|
ارسال به دوستان
نگاهی به مجموعهغزل «اشاره» اثر «مرتضی حیدریآلکثیر»
درهمآمیختگی تخیل و عاطفه
وارش گیلانی: مجموعهغزل «اشاره» از مرتضی حیدری آلکثیر را انتشارات فصل پنجم در 80 صفحه منتشر کرده است. این مجموعه 60 غزل دارد؛ غزلهایی که مضامین مختلف و متنوعی دارد.
مرتضی حیدریآلکثیر با 35 سال سن باید سرودن و چاپ شعرهایش را حدودا از دهه 80 شروع کرده باشد. او خود را در این دهه در جامعه ادبی کموبیش خوب شناسانده است؛ شاعری که غزل خوب میگوید اما نه مثل شاعرانی که تا اسم غزل، رباعی و مثنوی میآید، نام ایشان نیز تداعی میشود. هر چند اندکشمارند شاعرانی که قالبها تداعیکننده نام و یادشان باشد.
به هر حال، میدان غزل، بویژه «غزل نو» و امروزی خاصه بعد از انقلاب، میدانی وسیع و پررقابت است و پیشی گرفتن از دیگران و به گرد غزلسرایان نوگرایی همچون سیمین بهبهانی، حسین منزوی و محمدعلی بهمنی رسیدن، کار آسانی نیست.
نمیتوان گفت غزلهای حیدریآلکثیر شبیه کدام یک از ۳ غزلسرای شهیر نامبرده معاصر است اما نزدیکیهای اندکی با زبان و در کل با غزلهای محمدعلی بهمنی دارد:
«عمری شدهام خیره به راه نرسیدن
آیینه شد این پنجره از شدت دیدن
تصویر دقیق من از آن چشم غمآلود
اوجیست به اندازه از خواب پریدن...»
البته بهمنی حتی در تنگنای وزن و قافیه هم بعید است از واژه «دقیق» استفاده کند!
نکته دیگر در غزل مرتضی حیدریآلکثیر، تخیل و تصویرسازیهای بکر و تازهای است که اغلب در عین پیچیده نبودن و حتی زیبا بودن، با کمی سختی به درک و دریافت مخاطب خود را میرساند. علت را نباید در روان نبودن تخیل دانست، بلکه باید آن در روان نبودن بیان شاعر دانست؛ بیانی که طبعا باید اشکالش را در زبان شاعر جستوجو کرد:
«هر کجا پرسیدمت در پاسخم باران گرفت
گوییا در کوزهای بیانتها، یَم ریختند
ماه من! یکجرعه لبخند تو را بر چهرهام
ـ ابرها وقتی که دیدند آشنایم- ریختند...»
یا:
«حالا سوال میکنم از واژگان خویش
ای واژگان عزلت رویاگرفتهام!»
باید همه جای کار بدرستی و سلامت کار کند، در غیر این صورت، این گوشه و آن نقطه از کار، به جای دیگر کار آسیب وارد میکند. در واقع شعر نیز از این لحاظ مثل همه پدیدههای هستی عمل میکند. یعنی نمیشود زبان و بیان لنگ بزند یا اینکه ضعیفتر از مابقی کار کند اما تخیل قویتر از آن، خود را به همان قدرتی که هست نشان دهد.
نکته دیگری که در غزلهای مرتضی حیدریآلکثیر خود را به صورت بارز نشان میدهد، امری است که اغلب شاعران دچار آنند و آن اینکه هر گاه تخیل و تصویرسازی و تصویرپردازی با قدرت خود را نشان میدهد، عنصر عاطفه ضعیفتر عمل میکند و حتی گاه از شعر رخت برمیبندد:
«هر کجا باران گلی از خاک برمیآورد
باد، صبح چیدنش را در نظر میآورد»
یا:
«خورشید اگر بر خاک، مست باده پیدایم کند
شب را بگو بر قله سجاده پیدایم کند»
بر عکس این امر هم صادق است، یعنی هر گاه شعر به سمت عاطفه خود را سرریز میکند، تخیل و تصویر در آن گم یا کمرنگ میشود:
«ای سراپایت تسلا، حکم خونریزی برایم
هم خودت کشتی مرا هم اشک میریزی برایم»
یا:
«ابرها با رفتنت پیش از دعایم ریختند
آب پاکی را به روی دستهایم ریختند»
این ۲ اتفاق در این دفتر بسیار افتاده که البته همیشه هم نامیمون نبوده اما همه میدانیم اوج کار در شعر آنجاست که عاطفه و تخیل تقریبا به یک میزان و یک درجه و در اوج با هم، بویژه درهم قرار گرفته باشند.
