|
نگاهی به دفتر شعر «هزار و نهصد زخم» سروده وحیده افضلی
به دریا نگاه کن
وارش گیلانی: دفتر شعر «هزار و نهصد زخم»، دومین دفتر شعر وحیده افضلی است که شامل اشعار آیینی و وطنی است؛ یعنی شامل اشعار مذهبی و انقلابی و نیز دفاع مقدسی و از این دست اشعار که اشعار مقاومت را نیز میتوان بر آن افزود و...
این دفتر در 72 صفحه تنظیم شده است و شامل اشعاری است در قالبهای غزل و مثنوی و ترکیببند.
این کتاب را انتشارات موسسه فرهنگی شاعران پارسیزبان در قطع پالتویی منتشر کرده است؛ اشعار دیگر شاعران را نیز در این قطع و با یک طرح روی جلد کلی مشابه منتشر میکند تا هر جا دیده شود، نشانی باشد بر مجموعهشعرهای این انتشارات.
در نخستین شعر این دفتر نوعی آگاهی شاعرانه چنان بر این اثر حاکم شده که با چیزی جز نظم، نظمی که گاه با اندکی تبحر کلامی همراه است، مخاطب را روبهرو نمیکند:
«تو ماه! ماه منیری! چگونه از تو بگویم؟
تو آفتاب ضمیری، چگونه از تو بگویم؟
به راه حضرت حیدر، چه رنجها که کشیدی
تو ابتدای غدیری! چگونه از تو بگویم؟
تو بازتاب نبوت! تویی بهانه خلقت
اگر تو خیر کثیری، چگونه از تو بگویم؟»
بعد همین ابیات نهچندان قوی منظوم، تبدیل میشوند به مشتی حرفهای معمولی و تکراری که بارها و بارها در گفتارها و گفتهها آمده و ربطی به شعر ندارند؛ آن هم مشتی حرفهای معمولی و تکراری درباره سیده ۲ عالم حضرت فاطمه زهرا(س):
«سلام سیده بانو! بگیر دست دلم را
اگر تو دست نگیری، چگونه از تو بگویم؟
زنی شبیه تو هرگز، نیامدهست به دنیا
سلام سیده بانو! سلام حضرت زهرا(س)»
این سستی و نظم در شعر دوم کتاب که غزل است تا حدی جبران میشود؛ در غزلی که ردیف «سبز» به سبزتر شدن شعر یاری رسانده؛ شعری که شاعر آن را برای وطن سروده است:
«دستهایم که از تو روییدند، مثل خط شمالیات سبزند
تو چه مرز مبارکی هستی! خاکهای حوالیات سبزند
دل تو در کویر هم دریاست، اینچنین میشود که میبینم
سروهای بلند تو حتی در تب خشکسالیات سبزند
کوچههای شهیدپرور تو، عطر و بوی محمدی دارند
گرچه گلها ز دستت افتادند، باز دستان خالیات سبزند
گرچه بدخواه داری ای زیبا! سرنوشتت عوض نخواهد شد
چشمهای تو تا ابد روشن، دستهای تعالیات سبزند...»
و این تبحر شاعرانه در غزل، در چند غزل دیگر تکرار میشود؛ از جمله غزل 3 که عاشورایی است:
«خورشید فرو رفت و زنی سوخته از عشق
بنشست به بالین سری سوخته از عشق
دنبال سری بود که بر روی چو ماهش
بوسه بزند با دهنی سوخته از عشق»
شاعر این مجموعه در ردیفهای بلند بهتر و با انسجام بیشتری حرف خود را شاعرانه بیان میکند؛ در ردیفهای بلندی شبیه «سوخته از عشق».
