|
نگاهی به مجموعه شعر «شمشیر و جغرافیا» اثر محمدکاظم کاظمی
شاگردی استاد
وارش گیلانی: مجموعه شعر «شمشیر و جغرافیا» اثر محمدکاظم کاظمی در 167 صفحه تنظیم شده و شامل اشعاری است در قالبهای غزل، مثنوی، چهارپاره، قصیده و رباعی؛ غزلهای بههمپیوسته هم در این دفتر راه پیدا کردهاند.
این مجموعه را انتشارات سپیدباوران چاپ و منتشر کرده است.
یکی از شعرهای مشهور و قوی مجموعه شعر «شمشیر و جغرافیا»، شعری است با همین نام که 2 غزل پیوسته است و به نظر میآید مربوط به جدایی افغانستان از ایران بزرگ باشد. شاعر این قصه و غصه جدایی را به زیبایی و با صلابت در قالب غزل به تصویر کشیده است:
«بادی وزید و دشت سترون درست شد
طاقی شکست و سنگ فلاخن درست شد
شمشیر روی نقشه جغرافیا دوید
اینسان برای ما و تو میهن درست شد
یعنی که از مصالح دیوار دیگران
یک خاکریز بین تو و من درست شد
بین تمام مردم دنیا گل و چمن
بین من و تو آتش و آهن درست شد...»
بخش اول غزل با بیت زیر پایان میگیرد:
«دستی بده که ـ گر چه به دنیا امید نیست ـ
شاید پلی برای رسیدن درست شد»
تا اینجا شعر کامل است اما شاعر دوست دارد به حواشی هم بپردازد که یا تکرار مکررات است یا قند مکرر، ابیاتی بین بخش اول غزل تا بیت آخر همین بخش، از جمله این بیت:
«یک سو من ایستادم و گویی خدا شدم
یک سو تو ایستادی و دشمن درست شد»
که لفظ «خدا شدن» مناسب 2 طرف نیست و برازنده زبان شاعر هم؛ لفظی که انگار به طرف مقابل برنخورد، در بیت بعدی اینچنین برعکس هم میشود!:
«یک سو تو ایستادی و گویی خدا شدی
یک سو من ایستادم و دشمن درست شد»
در ادامه نیز این گونه حرفهای اضافه ادامه پیدا میکند و بعضی ابیاتی که چیزی در حد حاشیهنویسی محسوب میشوند؛ ابیاتی که تنها از قدرت و صلابت شعری بلند و زیبا کاسته است:
«آن حوضهای کاشی گلدار باستان
چاهی به پیشگاه تهمتن درست شد»
بخش دوم هم با صلابت و زیبایی شروع میشود و ابیات اضافه ندارد اما ابیاتی دارد که اگر نمیآمدند بهتر بود؛ مثل بیت دوم این بخش. به نظر من غزل باید در آنجا که سطری از ققنوس نیما یوشیج میآورد تمام شود نه در بیت آخر که در آنجا لفظ دری را بر لفظ دیگر هموطنان ایرانی خود ترجیح داده است:
«شاید که باز کسی از بلخ و بامیان
با کاروان حلّه بیاید ز سیستان
وقت وصال یار دبستانی آمده ست
بویی عجیب میرسد از جوی مولیان
سیمرغ سالخورده گشودهست بال و پر
بر گرد او به هر سر شاخی پرندگان»
و بعد ادامه شعر که به نظر من با بیت سوم بالا، شعر میتوانست پایان اسطورهای به خود بدهد اما این گونه ادامه پیدا میکند:
«ما شاخههای توامِ سیبیم و دور نیست
بار دگر شکوفه بیاریم توامان
با هم رها کنیم دو تا سیب سرخ را
در حوضهای کاشی گلدار باستان
بر نقشههای کهنه خطی تازه میکشیم
از کوچههای قونیه تا دشت خاوران
تیر و کمان به دست من و توست هموطن
لفظ دری بیاور و بگذار در کمان»
برای ما هم لفظ دری عزیز است و نیز بزرگترین شاعران نوگرای ما چون مهدی اخوان ثالث به این زبان یا نزدیک به آن شعر گفتهاند اما زبان فارسی در ایران متحول شده، آنگونه که شعرهای بلند و زیبای فروغ فرخزاد و سهراب سپهری هم که به زبان شهری امروز شعر میگویند، طرفدارانی در حد اخوان ثالث دارند؛ زبانشان هم دری نیست، بلکه به زبان فارسی امروزی است.