این نوع از کار مرکب و ترکیبی را پیش از هر جا در غزلیات حافظ میتوان دید؛ هم اوج کیفیاش را و هم اوج کمیاش را. اما کم هم نیستند ابیاتی از این دست در غزلیات مرتضی حیدریآلکثیر که گاه حتی نیمی از ابیات یک غزل را نیز دربرمیگیرد:
«نیمکتها درد دل کردند با من تا غروب
بیدها هم تا سحر شبنم برایم ریختند»
بیتی که در اوج سادگی، هر ۲ ویژگی را در خود دارد، هم بیتی مخیل است و هم بیتی عاطفی. علاوه بر این، در تخیل، از بهترین نوع تخیلهاست؛ نوع تخیلی که کاربردش در شعر امروز از بسامد بالایی برخوردار است. یعنی در جانبخشیدن به اشیا و نباتات (که برخی را اعتقاد بر این است هر دو از جاندارانند و نه نباتات) و مهمتر از آن، در شخصیت بخشیدن به نباتات، پدیدهها، اشیا و جمادات عمل میکند. یعنی به نیمکتهای بیجان شخصیت انسانی بخشیدن که قادر به درد دل کردن با انسان باشند و بیدها هم در حال شبنم افشاندن به روی انسان. این بیت با این همه حُسن، حتی با اینکه از وجه عینی بالایی برخوردار است؛ یعنی نیمکت، کارش کنار هم نشاندن افراد است، پس اگر خود نیز یک بار چنین کند، از جمله وجوه عینی جاافتاده و قابل باور و ملموس و محسوس برای مخاطب خواهد بود. همینطور است باریدن شبنم از جانب بید که واقعا این اتفاق در عالم واقع هم میافتد، در صورتی که شاعر در اینجا دارد از این واقعیت بهرهبرداری رویایی و ایهامی و الهامی میکند.
اما این بیت با این همه، باز به گرد ابیات حافظ نمیرسد، چرا که در آن یک نوع سادگی در تخیل و یک نوع سطح در عاطفی بودن نهفته است که به ندرت در اشعار حافظ دیده میشود.
اما غزلی از حیدریآلکثیر که هر ۲ وجه عاطفی و تخیل را در همه ابیاتش کموبیش میتوان دید؛ در بیت اولش عاطفه بسیار و تخیل کم و در یکی و دو بیت دیگر این نوسان هست اما نه چندان:
«ای سراپایت تسلا، حکم خونریزی برایم
هم خودت کُشتی مرا هم اشک میریزی برایم
تا گناه عشق را بار دگر گردن بگیری
حلقهای از گیسویت باید بیاویزی برایم
تا بیفشارم به گرمی دست تنهایی خود را
باز کن از سینه آیینه دهلیزی برایم
داد از این دادوستد! ای مهربان تا چند- وقتی
شعر میخوانم برایت- اشک میریزی برایم
تا نفس دارم غزل میگویم از دست تو آخر
جز همین آیینه میماند مگر چیزی برایم
آمدم تنها شهیدت باشم ای چشمت قیامت!
وقت آن شد که به پاس عشق، برخیزی برایم»
گفتیم که بیت اول بیشتر عاطفی است و تنها تخیلش در تضادی است که هم حکم میدهد و هم تسلا و هم میکشد و هم گریه میکند. شاید اگر این بیت بیان و راهی دیگر میداشت و این تخیل از واژههای دیگری بهره میبرد و نیز تا این حد بیانش مستقیم نبود، بیشک از تخیلانگیزترین ابیات میشد.
بیت دوم که برگرفته از بخشی از واقعیت داستان رستم و رودابه است، واقعیتش از بس عجیب، غریب، استثنایی، شجاعانه و منحصربهفرد است که در خود همچون خود شاهنامه عشق و حماسه را نیز دارد (انگار ماهیت کلیت شاهنامه یا هر چیز اصیل در جزئیات آن نیز تبلور پیدا میکند!). بیت سوم هم میخواهد با تخیل خود آیینه را انعکاسی از خود بداند که میتواند دهلیزی از تنهایی نیز برایش بسازد که وجه عینی هم دارد. تشبیه بیت چهارم یادآوری دنیای عاشقانههاست که دادوستدش هم عاشقانه و خیالانگیز و عاطفی است. در بیت پنجم، شاعر در کمال سادگی، شعر را به آیینه تشبیه میکند که یادآور تشبیه شیخ اشراق درباره شعر است. و بیت آخر هم که شاعر در آن چشم معشوقه را به قیامت تشبیه کرده و خودش را تنها شهید راه او که حالا وقت آن شده که چشم معشوق به پاس عشق، پلکش برخیزد (چشمش را باز کند) که قیامت شود و این قیامت، شهید شدن یار و این عشق را ببیند!
