|
نگاهی به مجموعه شعر «پلاکها و بینشانیها» اثر بهروز اقبالی درخشان
رنجور از ارتباطهای کلی و اندک
وارش گیلانی: مجموعه شعر «پلاکها و بینشانیها» از بهروز اقبالی درخشان را نشر سوره مهر در 114 صفحه چاپ و منتشر کرده است. این دفتر دربرگیرنده شعرهای سپید یا اشعار منثور شاعر است.
بهروز اقبالی درخشان متولد 1367 است و 36 سال دارد.
اغلب شعرهای این دفتر دفاع مقدسی اما طبعا از آن دست اشعار دفاع مقدسی که شاعرش بعد از جنگ آنها را سروده است؛ سرودههایی بر اساس شنیدهها و خواندهها و خاطرهها و شاید هم بقایای جنگ؛ چون هر جنگی با خود طبعات منفی و مثبتش را تا سالهای سال بعد از اتمام باقی میگذارد و به شکلهای مختلف آن را بازتاب میدهد.
مهمترین نکتهای که در ارتباط با مجموعه شعر «پلاکها و بینشانیها» باید به آن اشاره کرد این است که اغلب آثار این مجموعه در تداوم نثر خود را نشان میدهند؛ نثری شاعرانه که با شعر سپید یا شعر منثور فاصله دارد:
«قایم شدهام
از پشت پشتی
گوشه پیراهنت را دیدم
چکمههایم را میپوشم
لیلا!
دستها بالا!
میدانم
با جورابی
که به جای سنگ
در دست داری
مرا زخمی خواهی کرد
اما من با تفنگ پلاستیکیام
به تو یاد میدهم
چگونه حق بچههای کوچه را بگیری.
عمو رحمان همیشه میگفت:
«غروبها،
چشمانتظار جاشوهای خسته باشید».
حالا که خوب نگاه میکنم
میبینم در گوشه پیراهنت
موجهای خلیج
جوانه زدهاند.
ببین لیلا
از پشت پشتی
بیرون آمدهام
دیگر نه تفنگی دارم
نه سنگری
بیا با هم
رویایی بسازیم
تا بچههای خلیج مهربانی را
در آغوش بگیرند
موجهای چشم انتظار
به ساحل برسند
و ما با دستهایمان
عشق را
ـ که مادر آزادیست ـ
ترجمه کنیم»
در واقع زیباییهای شاعرانه و شعریت در این دفتر وجود دارد و تصویرها و تخیلات و احساسهای جاری در بعضی از شعرها نشان از توانایی شاعر برای ساختن شعرهای سپید دارد؛ اما این همه در شعر بهروز اقبالی درخشان بیشتر تا به سطح میرسد و فراتر نمیرود؛ یعنی تعابیر و تصاویری چون «ماشین آهنی فکر میکند میتواند تا ابد خاکها را زیر و رو کند» چندان معنادار نیست؛ مگر اینکه در ادامه خود، شاعر آن را به سامانی و جایی از معنا و معنویت و محتوا برساند که نمیتواند، زیرا او میگوید: «این ماشین آهنی زیر پای لالهها به خاک میافتد» که این «زیر پای لالهها افتادن» فقط یک معنای کلی را تداعی میکند اما عینیت ندارد و تصویرسازیاش ملموس و روشن نیست؛ از این رو اگر برای مخاطب نیز باورپذیر نباشد طبیعی است. آخر شعر هم «لاله، پیراهن بهار میشود» و «ماشین آهنی زنگ میزند» که این قسمت آخر به خودی خود زیباست اما در ارتباط با سطرهای ماقبل سست و ضعیف عمل کرده است. از این رو کلیت خود را در اثر زیر، زیر سوال میبرد:
«ماشین آهنی
فکر میکرد
میتواند
تا ابد
خاکها را
زیر و رو کند
ماشین آهنی
زیر پای لالهها
به خاک افتاد
لالهها
پیراهن بهار شدند
ماشین آهنی
زنگ زد»
درست است که نوعی از شعر سپید یا شعر منثور از آهنگ و موسیقی تهی است و بیشتر به نثر شباهت دارد اما شعرهای سپید از این دست هم نثرزده نیستند و در جاری نثرگونه خود گاه چنان حرکت میکنند که توقع رقص کلمات از آنها بعید نیست؛ آنگونه که گشت و واگشتهایشان در تنوعی چشمگیر در شعر احساس میشود. برخلاف این گونه اشعار سپید؛ شعرهایی بسیاری به نام شعر سپید منتشر میشود که با سطرهای خشک و بیروح شروع میشوند و تا پایان نیز همین خشکی و بیآبی را ادامه میدهند. در این گونه به اصطلاح اشعار سپید، موسیقی کلام که هیچ، حتی شور و نشاطی که باید بر سطرها بنشیند و جاری باشد تا تفاوت و فرقش را با نثر یا نثر مطوّل معلوم کند، دیده نمیشود و اثر زیر از مجموعه شعر «پلاکها و بینشانیها» چنین است:
«سنگر عزیز!
