یادداشتی بر مجموعهرباعی «یادآوری» محمد مهدی سیار
در چنبره معانی خوب
وارش گیلانی : یک- پس از انقلاب ادبی نیمایوشیج و گرایش همهجانبه شاعران بهسمت سرودن شعر در قالبهای نو، قالبهای کلاسیک به سایه رفتند؛ یعنی بودند اما در میدان نبودند؛ تا اینکه غزل راهی تازه پیدا کرد و بعد از انقلاب هم بیشتر رشد کرد. قالب رباعی هم در تلاش بود دوباره از درخت کهنسالش رخ نماید. رباعی مثل غزل رونق نداشت اما حضور بسیار کمرنگش در اشعار شاعران نئوکلاسیک دیده میشد. تا بعد از انقلاب که زمان احیای قالبهای کلاسیک بود و رباعی بعد از غزل، رونق چشمگیری پیدا کرد؛ رونقی سرشار از تازگی و نوگرایی در زبانی امروزی... تا آنجا که میتوان حاصل آن را حدود 10 رباعیسرای درجه یک و خوب در شعر امروز دانست. حال ببینیم محمدمهدی سیار که از چهرههای شاخص غزل امروز است، میتواند با رباعیات خود در این دسته 10 نفره هم جا بگیرد؟!
دو- 57 رباعی محمدمهدی سیار با نام «یادآوری» در بهار 1397 توسط انتشارات شهرستان ادب منتشر شده است؛ آن هم چه انتشاری! کتابی در قطع جیبی مربعشکل، در هیات یک دفترچه یادداشت زیبا که گیره درشتی بر عطف کتاب بهصورت تزیینی رخ مینماید؛ کتابی با رنگ زرد بسیار خوشرنگ و با برگهایی همهزرد؛ زردی زیبا و فریبا؛ زردی که این کتاب کوچک را دوستداشتنیتر کرده است. کتابی که پیش از آنکه خواندنی شده باشد، خوردنی شده است. در واقع همین میل به داشتن این شکل و تجسم زیبا سبب میشود رغبت خواندش در مخاطب
چند برابر شود. خوب است ناشران بدسلیقه و کجسلیقه و کمسلیقه، از ناشرانی همانند شهرستان ادب یاد بگیرند و بهظاهر کتاب هم اهمیت بدهند؛ خیلی هم اهمیت بدهند؛ به هزار و یک دلیل.
حال برویم سراغ رباعیهای محمدمهدی سیار و ببینیم زیبایی آنها چگونه و در کجاست! آیا او همانگونه که در غزل خود را شناساند، در رباعی نیز به چنین صراطی رفته است، یا از سر تفنن، تعدادی شعر هم در این قالب کوتاه گفته است؛ قالبی که گاهی کوتاه بودنش بسیاری را گول میزند، چرا که فکر میکنند از پسش برمیآیند، در حالی که این عرصه، عرصه جولان بزرگانی چون خیام، مولانا، ابوسعید ابوالخیر و... بوده است! اگر میدانی کم و کوتاه میبود، هرگز محل جولان سخنسرایان بزرگ نمیشد.
سه- رباعی اول برخلاف آنچه قدما از برای نوع مضمون، مفهوم و محتوای رباعی بیان داشتهاند، عاشقانهای است درآمیخته با غمی شیرین:
«شب آمده با تمام تنهایی من
غم آمده همکلام تنهایی من
شب آمده، تنهایی تو نامش چیست؟
دلتنگی توست نام تنهایی من»
من اعتقاد به حرف گذشتگان دارم، چرا که برآمده از قرنها تجربه است اما آنها را وحی مُنزل نمیدانم؛ از این رو، با آگاهی و اشراف همهجانبه بر همهچیز آن، میتوان از قاعدهاش عبور کرد یا قاعدهای کنار دیگر قواعدش گذاشت. یعنی حتی میشود با دوبیتی حماسهسرایی کرد!