ارسال به دوستان
یادداشتی بر مجموعهشعر «مرا صدا کردی؟» سروده «لیلا حسیننیا»
یک هوا بیشتر لازم است!
الف.م.نیساری: غزل سرنوشت پرفراز و نشیبی را در طول تاریخ طی کرده است. غزل - این قالب زیبا و دلخواه هر پیر و جوان - گاه نیز از ماهیت خود که تغزل و عاشقانه سرودن باشد، فاصله گرفته و در دوران مشروطه تبدیل شده به غزل اجتماعی تا اینکه بازیافته شده و در غزلهای دوصدایی خود را نشان داده است؛ یعنی غزلهایی که در عین حال عاشقانه است، اجتماعی هم هست یا فلسفی هم هست و از این قبیل و به صورتهای دیگر هم. بعد از انقلاب ادبی نیما یوشیج، غزل از صحنه کنار رفت و باز پس از مدتی در کنار جریانهای میانهرو و تندرویی که از جریان شعر نیمایی سر برآورده بودند، شکلی دیگر از زبان نیمایی را گرفت و باز خود را در قالب غزل جا داد تا اینکه بعد از انقلاب اسلامی به صورت و محتوای انقلاب نزدیک شد و از آن برآمد و شکل و ماهیتی از آن گرفت، اگر چه همچنان نیمنگاهی به مانیفست جریان و شعر نیمایی داشت؛ جریان و شعری که به هر حال کموبیش در همه قالبها دیروز و امروز تاثیر مستقیم و غیرمستقیم داشته است؛ جریان و شعری که حتی توانسته در دل خود شعر سپید را نیز بپروراند، تا آنجا که شعر سپید نیز یکی از شاخههای شعر نیمایی محسوب میشود چراکه به غیر از وزن که شعر سپید ندارد، شباهتهای بسیاری بین شعر نیمایی و سپید وجود دارد؛ یعنی در دیگر موارد، شعر سپید نیز تقریبا مثل شعر نیمایی پا در جاده جریان نیمایی گذاشته است (هر چند بسیاری در این باره به گونهای دیگر میاندیشند). در این میان، گفتیم که غزل هم تحت تاثیر جریان شعر نیمایی بود تا آنجا که چنین غزلهایی را «غزل نو» مینامند که نامش نیز نزدیک به شعر نو هم هست.
امروز غزل نو خود یک جریان عظیمی است که چند شاخه شده و هر شاخه نام متعددی به خود گرفته است اما اغلب شاعران جوان و غیرجوان، غزلشان را در اعتدالی بین زبان دیروز و امروز نگه داشتهاند. مجموعهشعر «مرا صدا کردی؟» لیلا حسیننیا نیز یکی از مجموعههایی است که زبان غزلش دچاری این اعتدال است؛ مجموعهای در 69 صفحه با 31 غزل که «شهرستان ادب» آن را در بهار 1397 به چاپ رسانده است؛ ناشری که در کنار چاپ اشعار شاعران مشهور و مطرح انقلاب، از چاپ اشعار شاعران جوان انقلابی و آیینیسرا غافل نیست، اگرچه اغلب اشعاری که در یکی دو دهه اخیر چاپ میکند شعرهایی است که مضامین عمومی دارند. هر چند شاعرانی که افکار و عقایدشان را از دین گرفته و از چشمه انقلاب نوشیدهاند، بالطبع در دیگر اشعارشان نیز روح دینی و انقلابی حذف نمیشود، بلکه رگهها و اصالتهایی از اخلاق، آداب و اندیشه دینی و انقلابی نیز به صورت مستقیم و غیرمستقیم خود را در اشعار آنان نمایان خواهد کرد.