بعد وطنگرایی در حد شعر بالا کجا و ابیاتی از این دست کجا که محمدکاظم کاظمی برای سلمان فارسی سروده است؟!:
«ببین، کورش هم اینجا خواب بیداری نمیبیند
به سوی زندگی بشتاب و بگذار این جسدها را
تو را بانگ بلال از دور سوی خویش میخواند
برای خسروان بگذار لحن باربدها را»
درست است که مردم ایران، دل در گروه مرام و مسلک و دین اهل بیت علیهمالسلام گذاشتهاند و وفادارترین ملت به آنی هستند که به آن گردن گذاشتهاند اما خودزنی تا این حد برازنده یک وطنپرست که هیچ، برازنده یک وطن دوست هم نیست که کورش و باربد را خوار کند و اجسادشان بنامد به پاس بلندانی که نامِ آسمانیشان در لوح ضمیر ازلی حک شده و حک شده بود؛ بزرگانی که بینیاز از بلند خواندن مایند در ازای خوار شمردن حتی دیگران، چه رسد به بزرگان، در صورتی که پیامبر(ص) و ائمه و بزرگان دین ما هرگز بزرگان غیرمسلمان را خوار و خفیف نکرده و ندانستند و مرام و دینشان بر پایه احترام به بزرگان بوده است و گفتهاند که نام کورش نیز در مقام پادشاهی دانا و دادگر در قرآن حکیم آمده است.
از این 2 شعر پایانی مجموعه شعر «شمشیر و جغرافیا» محمدکاظم کاظمی میگذریم و رجوع میکنیم به شعرهای نخستین این دفتر.
از چند غزل معمولی این دفتر که بگذریم، به مثنوی «از دل جنگل انبوه» میرسیم که شباهتش به شعر و زبان علی معلمدامغانی چندان نیست:
«از دل جنگل انبوه، مرا میخواند
کسی از آن طرف کوه، مرا میخواند
راوی از رایحه گُل نَفَسش آکندهست
خبر این بار خبر نیست، بهاری زندهست
آبِ واریخته از کوزه، به ظرف آمده است
و روایتگر ما باز به حرف آمده است
همه ققنوسیم، خاکستر ما میگوید
فصل کوچ است، روایتگر ما میگوید...»
اگر چه محمدکاظم کاظمی در بسیاری از مثنویهایش تحت تاثیر مثبت و منفی علی معلم دامغانی است اما مثنویهایش آن تندزبانیها و غلظت زبانی علی معلم دامغانی را ندارد و وی توانسته با نرمتر و عادیتر کردن زبان خود، بار این تاثیرپذیری را کم و کمتر کند:
«... خاموش، مردمان! که من آغاز کردهام
صبح از فراز نَی سخن آغاز کردهام
اینک منم زبان خدا بر بلند نَی
هفتاد بند گفتهام از بند بند نَی
از من سرودهای به شیون سرودهاید
شیون سرودهاید و نه از من سرودهاید
این کربلا که رزمگه من نبوده است
کشت من این زمین سترون نبوده است
این کربلای کیست که بیشور و ماجراست؟
راوی خطا نکرد، روایت چرا خطاست؟
(این گونه میسرود و به زنجیر میگذشت
این کاروان چه تلخ، چه دلگیر میگذشت)
در بند دوم این مثنوی، محمدکاظم کاظمی بیشتر از پیش تحت تاثیر زبان و سبک علی معلمدامغانی که در روزگار ما خود ابتکاری بیبدیل است میشود، تا آنجا که انگار بعضی ابیات را این خود علی معلمدامغانی است که گفته است:
«آن ظهر جلوهگر شده، شاعر! زبان ببند
سرها به نیزه بر شده، شاعر! زبان ببند
شاعر! زبان ببند، خود آغاز کرده است
قرآن فراز نیزه دهن باز کرده است
این مویه، ره به بادیه خواب میبرد
صد بند اگر درست کنی، آب میبرد
دیگر شکستهاید، شکستن چه سودتان؟
ای مردگان! به سوگ نشستن چه سودتان؟
شاعر! غبارِ هر چه که عادت، به آب ده
شعری که سر به باد ندادت، به آب ده...»
