|
روشنفکران و «بیعملی» سیاسی در 15خرداد
از جلال تا خلیل، خشت اول تا ثریا
صادق فرامرزی: «در این واقعه نیز روحانیت به تنهایی عمل کرد، چرا که حتی روشنفکر زمان او را نماینده ارتجاع میدانست». این نقل مشهور و پرتکرار جلال آلاحمد در توصیف واقعه پانزدهم خردادماه را میتوان به بهانههای مختلف و در نوشتارهای متعددی یافت. بیانی گلهآمیز که در آن جلال آلاحمد روشنفکران معاصر را پیرامون «بیعملی» سیاسی در برهه قیام 15 خردادماه به رهبری روحانیت مورد مواخذه قرار میدهد. با این همه اما کمتر موقعیتی پیش آمده است که درباره مخاطب حقیقی این جمله آلاحمد در فضای پس از پانزدهم خردادماه 42 سخنی به میان آید.
ذره بین ارسال به دوستان
تجریش آخر کوچه فردوسی!
پس از حوادث خونین 15 خرداد 1342 و دستگیری امام(ره) و انتقال به زندان تهران، سرانجام بر اثر مقاومت مردم مسلمان و پیگیری مراجع عظام، در 16 فروردین 1343 به حوزه علمیه قم مراجعت کردند. آن هنگام جلال آلاحمد در مکه مکرمه بود و پس از مراجعت، کتاب «خسی در میقات» را نوشت. او با شنیدن خبر آزادی امام(ره) نامهای از مکه نگاشت و فرستاد که در بیت ایشان در قم بین اوراق و مدارک امام نگهداری میشد و در یورش ماموران ساواک به بیت ایشان در سال 1345 به یغما رفت و به دستور ساواک، اصل آن در پرونده جلال آلاحمد بایگانی شد. اداره کل سوم در نامهای به ریاست ساواک تهران ضمن اعلام کشف نامه جلال، خواستار سوابق روابط جلال با امام میشود. متن نامه به این شرح است: ارسال به دوستان
من روحالله خمینی هستم به کسی کار نداشته باشید!
شب دوازدهم محرم / چهاردهم خرداد، انتظارش را میکشید، نیروهای ویژه چترباز تمام محله را قرق کردند. شماری از آنان با مباشرت مأموران ساواک قم، با این گمان که آیتالله خمینی در خانه است، پس از ورود به کوچه یخچال قاضی، از دیوار خانه بالا رفته، خود را به حیاط رساندند. کسی جز دو، سه خدمه آنجا نبود؛ از سر و صدا و همهمه جاری در کوچه بیدار شده بودند. دانسته بودند که برای دستگیری آقا آمدهاند. مشهدیعلی چوب به دست خود را در آشپزخانه پنهان کرد اما خیلی زود با نور چراغقوه لو رفت و سرش با دسته همان چراغقوه شکست. مشهدی حسین هم از ترس روی زیلوی پهن شده در حیاط دراز کشید، غلت زد و در لوله آن پنهان ماند. او را نیافتند. آن روبهرو، آقای خمینی بیدار بود، مثل هر شب برای خواندن نماز شب. صدای هیاهو را شنید. بر بالین همسرش نشست و آهسته صدا زد: «خانم!» ساعت 2:30 بامداد 15 خرداد 1342 بود. «گفتم: بله! گفت: آمدهاند مرا بگیرند. ناراحت نشو؛ هیچ صدایی در نیاید. بقیه را بیدار کن و به آنها سفارش کن که آرام آرام باشند. چنان با آرامی حرف میزد که آرامش را در من تلقین کرد». اینها را گفت و برخاست. رفت که لباس بپوشد. اما بانو قدس ایران بیاضطراب نبود. همه را بیدار کرد. احمد به تهران رفته بود؛ شاید برای دیدن بازی تیم محبوبش، شاهین، با دوسلدرف آلمان. ناگهان صدای کوبیده شدن لگدی به در ورودی خانه بلند شد. هیاهو بالا گرفت. بار دیگر خانواده را به خاموشی خواند. «به هیچ وجه اجازه نمیدادم از دستوراتم سرپیچی شود، چون آقا گفته بود آرام باشید». تا اینکه فریاد آقای خمینی سکوت اهل خانه را شکست: «چه خبر است؟ چرا اینقدر سر و صدا میکنید؟ همسایهها خوابند؛ مزاحم همسایهها نشوید!» در ورودی با آخرین لگد شکست و نیروهای ویژه وارد خانه شدند. فرماندهشان پرسید: خمینی کجاست؟ «دست روی سینهاش [گذاشت] و با پوزخند گفت: اینجاست... من خمینی هستم. من روحالله خمینی هستم. به کسی کار نداشته باشید». بانو قدس ایران از پشت یک درخت کاج در حال شنیدن پاسخهای شوهرش بود. فرمانده پرسید: «خودت هستی؟» او گفت: «بله! خودم هستم. این وقت شب چه کار دارید؟» دو، سه نفر با دستپاچگی گفتند که بفرمایید برویم. مصطفی بسیار ناراحت بود. اصرار کرد او را هم همراه پدرش ببرند. در این موقع آقا به او تشر زد: «برگرد! به کی اصرار میکنی؟...» به [مصطفی] گفتم ملاحظه بچهها را بکن، که او هم ساکت شد. یک فولکس واگن قورباغهای را به داخل کوچه آورده بودند. این خودرو از آن یکی از مأموران ساواک بود. آقای خمینی را به داخل آن دلالت کردند. نشست. این بار مشایعتکنندگان نه مردم قم و جمکران، بلکه نیروهای ویژه بودند. خودرو را روشن نکردند، یا روشن نشد. شاید 10 نفر داخل و بیرون آن نشسته یا آویزان بودند. تا سر کوچه و تا نزدیک بیمارستان فاطمی هل دادند. نیروهای مستقر در آن محوطه بسیار زیاد بود. «وقتی به آنجا رسیدیم و ماشین مرا خواستند عوض کنند و از فولکس واگن به ماشین بنزی منتقل نمایند، من سطح خیابان را از مأموران انباشته دیدم. رو کردم به پهلوییام که سرهنگی بود، گفتم: این همه آدم آمده برای گرفتن یک نفر! و او گفت: بفرمایید.» سوار شد. حرکت کردند. راننده، سروان حسین عصار بود. وقتی چند دنده چاق کرد و به جاده اصلی افتاد، در دل گوسفندی برای حضرت ابوالفضل علیهالسلام نذر کرد که بتواند آقای خمینی را به تهران برساند. 2 نفر چپ و راست او نشسته بودند. «یک نفر یک طرف من نشسته بود که از اول تا آخر سرش را گذاشته بود کنار دست من و به بازویم تکیه داده بود و گریه میکرد. یکی دیگر هم طرف دیگر من نشسته بود و مرتب شانهام را میبوسید». مصطفی چند قدمی دنبال خودرو دویده بود و بینتیجه برگشته بود. خانواده در بهت سنگینی فرورفته، هر یک در گوشهای کز کرده بودند. «گفتم برخیزید وقت نماز است. و در آن صبح که برخلاف صبحهای دیگر همه با هم بیدار شده بودیم، نماز باحالی خوانده شد». فریاد «خفه شدم» مشهدی حسین بلند شده بود. مصطفی او را در میان زیلوی لوله شده پیدا کرد. خودروی بنز در ابتدای جاده تهران بود. همسایهها همه ماجرا را دیده بودند. خبر دستگیری آقا دهان به دهان در حال پخش شدن بود. تلفنهای شهری و بین شهری را قطع کرده بودند. آنکه خبر را به تهران رساند احمد قصاب قمی بود، با موتور از راه ساوه خود را به تهران رساند. راه قم به تهران را بسته بودند. آنان که جرأت بیرون آمدن از خانه را داشتند، راهی حرم حضرت معصومه علیهاالسلام شدند. هوا در حال روشن شدن بود. آقای خمینی نماز صبح را نخوانده بود. وضو نداشت یا مخدوش شده بود. «گفتم میخواهم نماز بخوانم. حاضر نشدند. گفتم چند دقیقه صبر کنید نماز را با هم بخوانیم و بعد حرکت کنیم. اجازه ندادند. [اصرار کردم. نگه داشتند] و من خم شدم و دستها را روی خاک زدم و تیمم کردم و به اجبار نماز را در ماشین خواندم؛ بیرکوع، بیسجود، بیقیام، بیقعود، خودرو راه افتاده بود. دقایقی بعد وقتی چشمم به منابع نفت قم افتاد گفتم تمام و یا بسیاری از بدبختیهای این مملکت ناشی از نفت است». ارسال به دوستان
|
|
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
|