درست است که قدما گفتهاند که «سه مصراع اول رباعی مقدمهای است برای مصراع چهارم؛ برای مصراعی که باید حرف آخر را زده یا همواره کوبنده و اوج باشد اما بعضی رباعیات این دفتر، در عین حالی که مصراع آخرشان زیباست، ارتباط و نزدیکی با 3 مصراع قبل که گاه نامانوس و کمرنگ هم هستند، ندارد! اگر چه ممکن است هر مصراع به تنهایی پربَدک هم نباشد:
«دل آیه ناگاهی و ناآگاهیست
دفترچه خاطرات خاطرخواهیست
دل بیغم عشق، قصه بیهیجان
دل بیغم عشق، برکه بیماهیست»
گاهی 3 مصراع رباعی خوب است اما مصراع آخر نه. یعنی شاعر تصویرهای خوبی دارد و دلش نمیآید از آن ترکیبها بگذرد و میخواهد هرجور شده مصراع چهارمی برایش بسازد تا آن شاعرانگیها هدر نرود. در صورتی که برای همنشیننشدن با کاستی و کوتاهی، باید زیباییها را کنار گذاشت، چون همان یک کاستی، کل رباعی را دچار آسیب خواهد کرد!
رباعی ذیل، تخیل و تصویرسازی زیبایی دارد اما در نظم رباعیبودن خود جا نیفتاده؛ یعنی این بینظمی در بیت آخر اتفاق افتاده؛ آن هم با ضمیر اشاره بهدور «آن» که در اینجا حشو و زاید است. البته این «آن» پیش از «زلف»، بهواسطه خطاب عاشقانه، محترمانه یا کنایی که به خود میگیرد و گاه تداعیکننده زلف دیرین میشود، قابل قبول است اما «آن کاغذ ابر و باد» دیگر چیست؟ کدام کاغذ و ابر و باد؟! خب! راحت میشد گفت: «کاغذ ابر و باد هم روسریات یا شبیه روسری تو!» به این دلیل، «آن» مصراع آخر حشو و زاید است:
«ابروی تو خط اول دلبریات
موی تو سیاهمشق افسونگریات
آن زلف رها شکسته نستعلیق است
آن کاغذ ابر و باد هم روسریات»
گاهی مفهوم و معنای رباعی خوب و زیباست اما دچار ضعف و سستی بیان است؛ مانند این مصراع:
«عشق تو و قلب من میآیند به هم»
که اگر بشود:
«عشق تو و قلب من به هم میآیند»
مصراع قویتر میشود و کلام استحکام پیدا میکند و جا میافتد. بهتر است هر دو مصراع را کمی بلند بخوانیم و ببینیم کدام یک راحتتر در دهان میچرخد. درست است که قافیه این اجازه را به شاعر نمیدهد تا تغییرش دهد اما این نیز یکی از هزاران مشکلی است که هر شاعری دچارش میشود. دیگر اینکه واژههایی هستند که در آن واحد، میتوان از آنها 2 معنای زیبا و بجا و گسترده برداشت کرد؛ در رباعی ذیل مثل «لب» یا «رود» که در عین رود بودن، روانی و روندگی و رسیدن را تداعی میکند. اینها واژههایی پر از انرژی و قدرتمند هستند که استفاده بجا و درست و متناسب از آنها بالطبع به شعر شاعر ارتقا و کیفیت و زیبایی مضاعف میبخشد:
«راهی شده است تا به رویا برسد
جوشان و خروشان به تماشا برسد
جان میدهد اما به نخستینبوسه
این رود اگر تا لب دریا برسد»
و دیگر اینکه رباعیهایی هستند که 3 مصراع آنها بهخودیخود و به تنهایی هیچ زیبایی، ارزش و حتی گاه معنایی ندارد اما وقتی در کنار درخشندگی، گستردگی و عمق یا در جوار شادی بلند و اندوه بزرگ مصراع آخر قرار میگیرد، همچون خود او روشن، گسترده، عمیق، شادمان یا اندوهبار میشود! و این «شدن» و «شَوَندگی» کار مصراع آخر است که نقش سازنده و آفریننده را دارد؛ مثل «قرارهای برهمخورده»:
«بیتو منم و دقایقی پژمرده
نه زنده حساب میشوم نه مُرده
تلخ است اوقات، تلخ و خالی مثل
فردای قرارهای برهمخورده»
گاهی نیز رباعیات، حرفهایی بهنظمدرآمدهاند که ممکن است این حرفها عادی باشد، حسابی باشد یا معقول و منطقی یا برآمده از یک کشف عاقلانه یا حاصل تلاشی معقول یا عاقلانه و هیچ ارتباطی با کشف و شهود شاعرانه نداشته باشد:
«معلوم نشد آخر سر، این «انسان»
از ریشه «اُنس» میرسد یا «نسیان»
ای آنکه نمیروی ز یادم یکدَم!