غزلهای حسیننیا غزلهایی است که به لحاظ نوگرایی و نو بودن، چنان نو نیست و راه میانهای را برگزیده است؛ راهی که بین زبان شعر دیروز و امروز در نوسان است. همین شعر معتدل اما وقتی در شروع یک غزل، زبان عاشقانه کوبندهای دارد که کوبندگیاش را از تصرف در نوع بیان -که منجر به نوآوری در زبان میشود- میگیرد، میشود غزلی که بالطبع نهتنها مصراع بعدی خود را تحت تاثیر نوگرایی و تسلط خود قرار میدهد، بلکه تقریبا مصراعهای دیگر و کل یک غزل 5 بیتی را هم زیر سایه و چتر خود میگیرد. حال این تصرف چیست و چگونه است؟ شاعر گفته: «با باران به پنجره زدی»؛ نوع بیانی که تنها معانی شبیه آن را شاعران دیگر تجربه کرده و بیان داشتهاند اما تصرف بیانیاش را نه:
«زدی به پنجره باران، مرا صدا کردی؟
خوش آمدی! چه خبر؟ باز یاد ما کردی!
سلام پیک بشارت به خاک خشک زمین!
رسیدی و گره از بخت باغ وا کردی
درست لحظه موعود آمدی از راه
چه خوب با من و این شهر تشنه تا کردی
به زیر گوش درختان چقدر راز مگو
از آسمان پر از بغض برملا کردی
برای آنکه ببارد غزل به سینه من
زدی به پنجره باران، مرا صدا کردی»
بنابراین نوگرایی- که شکلهای گوناگون دارد- با خود، درونیات و قرائت شاعرانه شاعر را از جهان عوض میکند اما پیروی از زبان دیروز، شاعر را با دانش و محفوظات ذهنی شاعران قدیم دَمخور میسازد و او را از کشف و شهود بازمیدارد و بالطبع شعر بینابین، یعنی شعری که زبانش وامدار زبان شعر دیروز و شعر امروز است، باز بسیاری از تواناییهای بالقوه شاعر را هدر میدهد و اگر هم به آن خو کند، بیشک او را با تعابیر مستعمل شده و دنیای غیرملموس محشور خواهد کرد.
ظاهرا هر اتفاق کوچکی غزل لیلا حسیننیا را دچار کمی تحول و نوگرایی در زبان یا نوع بیان میکند. یعنی او در اغلب غزلهای این دفتر، بسیار عادی و معمولی شعر میگوید؛ مثل این ابیات:
«شب، باز شب؛ تکرار نافرجام بیداری
این قصههای هر شب و غمهای تکراری
با چشمهای باز یا بسته فقط کابوس
انگار فرقی نیست بین خواب و بیداری
این دردهای کهنهام باشد برای بعد
با دردهای تازه امشب خو کنم باری»
اما یک اتفاق کوچک در حد تصرف بیانی -که دربارهاش سخن گفته آمد- یا تصرف در وزن، حتی در حد بیرونرفت از اوزان مشهور مثل وزن شعر ذیل، نوع زبان و در کل، شعرش را دچار اندکی تغییر میکند. یعنی او با اندکی تغییر در صورت، اندکی در سیرت شعر خود نیز تغییر ایجاد میکند:
«در چشم تو همیشه غمی سنگین در چشم تو همیشه عزا برپاست
حسی در آن دو مردمک لرزان حرفی در آن نگاه جنونافزاست
تلقینی از جنونی و آرامش ترکیبی از شکستی و پیروزی
آرامش و تلاطم چشمانت مانند حال منقلب دریاست»
اگر این وزن بلند یکی از عوامل ناچیز تغییر زبانی در شعر لیلا حسیننیا شده، بیشک سخن گفتن از محسوسات و ملموسات، به شعر او بیشتر کمک میکند، تا او در رسیدن به زبانی نوتر (نسبت به غزل قبلی) پیشتر رود؛ شعری که «در پنجههای مرگ» نام دارد و تقدیم شده به «زنانی که چشمانشان به معدن زمستان یورت گره خورده ماند»:
«چشمانتظار آمدنت هستم از زیر دست مرگ و دل آوار
برگرد مرد خانه من، برگرد اندوه را ز گُرده من بردار
آن سنگهای سخت نمیدانند بر سینه تو غصه نان کافیست
مرگ از دل شکسته چه میخواهد ما را چرا کشانده به این پیکار!