بیشک فاصلهگیری محمدکاظم کاظمی از سبک و زبان علی معلم دامغانی او را به خود نزدیکتر میکند؛ خاصه به اوی منتقد خود که میتواند اشعار خود را نیز به بحث و بررسی بنشیند. فاصلهگیری از زبان کهنمحور و نوانگار علی معلمدامغانی که توانسته 2 امر متضاد کلامی را در یک بستر روان کند؛ کاری سترگ که تنها از ابداعگرش برمیآید. طبعا یکی از راههای ساده فاصلهگیری از زبان و سبک شاعری دیگر، دوری از کلمات و اصطلاحات و نوع تکرارهای او است، چون همین اجزای کوچک است که معانی و محتوا و حتی شکل یک اثر را تا حد زیادی میسازند.
در مثنوی «اُحد 3» این گرایش و تاثیر منفی به زبان و سبک علی معلمدامغانی شدت میگیرد؛ چندان که در بعضی دیگر از مثنویهای مجموعه شعر «شمشیر و جغرافیا»:
«... هفت وادی خطر اینجاست، سفر سنگین است
رد پا گم شده در برف، روایت این است
اینک این ما و زمینی که کف دست شده
کوچهای، بس که فرو ریخته، بنبست شده
اینک این ما و نه انجیر، که خنجر خورده
خنجر از دستِ نه دشمن، که برادر خورده
اینک این ما و دلی دربهدر و دیگر هیچ
گورِ بیفاتحهای از پدر و دیگر هیچ
اینک این ما و سری، لعنت گردن، بر دوش
هفت زنجیر، که هفتاد من آهن، بر دوش
هفت رود از بَرِ کوه آمده، خون آورده
اژدهها هفت سرِ تازه برون آورده
هفت همسایه سر کینه نو دارد باز
در زمین پدرم کشت و درو دارد باز
باز میبینم و فریاد کسان خمیازهست
پی آتش نفسم سوخت، ولی شب تازهست...»
بیانصافی است اگر بگوییم شاگرد استادی است محمدکاظم کاظمی در پیروی از سبک و زبان علی معلمدامغانی؛ شاعری که در مجموعه شعرهای دیگر و شعرهای تازهاش توانسته از زیر این تاثیر نیز تا حد زیادی برهد، اگر چه زبان دَری محمدکاظم کاظمی نیز به زبان کهنگرای علی معلمدامغانی نزدیک است و این اتفاق نیز تاثیرپذیری محمدکاظم کاظمی از علی معلمدامغانی را هم بیشتر کرده، یا بهتر است بگوییم بیشتر نشان میدهد.
حرف آخر اینکه اگر کاظمی به زبان شعر زیر نزدیک و نزدیکتر شود، طبعا از زبان علی معلمدامغانی دورتر خواهد شد؛ زبانی که در سالهای اخیر هم دورتر و هم شسته و رفتهتر شده است:
«زمین دوباره درو شد به دشت گرم امسال
و فصل فاجعه نو شد به دشت گرم امسال
زمین دوباره درو شد، یکی بهار و به داس
یکی خزان و به شمشیرهای بیاحساس
یکی به همت مردان رنج، از گندم
یکی به جور خدایان گنج، از مردم
در آن به سفره محروم، نان تازه رسید
در این به مطبخ نامحرمان جنازه رسید...».