به احترام سربازهایی که
آرزوهایشان را
با تو تقسیم کردند
پیراهنم را
پرچمت میکنم
تا با هم
عاشقانه، روی کارون برقصیم
با شاخه گلی
ـ دشمن در سینه ما کاشت ـ
به استقبال مادرانمان برویم
ما بیهیچ تفنگی
پیروزیم!»
شاید یکی بگوید «شعرهای بیژن جلالی هم اینگونه است» که در جواب میتوان گفت شعرهای بیژن جلالی از عرفان و جوهره شعری برخوردار است که میتواند به نوعی کاستیهای نثرگونه بودن خود را جبران کند، ضمن اینکه زبان بیژن جلالی نیز گاه زبان تصویرهای عمیق و رنگارنگ است مثل این شعر:
«با یک دست
گلی از آتش
میچینم
و با یک دست
ساقهای از آب
و دنبال گلدانی
از خیال
میگردم»
و گاه نیز در عرفان و فلسفیمآبی خود عمیق است؛ عمق و زبانی که برای شاعر ارمغانهای بسیار میتواند داشته باشد؛ مثل شعر زیر:
«دستهایم را
باز گذاشته بودم
و نمیدانستم
که اقیانوس آمده بود
و در آغوش من
میتپید»
شعرهای اقبالی درخشان نیز خالی از تنوع و رنگارنگی و عمق نیست؛ مثلا آنجا که میگوید:
«بعد از زمستانی طولانی،
سوسوی آفتاب
بر شاخههای درخت کوچک خانه
لانه کرده است»
اما کنایه تصویری در پنج سطر آخر شعر بالا، ارتباطش با «کنار گذاشتن تفنگ پدر و قنوت مادر» چندان مشخص نیست؛ اگرچه یک حس زیبای کلی را تداعی میکند اما عرصه شعر، عرصه جزئیات است؛ عرصه جزئینگری و جزئینگاری، عرصه ملموسات؛ چون که کشف و زیبایی و احساس کردن هر حرف و هر چیز از همین راهها میگذرد، نه از راه بیارتباطی:
«از نگاهت
زایندهرود
میبارد.
