این امر برایم اتفاق مبارکی بود.
آنموقع که بنیصدر خلع نشده بود؟
نه! اوایل کارش بود. بعد آقای گرمارودی آمدند شعر «خط خون» را در میدان آزادی خواندند؛ روز عاشورا بود.
انعکاس مردم نسبت به شعر سپید عاشورایی چگونه بود؟
خیلی خوب بود. من که در جمع مردم حضور داشتم، بهبه و چهچه مردم را میشنیدم، چون زبان شعر، گرهدار و پرپیچ و تاب نبود: «و یزید، بهانهای، دستمال کثیفی که خلط ستم را در آن تُف کردند و در زبالهدان تاریخ افکندند». روح شاعرانه در «خط خون» است ولی گره در آن نیست. بعد مسائل بنیصدر رو شد و در دانشگاه حرکات چندشآوری از وی سر زد. اطرافیانش بچههای کمیته را گرفتند و از پلههای دانشگاه تهران به پایین پرت کردند؛ من ناراحت شدم. میگفتم: «کاش گرمارودی به اعتباری که دارد از این مجموعه بیرون بیاید» که بیرون آمد. بعدها در محافل ایشان را دیدم و صحبت شد که رفتن به «نهاد ریاستجمهوری» و پذیرفتن مشاورت رئیسجمهور با نظر شهید «آیتالله صدوقی انجام گرفته و ایشان گفته بودند: «آنجا باش».
وقتی ایشان بهعنوان مشاور بنیصدر قرار گرفت و بنیصدر بهجهت بیکفایتی خلع شد و مجلس به این بیکفایتی رأی داد، باعث نشد ایشان گوشهگیر شود؟
بله! مدتی ایشان در مجامع کمتر حضور پیدا میکرد ولی ایشان مسأله را تبیین میکرد که با مشورت با آیتالله صدوقی به نهاد رئیسجمهوری رفتند. بچهها هم قانع میشدند. علاوه بر اینها آقای گرمارودی رگ سیدی هم دارد که یک خاطره هم از این قضیه دارم، بعداً میگویم (خنده).
اگر صلاح میدانید الان بفرمایید.
چشم! اوایل انقلاب بود که مرحوم دکتر حسن حبیبی پیشنهاد داده بود مجموعهای از شاعران باشند و مجموعه پرجنب و جوشتری از شاعران تشکیل شود. اهدافش چه بود؛ ما نمیدانستیم، فقط دعوت شدیم که مطلع شویم چه اتفاقی میخواهد بیفتد. به هر حال در مراسم حضور پیدا کردیم. خیلی از شاعران و اهالی فرهنگ بودند، سیدحسن حسینی بود، قیصر امینپور بود، علیرضا نوریزاده که بعد از انقلاب چپ کرد، هم بود. آقای گرمارودی بود، من و آقای گرمارودی کنار هم نشسته بودیم. آقای دکتر حبیبی سخنرانی کرد و گفت: «بیکارتر از وزیر دادگستری در این مملکت هست؟ بنابراین من خواستم چنین مجمعی تشکیل شود». قرار شد چند نفر از دوستان صحبت کنند. یکی از افرادی که صحبت کرد گرمارودی بود، صحبت کرد و برگشت نشست. بعد نوریزاده صحبت کرد و گفت: «این کار به شما خیلی ربط دارد ولی من نمیدانم این مجمع چهربطی به گرمارودی دارد. گرمارودیای که مشاور بنیصدر ملعون است». خیلی تندی کرد و با واژههای نامناسب ایشان را مورد خطاب قرار داد. یکدفعه گرمارودی بلند شد و کتش را درآورد و شروع کرد به جواب دادن. خیلی تند و کوبنده جواب داد و گفت: «بچهمزلف...» صندلیهای ردیف اول و دوم بلند شدند و مسأله فیصله یافت. مخملباف هم بود و به من گفت: «خب! کنار تو نشسته بود، نمیگذاشتی بلند شود».
با گرمارودی در سالهای اخیر ارتباط دارید؟
تلفنی در ارتباط هستیم. به بنده لطف دارند. وقتی بیمارستان بودم 3 مجموعه شعرشان را برایم آوردند و گفتند: «وقتت تلف نشود، بخوان.» گرمارودی این ایام با ترجمه قرآن و نهجالبلاغهای که دارد انجام میدهد، پلی به معنا و معرفت دارد میزند. هرچند این حالت در خانم دکتر صفارزاده هم بود. خانم صفارزاده در شعرهای اولش رگههای دینی و نگارههای متعهدانه بود. اواخر ایشان به ترجمه قرآن کریم رو آورد و میگفت: «چقدر از آفریقا برایم نامه میآید که حتماً نهجالبلاغه را ترجمه کن، ما منتظر ترجمه نهجالبلاغه شما هستیم.» در این سالهای 60-55 سالگی آقای گرمارودی یک روح بازگشت به باورهای دینی و تعهدات اسلامی پیدا کردند.