ارسال به دوستان
نگاهی به مجموعه غزل «فقط او بخواند» اثر هادی محمدحسنی
نشست هندی در غزل امروز
الف. م. نیساری: مجموعه غزل «فقط او بخواند»، کتابی است از هادی محمدحسنی 45 ساله که انتشارات سوره مهر آن را در 105صفحه چاپ و منتشر کرده است. این مجموعه 49 غزل دارد؛ غزلهایی که اغلب 5 تا ۶ بیتی هستند و تعدادی هم ۷ بیتی.
مجموعه غزل «فقط او بخواند»، دارای مضامین عاشقانه است اما از مضامین و مفاهیم دیگر نیز برخوردار است؛ خاصه مضامین و مفاهیم عرفانی؛ عرفانی که به فلسفه نیر تا حدی گرایش دارد، مثل غزل زیر:
«از مستی ما گشت جهان پوچ و بقا هیچ
یا رب، سر ساقی به سلامت، سر ما هیچ
آه از دل پروانه که با ناله خاموش
خود سوخت و شب را به سحر برد و صدا هیچ
هر چند حبابیم ولی در دل دریا
با این همه سرمایه که داریم چرا هیچ؟
گفتند که یوسف سر بازار حراج است
ما نیز تهیدست و خریدار تو با هیچ
از موعظه زاهد و از وحشت دوزخ
انگار نداریم امیدی به خدا هیچ
وقت است که از رستم و سهراب بپرسیم
این جنگ چه جنگیست که ما «هیچ و شما هیچ»
یک قطره می ناب چشیدیم و خماریم
این است که من معتقدم یا همه یا هیچ»
غزل بالا ابعاد و دقایق فلسفی و فکریاش به بعد عرفانیاش میچربد و عشق و عاشقانگی نیز در آن کمرنگ است؛ درست برخلاف غزل زیر که که تقریبا هر سه بعد و ظرافت را با هم دارد؛ بد عرفانی، بعد عاشقانه و بعد فلسفی را:
«گر چه ما با همه هستیم، کسی با ما نیست
هیچکس بیشتر از آینهها تنها نیست
آنقدر آینه را تیرگی آه گرفت
ماه اگر جلوه کند نیز در او پیدا نیست
غم دوری، غم بینانی و بیسامانی
همه هستند ولی غصه ما اینها نیست
نفرت صخره و ساحل ز تو شایسته توست
هیچکس شیفته سرزنش دریا نیست
«ای پریشانی آرام! کجایی ای مرگ!»
بیش از این حوصله مشغله در دنیا نیست»
در ۲ غزل بالا دیدیم که تفکر و اندیشه شعر چندان مانع بروز تخیل و احساس شاعرانه نشد؛ اگر چه کمی از بار احساسی و عاطفی و گسترا و عمق تخیل آنها کاست که شاید بتوان گفت این خاصیت شعرهای اندیشهورز است که البته این نظر هم درست است و هم نادرست؛ چون بسیاری از شعرهای حافظ و بیدل دهلوی و صائب تبریزی توامانی از اندیشه و تخیل و احساسند.
دیگر اینکه در مثالها و نمونه غزلهایی را که بعد از این میآیند، شما غزلهای صرفا عاشقانه یا غزلهایی را که بار تغزلی بیشتری دارند، بهتر و بیشتر میبینید، از این رو، دیگر در اینجا نیازی به مثالی از این دست غزلها نیست.
نکته دیگری که در مجموعه غزل «فقط او بخواند» هادی محمدحسنی قابل ذکر و یادآوری است، اینکه بسیاری از غزلهای این دفتر به سبک عراقی سروده شدهاند، مثل نمونه زیر:
«هزاران آه در یک سینه دلتنگ جا دارد
دل اندوهگینم هر چه دارد از شما دارد
نگاهم ساکن میخانه چشم تو شد اما
نمیدانست این ساقی فقط جام بلا دارد...»