پدر تفنگش را
زمین میگذارد
مادر
قنوت میگیرد
بعد از زمستانی طولانی،
سوسوی آفتاب
بر شاخههای درخت کوچک خانه
لانه کرده است»
در شعر کوتاه زیر نیز ـ به واسطه کوتاه بودن و احاطه داشتن بر آن ـ مشکل شاعر و اشکالات کلی و جزئی شعر بهتر و بیشتر خود را نشان میدهد، چون که شاعر «گلوی سرخ شقایق را به قناری کوچکی» تشبیه کرده که کمی تشبیه دور و بعیدی است، حال اگر خود شقایق را به گلویی سرخ قناری تشبیه کرده بود، محسوستر و ملموستر بود، یا اگر همان تشبیه شاعر را بپذیریم که گلوی سرخ شقایق، قناری کوچکی باشد اما قناری در قفس (قناری که آزاد نیست) چگونه میتواند بهار را به خانه بیاورد؟! حال اگر به جای قناری از «پرنده» یا «بلبل» استفاده و آنها را جایگزین میکردیم، توجیه منطقی و شاعرانه داشت و هم ملموس بود:
«گلوی سرخ شقایق
قناری کوچکیست
بها را
به خانه ما میآورد»
با این همه نمیتوان زیباییهای این مجموعه را انکار کرد ولی میتوان برایش حد و حدودی و اندازهای قائل شد. مثلا در شعر زیر شاعر در سادگی تمام و با لطافت کلامی و عاطفی بکر، «چشم انتظاری مادر و مادربزرگ را در هرگز نیامده و نخواهد آمد پدر» چنان گره زده که تنها با رویاها و آرزوهایشان این واقعیت ذهنی، به شکل عینی و ملموس جلوه میکند:
«قوطی سیگار
بالای تاقچه
جا مانده
و صدای تفنگ
در گوش جبهه.
آب در گلوی مادرم
خشک شده.
بهزاد کنار پنجره
میایستد
باران میبارد.
میدانم
پدر
هرگز نخواهد آمد
اگر چه مادرم
حتی مادربزرگم
چشم به راهش نشستهاند»
حرف آخر اینکه نثرگونه بودن شعر و حتی نثر بودن شعر، در شعرهای کوتاه بیشتر خود را نشان میدهد؛ مثل سطرهای زیر:
«سلام پلاک عزیز!
عادت کرده بودیم
دور هم
خیال آزادی را
مرور کنیم
حالا تو بگو
اصلا بگذار در آغوش بگیرمت
اینطور به کسی برنمیخورد
فقط با هم
خواب دیکتاتورها را
میآشوبیم.
عکسهای جنگ
چقدر با آدم حرف میزنند
انگار دعوتنامهای هستند...»
در صورتی که در سطرهای بعدی ـ که ادامه شعر بالاست ـ مخاطب جز کلامی مطوّل نمیبیند. شاید بهتر بود شعر همان بخش اول تمام میشد:
«... از بهشت
بیا میان این سرزمین از بهشت جا مانده
رد شهیدانمان را بگیریم
حتما در این عکسها
چیزی را گم میکنیم
بعضی از ما شهید میشویم
بعضی
موهامان جوگندمی میشود
و در هوای آزادی
برای بچههامان
قصه میگوییم.
به عکسها نگاه کن
میدانم که موهایشان
اصلا
جوگندمی نبود!»
یعنی شاعر در ادامه با معنا پیش آمده اما پرداخت مطوّلی دارد.
دیگر اینکه چفت و بیت و ارتباط اجزای یک شعر و هارمونی و اتحاد بین آنها از ویژگیهای اصلی و حقیقی یک شعر است و هر چه این ارتباط و یگانگی و هارمونی بیشتر باشد و بهتر خود را نشان دهد، طبعا شهر بهتر و زیباتر خلق خواهد شد؛ اصل و حقیقتی که در اثر زیر دیده نمیشود، چون ارتباطی بین ساختن پرندههای چوبی و سنگی و رفتنشان در صبحگاه، تنها رفتن و پرواز پدر را به طور کلی بیان میکند. این ارتباط کلی حتی در دیگر اجزای اثر زیر دیده نمیشود، یا اگر دیده میشود و وجود دارد، بسیار کمرنگ و کمجان و کمرمق است. ادامه شعر نیز بعد از «نیمهشب» مطوّل شده است؛ یعنی شاید بهتر بود شعر همینجا تمام میشد:
«همیشه دوست داشتم
مجسمهساز شوم
پرندههای زیادی ساختم
پرندههای چوبی
پرندههای سنگی
پرندههای پرنده
اما هر صبح
که بلند میشوم
پرندهها رفتهاند
مثل پدر
که نیمهشب
از قفس سنگر پر کشید
و پرندهها را جا گذاشت.