مثل اینکه به همراه مهرداد اوستا، نصرالله مردانی، قیصر امینپور، وحید امیری و جمعی دیگر از شاعران به دیدار شهریار میروید. اگر مقدور است، این دیدار را روایت کنید.
حوزه هنری تازه تشکیل شده بود، سال 60، 61 بود. مصطفی رخصفت که مسؤول حوزه بود، هماهنگ کرد که فلان روز و فلان ساعت به منزل استاد برویم. با قطار حرکت کردیم و به منزل استاد رفتیم. فکر میکنم پسر شهریار جلوی در آمد و گفت: «استاد حوصله ندارند، نمیپذیرند». گفتیم ما از تهران آمدیم و با استاد هم هماهنگ کردیم. دوباره گفت: «نه! استاد نمیپذیرند.» باز رفت داخل و آمد، گفت استاد میگویند حالشان خوب نیست. آقای رخصفت گفت به استاد بفرمایید به همراه استاد اوستا، استاد مشفق و استاد شاهرخی میخواهیم خدمتشان برسیم. بعد به اعتبار اسم ایشان، بویژه نام اوستا اجازه دادند به داخل برویم. رفتیم داخل و دیدیم که اوستا نیست. بعد مشاهده کردیم که اوستا افتاده و پای شهریار را میبوسد. در صورتی که اوستا، شاگرد استاد نبود. حتی یک جایی در گفتوگویی اوستا گفته بود من شاگرد مستقیم شهریار نبودم اما اشعارش همیشه استاد من بود.
چه شخصیت قابل توجهی دارد مهرداد اوستا...
بله! ایشان بسیار افتاده و متواضع به تمام معنا بود. اصلا ما تواضع را از استاد فراگرفتیم. از در که داخل میشد سریع مینشست تا کسی جلوی پایش بلند نشود. من در راه 2 رباعی برای شهریار گفته بودم. اوستا گفت: «این همشهری جوان شما دو رباعی در راه سروده، اجازه میدهید بخواند؟ شهریار با سرش اشاره کرد که بخوان. خواندم: «در ماه که در مدار عشق آمدهایم/ چون سایه به سایهسار عشق آمدهایم/ طفلان رهیم و در طلب، از سر شوق/ تا خانه شهریار عشق آمدهایم». بعد از اینکه خواندم شهریار به نشانه تأیید با سرش اشارهای کرد که درست است، به خانه «شهریار عشق» آمدهاید. بعد از شعرخوانی من، اوستا از شهریار درخواست کرد شما هم شعری بخوانید. شهریار گفت: «اوستا! این غزل حافظ مرا دیوانه کرده است». ما همه سراپا گوش شدیم که بفهمیم منظور استاد کدام غزل حافظ است. ایشان خواند:
«این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی
وین دفتر بیمعنی غرق می ناب اولی
چون عمر تبه کردم، چندان که نگه کردم
در کنج خراباتی، افتاده خراب اولی
چون مصلحتاندیشی، دور است ز درویشی
هم سینه پر از آتش، هم دیده پرآب اولی
من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت
این قصه اگر گویم با چنگ و رباب اولی
تا بیسر و پا باشد اوضاع فلک زین دست
در سر هوس ساقی، در دست شراب اولی
از همچو تو دلداری، دل برنکنم آری
چون تاب کشم باری زان زلف بتاب اولی
چون پیر شدی «حافظ» از میکده بیرون آی
رندی و طربناکی در عهد شباب اولی»
این شعر را خواند و اوستا زد زیر گریه. بعد از آن، غزل خیلی قشنگی از خودش خواند. در آخرین بیت، تخلص شهریار در این وزن شعری نمیآمد. وزن شعری را بحر هم میگویند، بحر رمل. شهریار خواند: «شعر من و یار من در بحر نمیگنجد/ این یار رها بهتر، و آن شهر خراب اولی» اصلا حال همه دگرگون شد. عجب کاری، عجب کار زیبایی، با این تخلص به این زیبایی.
قیصر امینپور و وحید امیری چه میگفتند؟ شعر نخواندند؟
نه! فقط گوش میدادند.
فرد دیگری غیر از شما شعر نخواند؟
خانم سپیده کاشانی هم شعری خواندند.