آسان تو مرا ز یاد بُردی، آسان»
چهار- آنچه گفتیم، کم و زیادهای شعری بود؛ حرفهایی نظیر اینکه یکجا شاعر کم گذاشته و یکجا زیاد؛ منتها حرف اصلی آن است که شاعر به مرزهای نابشدن نزدیک شود؛ آنجا که مخاطب از معناکردن شعر درمیماند و حتی از فهمیدن صریح معانی شعر؛ فهمیدنیهایی که همواره یک بُعد معنایی قاطع دارند اما رسیدن به مرزهای ناب شاعر، حاصلش شعرهای نابی است که به مخاطب القا میشود؛ مانند بعضی از سخنان عارفان که اگر برای هر یک 10 معنی هم از آن ارائه دهیم، در عین حالی که آن هر 10 معنی درست است، باز هیچیک معنای آن سخن نمیشوند؛ یعنی آنها هم معانی آن سخن هستند و هم نیستند! اینجاست که شعرهای ناب از مرزهای شعر خوب و خوبتر گذشتهاند؛ از همان شعرهایی که برای القای معانی خود ظرافتهایی را نیز خرج کرده و لطایفی را نیز بیان داشتهاند؛ مثل این شعر:
«ما شادی وصل و آشنایی دیدیم
شیرین شیرین چه خوابهایی دیدیم
مثل مژه، ناز در بر هم خفتیم
تا چشم گشودیم جدایی دیدیم...»
اما به مرزهای ناب رسیدن یعنی اینجا:
«بیحرف و حدیث، سرنوشت من مست
رسوای بگومگوی مردمشدن است
این تاک مگر مرا بیاموزد کار
این تاک سیاهمست تسبیح به دست»
این شعر را نیز میتوان در کل معنا کرد اما رمزش را که در تضادش آمده، نه! تضادی که در مصراع چهارم است و شاعر را به فراحرف میرساند، آنگونه که کلام عارفان تاویلپذیر میشود؛ مثل مثال بالا؛ همان «10 معنایی که...» رباعیات دیگری هم هست که تنها در یک فرهنگ قابلیت گسترانیدن معنای گسترده خود را دارد. در شهری که زیارتگاه دارد، نهتنها اشارات اندوهبار شاعر قابل ترمیم است، بلکه یک فرهنگ بزرگ در آن جاری است. همه ما میدانیم که در شهرهای بزرگ و کوچک زیارتی چه فرهنگی جاری است؛ فرهنگی که در جای دیگر نیست؛ فرهنگی که در هالهای از قداست دیده میشود:
«نه همنفسی نه همدم و همراهی
تا گریه کنم نه خلوت دلخواهی
من بغض مسافری پریشانحالم
در غربت شهر بیزیارتگاهی»
یعنی اینگونه اشعار هم گاه بهواسطه داشتهها و داراییهای خود، به گونهای دیگر به مرزهای ناب نزدیک میشوند.