نیمهشبی
بیدار ماندم
فردا
نه من مانده بودم
نه پرندهها
و مردم
چقدر مهربان
پرندههایم را
زمزمه میکردند».
ارسال به دوستان
نگاهی به دفتر شعر «تا کی اسیر قلاب؟» سروده غلامرضا بکتاش
توأمان شعر و شعار
الف.م. نیساری: «تا کی اسیر قلاب؟» دفتر شعری است از غلامرضا بکتاش که آن را انتشارات شهرستان ادب در 46 صفحه چاپ و منتشر کرده است. این مجموعه شامل 20 شعر است که منهای
۳-۲ شعرش که چهارپاره است، مابقی اشعار نیمایی هستند. شعرهای این دفتر کوتاه و تقریبا کوتاه هستند؛ شعرهایی ساده و روان که بیشتر به شعرهای نوجوانان شباهت دارد. طرح روی جلد و صفحهآرایی کتاب هم شباهت نزدیکی به نوع جلد و صفحهآرایی کتابهای نوجوانان دارد.
اما شعری که شاعر در پشت جلد همین دفتر چاپ کرده، اینگونه است:
«پرنده جفت خود را
میان یک قفس دید
برایش بال افشاند
ولی جفتش نفهمید»
شعری که در کنایههای ساده و روشن خود پنهان است؛ شعری که با همین 4 سطر حرف خود را به زیبایی زده و پنجره را نیز برای مخاطب باز گذاشته تا او ادمه شعر را که شاعر ننوشته بخواند، یا به قولی دیگر، آن سطرهای سپید را در شعر بخواند و ببیند» اما شاعر همین شعری را که در پشت جلد کتاب آورده، شکل مطولشدهاش را در داخل کتاب میآورد. در واقع این ما بودیم که میپنداشتیم این یک شعر کوتاه زیباست و نمیدانستیم که همین زیبایی ساخته شده نیز میتواند دوباره توسط شاعرش اینگونه مطول شود و به توضیح واضحات بیفتد:
«پرنده جفت خود را
میان یک قفس دید
برایش بال افشاند
ولی جفتش نفهمید
تو جایت آسمان بود
چرا روی زمینی؟
قفس را میپرستی؟
پیادهرونشینی؟
بیا برگرد لانه
بزن در اوج بالی
به فکر جوجهها باش
ببین افسرده حالی
ولی جفتش نفهمید
سرش را زیر پر برد
سر یک مشت ارزن
دوباره توسری خورد»
زبان شعر غلامرضا بکتاش به زبان شعرهایی است که بیوک ملکی و قیصر امینپور برای نوجوانان سرودهاند؛ شعرهایی که در کل و به نوعی به شعرهای این 2 شاعر نزدیک است. در واقع این 3 شاعر در عین نزدیکی زبانی به هم، هر کدام ظرافتهایی را در شعرهای خود دارند که آنان را از هم جدا میکند. این 3 شاعر در ارائه مفاهیم و نوع مضامین هم در عین نزدیکی، فاصلههایی با هم دارند؛ مثلا اغلب شعرهای قیصر امینپور دغدغه اجتماعی دارند و شعرهای بیوک ملکی دغدغههای طبیعی و اخلاقی که بخشی از آن را دغدغههای خانوادگی و شهری تشکیل میدهد و غلامرضا بکتاش اشعارش بین این 2 نفر است؛ یعنی هر دو نوع دغدغه را دارد:
«در گیرودار این همه لبخند
«در گیرودار این همه تبریک
بودیم محو ماه
یکدفعه با شتاب
از باغ سیب ما
رد شد
بزرگراه»