این خانه بیتو چشم و چراغش کور دستان من بدون تو تنهایند
امید من به خنده فردا کم، اندوه تازه، غصه نو بسیار
تا از درون مرگ برون آیی با چهره سیاه و دل روشن
قلبم میان سینه چه بیتاب است، چشمم به راه آمدنت بیدار»
غزلی که عاطفه حاصلشده از واقعهای ملموس، نهتنها شعرش را ملموس و نزدیک؛ که آن را به شعر و شعور شعر خود نزدیک میکند؛ شعر ملموسی که عنصر عاطفه را نیز طلب میکند و عنصر عاطفه حاصل نمیشود، مگر شیوایی و بلاغت را همراه با خود بیافریند، بویژه در ۲ بیت آخر. پس شعر در مجموع ویژگیهایی را دارا میشود تا خود را به شعر خوب و یک هوا فراتر از شعر خوب برساند.
غزلهای پایانی مجموعه کوچک «مرا صدا کردی؟» نیز نسبت به اغلب غزلهای پیشینی که هیچ تمهیدی برای نو شدن و ملموس شدن نیندیشده بودند، بیشک در سایه یک هوا الهامی شدن آنها، یک هوا زیباتر شدهاند، وقتی که شاعر میگوید:
«چگونه خواستمت؟ همچو خاک، باران را
چو بال خسته گنجشکها درختان را
قدم که میزنی از خاک شعر میروید
تو غرق بیت و غزل کردهای خیابان را
کنار امن تو سهم من است از دنیا
به جنگ میطلبم موجموج طوفان را»
غزل آخر نیز که پریشان نام دارد، از جمله همان غزلهای معدودی است که یک هوا الهام بیشتر، او را به اوجی دیگر رسانده است؛ اوجی که در حد یک هوا فراتر است، یک هوایی که گاهی شبیه غریقی است که یک وجب آب کمتر ممکن است او را به هوایی بسیار برساند:
«باور نکن که درد به پایان رسیده است
یا در کویر موسم باران رسیده است
خشکیگرفته کوه و در و دشت و شاهراه
حتی به جان خسته گلدان رسیده است
از ما گرفتهاند دل و نان و نام را
دیگر زمان غارت ایمان رسیده است
ذوقی نمانده است برای غزل شدن
دوران نظمهای پریشان رسیده است».
ارسال به دوستان
نقدی بر مجموعه غزل «تصمیم شعرم عاشقانه است» سروده «وحیده احمدی»
تشبیبهای معاصر
حمیدرضا شکارسری: روزگاری ابیات ابتدایی قصاید با عنوان تشبیب یا تغزل، فارغ از موضوع قصیده به مضامین عاشقانه، وصف معشوق، احوال عاشق، یاد ایام جوانی و مقولاتی از این دست میپرداخت و شاعر پس از این ابیات که در حکم مقدمه بود، به موضوع اصلی شعرش میپرداخت اما این ابیات بتدریج از بدنه اصلی قصیده جدا شد و «غزل» نام گرفت. از این پس محتوای تغزلی و رمانتیک این ابیات چون میراثی جدانشدنی به غزل رسید و بسیاری این محتوای خاص را ویژگی ذاتی غزل فرض کردند. البته در دوران مختلف تاریخ شعر فارسی در این قالب، محتواهایی غیرتغزلی نیز ارائه و نتیجه کار هم درخشان و ماندگار شده است. تنها به عنوان نمونه میتوان به غزلهای دینی دوره صفوی، غزلهای ملی- میهنی دوره مشروطه و غزلهای اجتماعی سالهای پس از انقلاب اسلامی اشاره کرد. در مجموعه غزل «تصمیم شعرم عاشقانه است»، خانم «وحیده احمدی» به طور کامل به سنت تغزلی قالب غزل وفادار میماند و هرگز از بیان مفاهیم عاشقانه تخطی نمیکند.
«از اجتماعی تا سیاسی، آیینی و دینی، حماسی
وقتی تو میآیی به یادم، تصمیم شعرم عاشقانهست»
خصوصیت اصلی عاشقانههای این مجموعه، فاصلهگیری از بیان تننگارانه است. این غزلها تقریبا به طور کامل از فضای اروتیک حاکم بر بسیاری از عاشقانهسراییهای این سالها به دور مانده و در عین حال کاملا زمینی به نظر میرسد. این نوع بیانی یادآور بیان عفیف تغزلی است که در اشعار مذهبی دیده میشود اما به وضوح درباره روابط عاشقانه مرد و زن سروده شده است.