شاعر در شعر 4 که بر پیشانیاش نوشته «به یاد امام انقلاب» در ترسیم چهره و منش و رفتار امام خمینی(ره) تبحر به خرج داده و در بعضی ابیات خوب توانسته از عهده تعریف و تمجید و شیفتگی خود برآید:
«ابروانش را به استادی به بازی میگرفت
در کنار خندهاش، اخمی غلطانداز داشت
صبر او صبر عجیبی بود، آن روزی که گفت
این حقیقت را که در گهوارهها سرباز داشت
روز پایان، پیش پای مرگ... هنگام وداع
خندهای بر چهرهاش چون لحظه آغاز داشت»
حال همین شاعر با همین اندازه تبحر در شاعری را در همین غزل ببینید با ترکیبات سست و سبکی چون «گلبرگهای ناز» و «صبحگاه روشن و دلباز» و «چشمانی درشت و باز»؛ آن هم در مطلع غزل و بیت دوم و چهارم. خود گویاست که مصراعها و ابیاتی که این گونه ترکیبات را در خود گرفته، نمیتوانند زیبا و مناسب عمل کنند. این قانون کلام زیباست، چه رسد به شعر:
«در میان چشمهایش بینهایت راز داشت
در بهار خندهاش گلبرگهای ناز داشت
سید خوشروی ما در مشکی عمامهاش
وعده یک صبحگاه روشن و دلباز داشت
هرکسی میدید او را بیتامل میشناخت
این نشانش بود؛ چشمانی درشت و باز داشت...»
به راستی این گونه ترکیبها برای کسی که شیفته او هستی و رهبرش میدانی، چقدر میتواند کاربرد داشته باشد؟ اصلا تناسبی با شخص مورد ستایش دارد؟
نکته دیگر اینکه فرق شعار با شعر در شعر اگرچه دامنهدار به نظر نمیرسد اما در واقع، امری بسیار گسترده است، زیرا ما در اغلب شعرها به مواردی برمیخوریم که خود را در زیر لفظ و آرایهها پنهان کردهاند و مخاطب را در این پنهان شدنها گمراه میکنند. در شعر باید واقعیت پایه و اساس باشد و شعر وجوه عینی داشته باشد یا برای هر امر به ظاهر غیرمعقولی باید تمهیدی متناسب با آن اندیشیده شده باشد. یعنی وقتی وحیده افضلی میگوید:
«برخیز از زمین و به بالا نگاه کن
یعنی به صبح روشن فردا نگاه کن...»
وجه عینی را در شعر رعایت کرده، زیرا یکی از موارد روشن و اصلی به بالا نگاه کردن، آسمان را دیدن است و به دنبال آن دیدن صبح و شب و خورشید و ماه و ستاره و... اگرچه در همین بیت، شاعر در دام وزن گرفتار آمده و «صبح» را «روشن» خوانده که کلمه دومش حشو و زاید است. زیرا نیازی نیست که بگوییم «صبح روشن»، چون که صبح روشن است و نیازی به بازگوییاش نیست.
در بیت دوم صاحب این دفتر از «زخمهای عمیقی» میگوید و آن را بیهیچ وجه عینی و تمهیدی حواله میدهد به «دستهای مداوا»، آن هم به صورت «دائم» و تنها اکتفا میکند به اتصال «زخم» و «مداوا» که این برای یک بیت یا شعر کافی نیست، و بیشتر شبیه شعار است؛ اگرچه بسیاری از این شکل ابیات پذیرش عام دارد و متاسفانه گاه پذیرش خاص هم پیدا کرده است. یا وقتی از «خشکسالی» میگوییم، نمیتوانیم براحتی و در واقع با شعار «به دریا نگاه کردن» از این خشکسالی بگذریم یا «عمرش را دراز بدانیم»؛ باید منطق شعری محکمتر و ساختارمندتری را در بیت یا شعر لحاظ کرد:
«این خشکسال آمده بر خاکتان فرود
عمرش دراز نیست، به دریا نگاه کن»
بیت آخر شعر 6 را که مقطع غزل است، شاعر نیز به سستی تمام میکند؛ اگرچه به نظر هم نمیآید که خواسته باشد از تمهید «عقیق یمانی» و «اویس قرنی» و «بوی خوش به جای مانده» و... در لفافه و به کنایه بهره ببرد. حال با این منطق سست و پایه ضعیف اکتفا میکند به لفظی سستتر که «انگشتر یمن به رنگ خون است، به وقت شهادت به آن نگاه کن» که مخاطب درمیماند که شهید عظیمالشأن چرا باید این کار را به وقت شهادت انجام دهد! یعنی بیت در نارسایی خود ناتوان است، اگرنه شکی نیست که شاعر از این تعابیر منظوری داشته است:
«انگشتر عقیق یمن، رنگ خون توست
وقتی شهید میشوی آن را نگاه کن»
و اما یکی از آفتهای بزرگی که جامعه شاعران زن و ایضا مرد را گرفته، شباهتهایی است که بین زبان و نوع بیان و طبعا نوع تعابیرشان وجود دارد. در جامعه زنان آیینیسرا و انقلابی نیز این آفت وجود دارد. یعنی این آفت کلی و فراگیر است و همیشه هم بوده است؛ تنها میماند این امر که در زمانی کمتر است و در زمانی بیشتر است. امروز که شعر بسیار گفته میشود و شاعر بهحد وفور همه جا موج میزند، این آفت بیشتر است و بدتر خود را نشان میدهد. یادم است اواخر دهه 60 وقتی اشعار قیصر امینپور و سیدحسن حسینی و سلمان هراتی منتشر میشد، همه احساس کردند این ۳ در عین شباهتهای اندکی که در نوع زبان و بیان به هم دارند - که به علت همزمانی طبیعی هم بود - انگار به زبان دیگر و نوتری حرف میزنند، بنابراین دامنه تقلید و پیروی از آنان چنان بالا گرفت که قابل کنترل نبود که البته هیچکدامشان به اصل زبان این ۳ نفر نزدیک هم نشدند که در واقع طبیعت زبان و کلام چنین خاصیت و قابلیتی دارد که اصل را با فرع و کپی و تقلید قاطی نمیکند؛ اگرچه عامه مردم این را درنیابند. علت این امر نیز روشن بود، چرا که زبان این ۳، زبانی ساده و در واقع سهل و ممتنع بود؛ چنانکه به نوعی زبان احمد عزیزی نیز، یعنی حداقل مثل زبان سپهری قابلیت تقلید یا پیروی بیشتری داشت. از این رو پیروان شعر پرتصویر و رنگارنگ عزیزی نیز شروع کردند به سرودن مثنویهایی از آن دست، که طبیعی است که هیچ یک به گرد عزیزی هم نرسیدند. در عوض چون زبان علی معلم سخت بود و تقریبا غیرقابل تقلید، کسی به آن سمت نرفت تا پختهخواری کند و غذای حاضر و آماده بردارد. حالا این آفت دامن شعر شاعران زن امروز را نیز گرفته، چنانکه دامن شعر شاعران زن آیینیسرا و انقلابی را. به ابیات ذیل دقت کنید، براحتی خواهید دریافت از این زبان، دهها بلکه صدها شاعر زن دیگر استفاده میکنند:
«بانو! دلم گرفته در این روزهای غم
ای حضرت کریمه ما! خواهر کرم
یادت که هست آمده بودم زیارتت
من بودم و تو بودی و آرامش حرم
گفتم به گریه آمدهام یاریام کنی
بانو! به نام حضرت بابایتان قسم!
حالا دوباره باز هوای تو در سرم
پیچیده و نمیرودای ماه محترم...»
اگرچه ممکن است در اشعار بعضیهایشان تفاوتهایی احساس شود، چنانکه در شعر بسیاری از شاعران زن افغانستانی، از جمله سیدهتکتم حسینی که البته اشعار وی نیز در عین تفاوتها، تحت تاثیر شعر و جریان شعری ایران است؛ ضمن اینکه وابستگی درونی و بیرونی به زبان دری به این تفاوت رنگ و رقمی دیگر میزند:
«هرجا نشسته پشت سر هر دو دم زده
بین من و تو را به خیالش به هم زده
جز دشمنی به خورد من و تو نمیدهند
تلخ است تلخ میوه این باغ سم زده
غافل از اینکه آنچه که پیوند جان ماست
این سالها رفاقت ما را رقم زده
من میهمان خانه مردانهای شدم
آن خانهای که سکه به نام کرم زده
من کیستم؟ همان که در این سالهای دور
با تو کنار خاطرههایت قدم زده
این بار تو به شانه من سر بنه، ببار
قربان چشمهای توای ابر نم زده...»
غزل 30، خاصه ۳ بیت اول آن از وحیده افضلی، شاید از جمله سرمشقها و الگوهایی باشد که میتواند او را به زبان مستقل شعری نزدیک کند:
«گلزعفرانهای بنفش دامنت را
فیروزههای آبی پیراهنت را
پیشانی دریاییات را دوست دارم
آن چشمهای سبز ناز روشنت را
من دوست دارم، خاک خوبم! دوست دارم
وقتی که باران میخوری... بوییدنت را».