گاهی نیز کلمهها در سردی شعرهای غلامرضا بکتاش میماسند و قافیهها بیشتر به شوخی میمانند. اینکه «رنگینکمانی در پس برف است» حرفی نیست؛ یعنی از پس برف و زمستان گلها و میوههای رنگینی خواهند آمد و به بار خواهند نشست» اما جمله ماقبل مقدمه مناسبی برای این حرف نیست و انگار پس از دریافت 2 سطر آخر به شاعر تحمیل شده است. یعنی شاعر خودش آگاهانه بر خودش تحمیل کرده است:
«گفتند
حرف آسمان
تنها
فقط
حرف است
اما درختان خوب میدانند
رنگینکمانی در پس برف است»
در شعر زیر نیز «ماهی سیاه کوچولو»ی صمد بهرنگی به جای به دریا رسیدن، اسیر تور صیاد میشود؛ شاعر با توجه به همان فکر و ذکری که ماهی سیاه کوچولوی بهرنگی داشته، آخر شعر و نتیجهاش را عوض میکند، یعنی با یک تداعی معانی ساده و غیرهنری و غیرشعری آن را عوض میکند؛ مثل اینکه یدالله رویایی بگوید:
«با تو بهار
دیوانهایست
که از درخت
بالا میافتد»
بعد من بخواهم بگویم:
«با تو بهار
دیوانهایست
که از درخت
پایین میافتد»
یا در ظاهر، کمی بهتر و متفاوتترش کنم و براساس تداعی معانی بگویم:
«با تو زمستان
عاقلیست
که از درخت
پایین میافتد»
حال بخوانید همین شعر تداعی معانی شده از داستان مشهور ماهی سیاه کوچولو را که نام دفتر شعر غلامرضا بکتاش نیز از همین شعر گرفته شده است: «تا کی اسیر قلاب؟»:
«ماهی دلش نمیخواست
در رودخانه باشد
میخواست ظرف یک شب
در بیکرانه باشد
تا کی اسیر قلاب
در رود تنگ باشم
دل میزنم به دریا
باید نهنگ باشم
وقتی که رود ده را
صیاد جمع میکرد
ماهی به جای دریا
از تور سر درآورد»
بعضی از شعرهای دفتر «تا کی اسیر قلاب؟» غلامرضا بکتاش نیز شبیه کاریکلماتور است یا اصلا کاریکلماتور است، نه صرفا به واسطه کوتاه بودن هم، بلکه به سبب شکل و نوع ساختار و نوع بیان و زبان نیز، مثل اثر زیر:
«بوی شببو همه جا پیچیده
باد
از باغ خبرچینی کرد»
البته سطر آخر کمی دخالت و زیبایی زبانی دارد؛ وقتی آنجا به نوعی میگوید: «باد، خبر را از باغ میچیند»
اما اثر زیر که بیبرو برگرد کاریکلماتوری بیش نیست، اگر چه در کاریکلماتور بودن خود زیباست:
«خون چشمهها را
توی شیشه کردند
آبمعدنیها»
و نیز اثر زیر که شکلی کاملی از یک کاریکلماتور است:
«پسرک تمام روز را واکس زد
شب شد»
شعار دادن هم یکی از ویژگیهای منفی دفتر شعر «تا کی اسیر قلاب؟» است؛ وقتی شاعر برای پاسداشت رفتگر، «او را حلال مشکلات کوچه میداند و از آن بالاتر، حتی شهردار شهر»!
بهتر نیست برای بزرگداشتن شخصی یا اشخاص زحمتکش جامعه، ما و شما و شاعران و هنرمندان و هر کسی، زحمت واقعی او را نشان دهد و از این طریق از او به طور واقعی سپاسگزاری کند و محترمش بدارد»؟!