و غزلهایی که یکسره به سبک هندی سروده شده باشند در این دفتر یا یافت نمیشود یا اگر 3-2 غزل باشد، از جمله غزلهای پررنگ و لعاب و تند سبک هندی نیست و از جمله هندیهای ملایم است؛ در عوض بسیاری از غزلهای این دفتر توامانی از سبک عراقی و هندی است، مثل غزل زیر:
«به یمن دختر رز کوچه میخانه صف دارد
مرید تاک پربارم که فرزندی خلف دارد
غرض، بدمستی بیهوده با افراط در می نیست
خوشا رندی که از همصحبتی با می هدف دارد!
دل بیچاره از پیچ و خم گرداب غافل بود
گمان میکرد دریا در دلش تنها صدف دارد
کبوترهای جلد از آفت پرواز آگاهند
جهان مثل فلاخن سنگ ناپیدا به کف دارد
مقام دود و آتش را که دیدم با خودم گفتم
اسارت، با چنین وصفی، به آزادی شرف دارد
اگر با یا علی برخاستی با یا رضا بنشین
یکی فیروزه مشهد یکی در نجف دارد»
البته میدانید که بعضی از محققان و پژوهشگران ریشه سبک هندی را در غزلهای حافظ میدانند و میبینند که البته چندان هم نادرست نمیگویند، لیکن به نظر میآید این یک امر اتفاقی در غزل حافظ است. از این منظر اتفاقی که حافظ قصد بنیانگذاری چنین سبک و مکتبی را نداشته است خاصه اینکه سبک هندی آنقدر در سبک و کار خود و در ارائه ظرایف شعری و نازکخیالی افراط و رنگآمیزی دارد که حواله دادن ریشههای آن به غزلهای حافظ چندان تحقیقی و درست نیست، اگر چه از منظری و تا حدی نیز خالی از حقیقت نیست.
در ضمن، همانگونه که در بیت آخر غزل بالا میبینیم، غزلهای هادی محمدحسنی خالی از تعابیر آیینی و دینی و مذهبی نیست، یعنی اینکه شاعر به گاه ضرورت این تعابیر را چاشنی غزلهایش نیز کرده است.
گاهی نیز هادی محمدحسنی با این درجه از تنوع کاری و قدرت کلامی، چنان خود را در چنبره نظم میپیچد که سبب تعجب و ناباوری مخاطب میشود؛ شاید لقب و امتیازی که گروه کارشناسی انتشارات سوره به یک سلسله از کتابهای شعر خود با نام «مجموعه شعرهای معناگرا» داده است، این شاعران را دچار این باور نادرست کرده که حرفهای صرف یا حرفهای صرفا خوب و معنیدار نیز از جمله اشعار برترند! مثل غزل زیر:
«گاه با فرزانگی دعوای ایمان کردهام
گاه دل را با شعف همکیش مستان کردهام
گاه با ابلیس همپیمان و روگردان ز دوست
دشمن دیرینه را در خانه مهمان کردهام
ساقی و ساغر ز دستم خون دلها خوردهاند
من در این میخانه بدمستی فراوان کردهام
گردبادی خانه بر دوشم که با یک تاختن
زلف خوبان را به آسانی پریشان کردهام
من که خود را قلهای میدانم از دیوانگی
پیشِ پایت خویش را با خاک یکسان کردهام
هیچکس اما نمیداند که من آیینهام
خویش را در هالهای از آه پنهان کردهام»
در کل، مجموعه غزل «فقط او بخواند» هادی محمدحسنی، علاوه بر موارد و نکاتی که دربارهاش گفته آمد، از آن دسته غزلهایی هستند که به سبک و زبان شعر و غزل دیروز سروده شدهاند، اگر چه در همین شیوه خالی از تعابیر تازه نیستند اما زبان و نوع نگاه و شیوه بیان وی همان زبان، نگاه و شیوه شعر و غزل قدیم است؛ آنگونه که گاه حتی به پیروی از شعر و غزل قدیم - که در بسیاری موارد توامان است از شعر و نظم - توامانی است از شعر و نظم، مثل غزل زیر:
«از معرفت فقط به قلم دست یافتیم
بسیار خواستیم و به کم دست یافتیم
با عشق لحظه لحظه دویدیم و عاقبت
با هم نفس نفس به عدم دست یافتیم
دنبال آفتاب که در ذره گفتهاند
دل را شکافتیم و به غم دست یافتیم
چون شمع در هوای تو آنقدر سوختیم
تا عاقبت به خاک قدم دست یافتیم
خاکستر مرا و تو را باد برد و بعد...