ارسال به دوستان
نگاهی به دفتر شعر «راستی صدرا چقدر نام تو با صلح قرابت دارد» اثر فاطمه طارمی
شعر در سفر
الف.م. نیساری: دفتر شعر «راستی صدرا چقدر نام تو با صلح قرابت دارد»، اثر فاطمه طارمی را انتشارات فصل پنجم در 77 صفحه منتشر کرده است.
این مجموعه شعر مثل بعضی از مجموعه شعرها پر از کلمات سیاسی و خارجی و انقلابی و از این قبیل نیست اما خالی از آنها هم نیست. این گونه اشعار خطر درغلتیدن به دامان نثر و شعار را دارند، تا آنجا که ممکن است شبیه بیانیههای سیاسی و انقلابی هم شوند. البته کماند اشعاری که هم شعر باشند و هم خالی از حرفهای انقلابی و سیاسی نباشند.
البته اگر در شعرهایی از این دست، یکی دو بار از «شورای امنیت»، «دموکراسی»، «فیس بوک» و... استفاده شود، میتوان زمختی و ناخراشیدگی آنها را در لطافت و ظرافت و احساس شعری پنهان کرد اما وقتی با بمباران اینگونه کلمات روبهرو میشویم، دیگر چگونه میتوان شعر را با تخیل و احساس و عاطفه پیش برد، چون بمباران کلمات سیاسی، خارجی، انقلابی و نظایر آن، مجال نفس کشیدن شعر را میگیرند (این نفس بریدن شعر درباره شعرهایی که بیش از حد از کلمات امروزی استفاده میکنند نیز صدق میکند، زیرا کسی که بیاندازه و غیرمتعارف از اینگونه کلمات استفاده میکند، معلوم است از روی عمد و اراده و به شکل مصنوعی از این کلمات استفاده کرده است)؛ مثلا کلماتی چون «مانیفست»، «بئاتریس»، «ویزا»، «تانک»، «سیگنال» و... البته این کلمات سیاسی و خارجی در اغلب شعرهای این دفتر چندان نیست که مخاطب را بمباران کنند و مجال غور کردن در شعر را از او بگیرند؛ خاصه وقتی این کلمات خارجی و سیاسی در کنار کلمات مذهبی و انقلابی (یا اماکن، شهرها و کشورهای خاص یا مذهبی) و نظایر آن قرار میگیرند، آنوقت شکل کار تنوعی دیگر میگیرد؛ دیگر اینجاست که شاعر باید با مدیریت مجموعه این کلمات را به شعر برساند. مثلا کلماتی نظیر «عراق»، «فلسطین»، «لبنان»، «بیروت»، «صاحب زمان»، «حجاب»، «فرودگاه»، «پرچم»، «جنگ»، «پوتین»، «صلح»، «مسجد»، «اذان» و... .
براستی چگونه این همه را باید جمع کرد در شعری مخیل و ظریف که در عین حال سیاسی یا اجتماعی یا شعری مقاومتی هم هست؟ شعری که در هر حال حق ندارد مثل اثر زیر به دامان شعار بیفتد یا به بیانیههای سیاسی و گزارشهای خبری نزدیک شود:
«میروم
سراغ اصل قصه
بیمقدمه...
اصل
دستهای توست
که مانیفست آزادی است
حتی برای بئاتریس
که باد مشعلش را سالهاست
بلعیده
بگذار
بگذار
پرچم صلح یوسفانهای باشند
از ترنجی تازه یعقوبهای منتظر را
دستهایت را بتکان
بر تن همین رودها
تا برسد
به عراق
به فلسطین
به لبنان
ایمان دارم
به رسالت رودها
به خوابآلودگی چشمهامان
و به تو...
که نامت کلید آرامشی ابدی است
یا صاحب بهار!
یا صاحب صلح!
یا صاحب زمان...!»