«ای دلبرم! کامل به تو دل دادهام آیا؟
زیبا! برای دیدنت آمادهام آیا؟
میدانم این را که زرنگی جایش اینجا نیست
خاکی خاکی، بیسیاست، سادهام آیا؟»
خواندن این مجموعه تا انتها، مخاطب را با شخصیت راوی خاصی آشنا میکند که در عین عاشقی به گفتمان مذهبی باورمند است و ابایی ندارد که در عاشقانهترین لحظات شعرش از اصطلاحات دینی بهره ببرد و برای کاراکترهای متنها، هویتی دینباور تدارک ببیند:
«من مسلمان شدم به آوازت
از حرا تا حجاز میخوانی
تا چه خواهم کنم در آن وقتی
که ببینم نماز میخوانی»
حجب و حیا در بیان وضعیتهای عاشقانه گاهی چنان پررنگ میشود که خواننده گمان میکند در فضایی عارفانه و در امتداد مسیر سنت غزل فارسی قرار گرفته است. در یک چنین موقعیتهایی اولا «تو» شعرها به شخصیتی اثیری نزدیک میشود و ثانیا جنسیت راوی نامشخص میماند؛ خصوصیاتی که به رغم زبان و بیان نو و معاصر متن، به شعر هویتی سنتی و پیشامدرن میدهد.
«ای مهربانترین، در پیش چشمهام
از من به تو درود از من به تو سلام
من گم نمیشوم در ازدحام کفر
چشمت مرا رسول، ابروی تو امام»
در این مواقع خواننده نمیداند بنا بر روال کل مجموعه این ابیات را نیز عاشقانه بخواند یا عارفانه؟ و البته چندان هم مهم نیست. مگر میتوانیم خوانشی یکه را به غزل «حافظ» یا «طالب آملی» تحمیل کنیم؟
با این همه برخی غزلهای این مجموعه، با نوعی ریزنگاری و عینینویسی و جزءنگری، به ساحت غزل مدرن نزدیک میشود؛ ساحتی که در آن خبری از تاویلهای عارفانه و بیانهای استعاری و نمادین نیست و شعر دقیقا از روزمرگیهای جاری انسان امروز نشأت میگیرد.
«در هر لباسی دیدمت بسیار زیبایی
هر چه بپوشی عشق من هستی تماشایی
وقتی سفید ساده میپوشی، به چشمانم
انگار رفتی کعبه از احرام میآیی
مشکی که میپوشی محرم میشود انگار
در دستههای تشنه میبینم که سقایی»
در این بین سادهنویسی و روزمرهنویسی، خساراتی هم به زبان شاعرانه وارد کرده که لازم است در تجارب بعدی شاعر مورد توجه قرار گیرد. فقط به عنوان نمونه به موارد زیر در یکی از غزلها اشاره میشود:
«از دورها داد صدایم را شنیدی
آی مرا در دامن دریا شنیدی
دیدم به دریا قایقان بسیار بودند
نشنیدهام میخواستند اما شنیدی
آری! تو تنها آمدی سوی نجاتم
زیبا شدم وقتی مرا زیبا شنیدی»
به ترکیب حشودار «دادِ صدا»، جاگذاری کلمه نامانوس قایقان به جای قایقها به ضرورت وزن عروضی، بیمعنایی مصراع «نشنیدهام میخواستند اما شنیدی» و تعبیر «سوی نجات» به جای «برای نجات» توجه بفرمایید تا به افت زبانی و بیانی متن برسید.
در نهایت کمدقتی در رعایت وزن عروضی در فرازهایی از غزلها جدا تعجببرانگیز و متاثرکننده است؛ اشتباهاتی که به نظر نمیرسد حاصل اشکالات تایپی باشد. مثلا در غزل زیر، پس از بیت آغازین، تمام مصاریع فرد یک هجا کم دارند:
«اهل کدامین عالمی؟ اهل بهشتی؟
زیباییات اصلا به این عالم نمیآید
از آن زمانی که تو را دیدم عزیزم
خوشحالم و دیگر سراغم غم نمیآید
غم با تبارش با تمام شکلهایش
توفانی و رگباری و نمنم، نمیآید...»
مجموعه غزل «تصمیم شعرم عاشقانه است» میتوانست موفقتر از امروز باشد به شرطی که پیش از انتشار، به ویرایش و حتی غلطگیری سختگیرانهای تن میداد.
ارسال به دوستان
|
|
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
|