بعد از هزار سال به هم دست یافتیم»
به غیر از این، در کل، غزلهای «فقط او بخواند» هادی محمدحسنی نهتنها زبان غزل دیروز را تداعی میکند، بلکه بافت غزل او نیز دچار همان بافت است، یعنی هم کلیت و ساختار غزل و هم استعارهها و تشبیهها و کنایهها و اشارات و در کل تعابیر از همان دست و نوع و شکلی است که در غزل دیروز میتوان سراغ گرفت؛ حال نه همواره و همیشه مثل و مانند آنها، بلکه در آنها نوع نگاه شعر کلاسیک نفوذ کرده است:
«دلم، ای مرگ، مجال نفسی تازه ندارد
بیقرار توام آنقدر که اندازه ندارد
جانم آمد به لب اما نشد از تن به در آید
آه ازین قلعه متروک که دروازه ندارد!
دل و دین چون ورقی باخته در باد هوایم
این سرانجام کتابیست که شیرازه ندارد
کوس رسوایی خلق دو جهان بر سر بامش
پیش طشتی که من انداختم آواز ندارد
سرخوش آن تشنه که از دست اجل جام بگیرد
که فقط مستی مرگ است که خمیازه ندارد»
در همین راستاست که سبک عراقی در غزلهای این دفتر قابل پیگیری است یا غزلهایی که توامانی از سبک هندی و عراقی است یا اینکه در غزل زیر در پیروی از مکتب صائب (که نوعی خاص از سبک هندی است) و کلیت سبک هندی (خاصه در ۲ بیت آخر) نشانهایش را آشکار میکند؛ غزلی که با این حال، از سبک عراقی نزدیک به هندی نیز بهرهمند شده است:
«اشک تردستی چشمان هنرپیشه توست
آه ازین باده نیرنگ که در شیشه توست!
گاه با ما سر کین داری و گاهی سر مهر
گرگ و میش است هوایی که در اندیشه توست
دل ازین کوه بکن، زحمت فرهاد مبر
عشق سنگیست که سرسختتر از تیشه توست
نه به آتش که به سودای درون میسوزی
دشمن جان تو ای شمع، رگ و ریشه توست
دور و نزدیک تو ای چرخ فریب است که عمر
شیر درنده مرگ است که در بیشه توست»
علاوه بر این، اگر مجموعه غزل «فقط او بخواند» را کامل بخوانیم، نشانههایی از تاثیرپذیری هادی محمدحسنی از غزلهای فاضل نظری نیز در این دفتر قابل ردیابی است. در واقع، تقریبا هادی محمدحسنی از همین پله تاثیرپذیری است که گاه به «غزل امروز» و حتی به نوعی به «غزل نو» نیز نزدیک میشود، زیرا بخشی از غزلهای فاضل نظری نیز چنین قابلیتهایی دارند، یعنی توامان هستند از غزل دیروز و سبک و غزل هندی و غزل امروز. بعضی از غزلهای هادی محمدحسنی نیز چنین است و گاه نیز چون غزل زیر به غزل امروز و حتی غزل نو نزدیک یا نزدیکتر:
«امشب حضور روشن تو داده جان به ماه
با تو نگاه میکنم از آسمان به ماه
او هم درست مثل غم تو همیشه هست
حتی اثر نکرده مرور زمان به ماه
از آه من بترس که خاموش میشود
توفان آه اگر بوزد ناگهان به ماه
آه از دل پلنگ که حتی نمیرسد
دست عقابهای بلندآشیان به ماه
گاهی حجاب روسری ابر لازم است
از دست هیزچشمی نامحرمان به ماه
چیزی چو ماه قابل تشبیه دوست نیست
این است دین قافیه شاعران به ماه».
ارسال به دوستان
|
|
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
|