شعر بالا اگر چه روشن است که چه میخواهد بگوید، خاصه با سطرهای پایانیِ خود اما این روشنی هیچ ربطی به روشنای شعر ندارد. شعر روشن نیست و دارد با چراغ خاموش میرود، یعنی خالی از احساس و تخیل است که هیچ، هیچ بلاغت و فصاحتی که اثر را به حماسی شدن یا انقلابی شدن (به معنای غیرشعاریاش) یا حداقل به خطابهای گیرا نزدیک کند، در آن دیده نمیشود. مخاطب در این اثر با یک نثر روبهرو است، آن هم یک نثری بیجان و بیاثر. در کنار این آثار دارای نام و شناسنامه، فاطمه طارمی در این دفتر شعرهای کوتاهی دارد که با شماره مشخص شدهاند و لابهلای دیگر اشعار قرار گرفتهاند که شاعر نامشان را گذاشته: «یادداشت». جالب است که بعضی از این یادداشتها نسبت به آثار اصلی این دفتر دارای عاطفه و تخیلی قویتر هستند:
«بیمقدمه
سراغت آمدهام
رصد کن
ستارههای لال مرا
که پر از ابرهای دلتنگم»
یا:
«ابرها
کلمات آسمانند
که تصویرهای
معصوم تو را
نقش میزنند
در پیاله من»
در کنار این شعرهای کوتاه جالب و قابل تامل، بسیاری از همین یادداشتها واقعا در حد یک یادداشت جالب هم نیستند. مثلا چه که در شعر 9 «او را ورق بزنی برای نهمین بار آنچنان بلند که بیمحابا اتفاق بیفتد»؟ یعنی شاعر میخواهد مخاطب باور کند که با این کارها و بیهیچ تمهید شاعرانهای، یار یا هرکی، سر و کلهاش پیدا میشود؟!
اثر کوتاه زیر هم یک غلو غیرقابل باور است که ممکن است در شعری غیرکوتاه بتواند به شکل بُرشی از آن شعر خود را جا بیندازد و غلو و شعارش تا حدی قابل اغماض باشد، اگرنه به این شکل نمیتواند شعری کوتاه باشد؛ هر چند شاعر دفتر «راستی صدرا چقدر نام تو با صلح قرابت دارد» خواسته باشد با نام «یادداشت» خود را از تیغ نقد برهاند، چرا که هر کلام مستقلی که در یک مجموعه آورده میشود، معنایش این است که شاعر آن مجموعه آنها را به اسم شعر در آن گنجانده است. این هم یادداشت 13:
«باید مقابل چشمان تو
زانو بزنند
تمام ساحران شهر
که به گردشی
جهانی را به زانو درآوردند»
هر چند بسیاری از کوتهفکران مثلا شعردوست، اینگونه کارهای سطحی را بیشتر از اشعار قوی، قدرتمند و زیبا میپسندند و آنها را در فضای مجازی و غیرمجازی جار میزنند.
یادداشت کوتاه زیر هم میخواهد با نام عاشورا و کربلا شعار خود را بدهد، یا شاید هم شعار خود را بپوشاند:
«اینجا عاشوراست
و کربلایی دوباره زاده شده است
در تاریخ
جهان را شرم باد
اگر هروله گریههایم را
نشنوند...»
کسی که بخواهد با نام عاشورا و کربلا و اینگونه کلمات شعار بدهد، اشکالی ندارد، چون ادعایی جز این ندارد، یا اگر کسی بخواهد با نامهای مقدس نثری ساده یا انشایی دبستانی بنویسد، باز هم اشکالی ندارد، چون ادعایی ندارد اما کسی که نامهای مقدس را وسیله میکند تا به مخاطب بگوید: «شعر گفتهام»، نام این کارش چه میتواند باشد؟ به نظر من حرفهایی از این دست که «شاعر نیتش خیر بوده و حد و اندازه احساسش در این حد بوده و به سطحی بودن و شعاری بودن حرفش اشراف نداشته و حالا مگر چه شده» و نظایر این، چیزی جز توجیه کار شاعران نیست اگر چه این شاعران از نامداران باشند و گاه مرتکب شعار شوند که امر بعیدی هم نیست. منظور این است که منتقد باید حرف خودش را بزند و هشدارش را بدهد و... .