این شعاری شدن شعر، به تنوعی دیگر در اثری به نام «مزرعه» نیز دیده میشود، منتها شاعر در اینجا شعارش ملیحتر به نظر میآید، هر چند در باطن همان شعار است. این نظر که نخواهیم به قیمت از بین رفتن مزرعه، زمین فوتبال درست شود، نوعی دغدغه فکاهیواری را در خود دارد که میتواند از طریق حرفشنوی مسؤولان انجام نشود یا حتی بشود اما اینکه ما با این حرف آن طرف قضیه را در نظر نگیریم که ایجاد حداقل امکانات ورزشی برای جوانان است، از این طرف بام افتاده و شعارمان نیز درشتتر به نظر خواهد رسید. حالا میان این همه زمین خاکی و بایر و بلااستفاده، شاعر گیر داده به مثلا زمین زراعی فلانجایی که این اتفاق برایش افتاده است که البته اتفاق شایسته و بایستهای نیست اما بزرگ کردن این امر هم چندان مهم یا شاعرانه نیست که بگوییم:
«خوب میشود اگر
این زمین چمن شود
تکدرخت پیر ریشهکن شود!
مرد چاقوچله نقشه میکشید
ناگهان
رنگ بال شاپرک پرید
کوچ کرد
از میان مزرعه
طعم میوههای کال
مزرعه
شد زمین فوتبال»
با این همه، نمیتوان از کنار زیباییهای شاعرانه دفتر شعر «تا کی اسیر قلاب؟» گذشت و از کنار زیبایینگریها و زیبایینگاریهای غلامرضا بکتاش؛ وقتی که با زبان ساده و صمیمی و معصومانه و حتی به نوعی کودکانهای از «تولد گل» حرف میزند؛ حرفی که تازگی دارد و شبیه حرفهای تکراری و مستعملی نیست که معمولا شاعران مرتکبش میشوند؛ خاصه وقتی که «گل را زیبا میدانند» یا «گل را به روی زیبا تشبیه میکنند» اما بکتاش چنین نکرده که هیچ، حرف نو و تازهای نیز از مضمون گل و گلپردازی به دست آورده است:
«زدند دوباره حرف خود را
دوباره باد و باران
تمیز و شستهرفته
به کوچه و خیابان
ببین گل از گل زمین شکفته
ولی کسی به یک جوانه حتی
تولدت مبارکی نگفته»
گاه نیز کشفهای غلامرضا بکتاش در این دفتر، اصرار بیهودهای است، تا آن حد که میخواهد قرص ماه را یا نیمهقرص ماه را به قرص کامل و نیمی که مادر میخورد، تشبیه کرده یا این را با آن قرینه کند. در اینگونه مواقع باید گفت، نوگرایی خوب است اما نه به هر قیمت، چون نوگرایی نباید خالی از طراوت باشد و با معیارهای زیباییشناسی همخوانی و همخونی داشته باشد، در غیر این صورت هر عمل و حرف غیرمتعارفی را باید کشف یا نوگرایی بدانیم؛ آن هم وقتی که در پایان شعر زیر یا تا پایان شعر زیر، مخاطب چیزی هم دستگیرش نشده باشد؛ از آن رو که منظور شاعر چه بوده و چه حرف خاصی را میخواسته بیان کند:
«آسمان سیاهسرفه داشت
ناگهان خدا شبی یکی
قرص ماه
توی دامنش گذاشت
آسمان
سالهاست با سیاهسرفه روبهروست
آسمان
مادر من است
قرص او گاه نصف
گاه کامل است»
در کل، شعرهای دفتر «تا کی اسیر قلاب؟» غلامرضا بکتاش شعرهایی ساده و همهکسفهم است و دارای بار شعری و عاطفی که با زبان شعر نوجوان نیز یگانگی دارد:
«ایستادهایم
ایستادهای
ایستادهایم
جنگلیم
تن به صندلی شدن ندادهایم»
شعری ساده و روان که نهتنها با زبان جوان و نوجوان نزدیکی دارد، بلکه به نوعی به زبان عموم مردم هم نزدیک است؛ شعری که از اندیشه مشخصی برخوردار است و خالی از تخیل و تصویر و بار شعری و عاطفی نیست، حتی از یک طنز خفیف و ملیحی به واسطه نام و ماهیت و کارکرد و خاصیت «صندلی» ـ به معنای منفیاش ـ برخوردار است، البته با چاشنی شعاری نهچندان غلیظی که با تاکید شاعر در «ایستادگی» احساس میشود.
ارسال به دوستان
|
|
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
|