یکی از شخصیتهایی که در دهه 60 بیشتر با ایشان ارتباط داشتید و از او ذکر خیر میکنید، آقای یوسفعلی میرشکاک است، از ایشان برایمان بگویید. حضور ایشان در وادی فرهنگ و ادب چه ثمراتی برای ما بههمراه داشته است؟
آقای میرشکاک از کسانی است که بویژه روی شعر من تأثیرگذار بود. از زبان حماسی ایشان تاثیر پذیرفتم. در معرفی من موثر بود. نخستین مصاحبهای که جهت معرفیام انجام شد توسط میرشکاک در روزنامه جمهوری اسلامی بود. انسان بسیار مهربان و با معلوماتی است. معلومات ایشان در حوزههای مختلف ادبیات و فلسفه و عرفان، عالی است. اعتقاد دارم باید باز هم در جهت شناساندن میرشکاک کوشید.
پس میفرمایید در شناساندن میرشکاک کاهلی شده؟
بله! شاید رفتارهای تند ایشان یا فراز و فرودهایی که در رفتارشان هست، باعث شده ایشان در پرده بماند. باید این چهرههای بزرگ فرهنگی ما شناسانده شوند.
آقای میرشکاک در بحث «شاهنامهپژوهی» اثری به نام «در سایه سیمرغ» دارند. از خود ایشان شنیدم که به توصیه شهید سیدمرتضی آوینی آن را مکتوب کردهاند. در حوزه شاهنامهپژوهی، کتابهای ایشان را مطالعه فرمودهاید؟
اوایل که حوزه هنری شکل گرفته بود، ایشان بعدازظهر آنجا میآمد و شاهنامهخوانی داشت و ما پای درس ایشان مینشستیم و یاد میگرفتیم، منتها چون روز پنجشنبه نبود و روزهای میانی هفته بود، گرفتاریها باعث میشد نتوانیم بهصورت ممتد پای درس ایشان حضور پیدا کنیم. هنوز هم اگر فرصتی پیدا کنم دوست دارم ایشان برایم شاهنامه فردوسی را شرح دهد و من لذت ببرم.
واقعاً از کلام میرشکاک بهره میبردید یا تعارف میکنید؟
بله! بهره میبردیم. الان در حوزه هنری شعر آیینی را تحلیل میکند و نگاهش به شعر آیینی زیباست. مجموعههای قدیمی را میخواند و توضیح میدهد.
گفتید میرشکاک فرد مهربانی است، از مهربانیهای ایشان روایت کنید.
خود ایشان را همیشه مهربان یافتم. گاه در اخلاق ایشان تندرویهایی دیدهام اما پشت همین تندرویها هم مهربانی است. من اصلاً شعر آقای میرشکاک را یک شعر فاخر و پرخاشگری میدانم، چون روحیات خودم بسیار به این زبان نزدیک است. حتی در غزلهای میرشکاک این روحیه ستیزندگی را میشود دید؛ بویژه در چارپارههایش. من از علاقهمندان زبان درشتناک و حماسی میرشکاکم. این زبان تقریباً به سبک هندی گره خورده است. شاید در آثار من هم اینگونه باشد.
بله! در غزلهای شما ویژگیهای سبک هندی مشهود است.
احاطهای که خود میرشکاک به آثار بیدل دارد، سبب این گرایش شده است. اولینکسی که مجموعهشعرهای بیدل را منتشر کرد، میرشکاک بود.
اوایل انقلاب با اسم مستعار «منصور منتظر» آن را چاپ کرد.
بله! بعد مثنوی «محیط اعظم» را چاپ کرد. قبل از اینکه ما و دیگران با بیدل آشنا شده باشیم، ایشان آشنا شده بود و این آشنایی با بیدل، در زبان شعریاش جریان داشت. اینها ویژگیهایی است که من به شعر میرشکاک بسیار محترمانه و استادانه مینگرم.
خوش دارم مصاحبه را با خاطرهای از شاعران به پایان بریم؛ اگر موافقید خاطرهای روایت کنید.
دفتر شعر قیصر در منطقه گم شده بود، آن موقع ایامی بود که شهیدان رجایی و باهنر شهید شده بودند و مدام اشعارش پخش میشد. به بچهها میگفتم: «رفته به سرقت اگر دفتر شعر قیصر/ ریشه به جا باد اگر برگ و بری میرود». مواظب باشید خود قیصر را از ما سرقت نکنند، دفترش پیدا میشود. وقتی به «فاو» رفتیم، روی منبعهای بزرگی که سوخته بود، البته بعضیها هم نصفش سوخته بود، یکمصراع از شعر ساعد خطاطی شده بود؛ سید به شانهام زد و گفت: «ببین حسین، شعر ساعد است؛ قبل از اینکه ما خودمان اینجا بیاییم شعرمان حضور دارد. لازم نیست خودمان بیاییم؛ شعرمان اینجا هست».