لازم به یادآوری است که دفتر شعر «راستی صدرا چقدر نام تو با صلح قرابت دارد» در سفری نوشته شده که فاطمه طارمی در یکی دو دهه پیش به لبنان و بیروت داشته است با فرزند 4 ماهه خود صدرا که به دلیل بحرانهای متعدد منطقه در آن زمان، موقع بازگشت با بسته شدن فرودگاهها مواجه شده و داستانهای دیگر... .
در هر حال، مخاطب این دفتر اگر بخواهد جهت اطلاع از حواشی کار آن اطلاعات کسب کند یا شاعر این اطلاعات را در اختیار او قرار دهد و... اینها هیچ ربطی به کار شعر ندارند. یعنی شاعر با هر انگیزه و نیتی یا به هر شکل و دلیلی بخواهد شعر تولید کند، به خودش ربط دارد؛ آنچه به مخاطب، جامعه ادبی، دنیای ادبیات و شعر ربط دارد این است که خروجی کار و تولیدی که شاعر میکند، شعر باشد، نه نثر احساسی و ادبی که تا حدی هم شاعرانه بیان شده اما جوهر اصلی شعر در آن گم است و در واقع نیست؛ آن هم در شعری که نامی سترگ را یدک میکشد؛ «سفرههای زخم» را:
«... که ما سراسر گریهایم و پرواز
که پرندهای و مشت
به یاد بیاور
عطرش را
در کوچههای سرگردانت
در فصل فریادهای بینشانت
به یاد میآورم تو را
که سبز بودی و سرخ
که بغض هستم و درد
چقدر فرق کردهای
چقدر فرق کردهایم
که عطر سیبها را از کوچههای مضطربت
سر برمیگردانیم
چقدر فرق کردهای
که تلویزیونها خبر شکفته شدنت را
بر سفرههای زخم و زیتون
به سوگ نشستهاند
و ما
به سوگ نشستهایم
عطر سیبهای لبنانیات را
این روزها»
شاعر باید با زبان شعر، لبنانی را که فرق کرده و از آبادی و سبزی به سرخی و زردی رسیده نشان دهد، نه اینکه صرفا آن را با زبان شعاری و کلی بیان کند؛ شاعر باید بغض و درد را با تخیل و احساس درهمتنیده نشان دهد، نه اینکه صرفا بگوید که «من بغضم و درد» و از اینگونه حرفهای کلی و شعاری. اگر چه شعر بالا خالی از سطرهای شاعرانه نیست اما این شاعرانگی و هوای شاعرانه و نسیم کمجانِ شعر برای شعر شدنِ یک نوشته کافی نیست:
«که عطر سیبها را از کوچههای مضطربت
سر برمیگردانیم».
حرف آخر اینکه رسالت سیاسی - اجتماعی یا انقلابی هر فرد و هر شاعر، یک حرف است و شعر گفتن هم یک حرف دیگر. برای هرکس و هر چیز میتوان شعر نوشت اما شعر گفتن ملزوماتی دارد و تمهیداتی میطلبد، تا آنجا که حتی میتوان در غزل و معاشقه مثل حافظ حرفهای ناب سیاسی - اجتماعی را نیز گنجاند؛ یعنی آنها را به شکل شعر بیان کرد، تلطیف کرد، حماسی کرد یا... یا با طنزی گزنده از دایره شعریت خارج نکرد. بسیاری از شعرهای نیمایی و سپید هم اینگونهاند؛ مثل شعرهای نیما یوشیج، شاملو، ابتهاج، سیاوش کسرایی، طاهره صفارزاده، علی موسویگرمارودی و دیگران؛ اگر چه بسیاری از اشعار سیاسی - اجتماعی خالی از شعار نیستند. شاید در این میان بهترین و ماندگارترین شعرها «شعرهای دوصدایی» هستند؛ یعنی مثلا شعرهایی که هم سیاسیاند و هم عاشقانه که شاملو، نزار قبانی و پابلو نرودا در این زمینه شعرهای شاخصتری دارند؛ شعرهایی از این دست اغلب ماندگار هم هستند، مثل شعرهای «ماهی» و «شبانه» (مرا تو بیسببی نیستی...) و... البته شعرهای دوصدایی میتواند فلسفی و سیاسی یا اجتماعی و عارفانه هم باشند یا... .
ارسال به دوستان
|
|
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
|