|
نگاهی به مجموعه غزل «آتشگردان» اثر امید مهدینژاد
نقاشی شاعرانه و فراز و فرودها
وارش گیلانی: مجموعه غزل «آتشگردان» اثر امید مهدینژاد را انتشارات شهرستان ادب در 75 صفحه چاپ و منتشر کرده است. این مجموعه 30 غزل دارد که اغلبشان عاشقانه یا آیینی هستند.
این مجموعه ۳ بخش دارد؛ بخش اول با نام «حرفی از زلف و کاکل»، بخش دوم با نام «شب نیز بیدار است» و بخش سوم با نام «باید آواری بخوانم».
بخش اول 6 غزل دارد که عاشقانهاند؛ غزل نخست اینگونه است:
«آی...ای سکوت بیدلیل ناگهان، سلام
ای حبهقند تلخ، شهد شوکران، سلام
ای توالی شگفت مهر و قهر و قهر و مهر
ای پری سنگدل، ای مهربان، سلام
آی، ماه شبکلاه بر سر از قماش ابر
بر تو از کمینه اختران آسمان سلام
آی مینیاتور ظریف سبک اصفهان
بر تو از نقوش گنگ عهد باستان سلام
از من، این امیرارسلان روستای شعر
بر تو شهرزاد پایتخت داستان سلام...
همچنان سکوت و همچنان و همچنان سکوت
همچنان سلام و همچنان و همچنان سلام»
غزلی که صرفا توصیفی است و با ردیف «سلام»، مقدمه مناسبی است برای شروع یک کتاب یا یک بخش عاشقانه.
اگر تصور غزلسرا از غزل گفتن و عاشقانه گفتن فقط مغازله باشد و توصیف یار، آن هم توصیف صرف، شکی نیست که آن غزلسرا سوراخ دعا را گم کرده است، چون که از قبل از عطار تا مولانا و از حافظ و سعدی تا بیدل و صائب و از شهریار و ابتهاج و منزوی و سیمین بهبهانی، تنها غزل نگفتهاند که صرفا مغازله کنند. حتی نمیگویم مغازله را بهانه کرده بودند برای حرف دیگری، نه! چون که مغازله هم بخشی از غزلسرایی بوده است و به عبارت دیگر و عمیقتر آن، بخشی از تمامیت یک غزل اما نه به معنای مغازله در سطح، بلکه انگار گردش دوار جهان در این مغازله نقش دارد و عاشق نیز کسی است که چون دیگر عاشقان، گرد این حرم، حرم خلقت و آفرینش میچرخد و... . جدا از این جهانبینی، غزل شاعران سرشار از نکته است؛ نکاتی که در عین شاعرانه و عارفانه بودن، لبریز از نکات و راهروهای ساده و پیچیدهای است پر از ظرایف رواکاوانه و اجتماعی و فلسفی و نه الزاما و صرفا روانکاوانه و اجتماعی و فلسفی؛ در صورتی که غزل زیر چیزی جز مغازله صرف نیست:
«ای قرص قمر گمشده جنگل گیسوت
ای قوس قزح دربهدر گوشه ابروت
ای یوسف پنهان شده در خویش، به رقص آی
تا مست شوم، کوری پیراهنت، از بوت
ای شهد و عسل شمهای از طعم نگاهت
حالی یله کن، قفل مزن بر در کندوت
وا کن گره اخم، بیا تا که بنوشم
از قهوه چشمت، شب بیداری گیسوت
این تاک سرافکنده مگر خواب ببیند
بازوش گره خورده و پیچیده به بازوت
من رودم و دریام تویی، باز کن آغوش
تا سر بگذارم نفسی بر سر زانوت
بنشین که بیاسایم، حالا که رسیدم
تو شخص بهاری، من سرگشته پرستوت»
طبعا غزلهایی از این دست در اوج خود میتواند یک تابلونقاشی زیبا و قابل ستایش باشد که طبعا در اوج خود ارزشمند است و دارای ارزشهای شعری.
در واقع منظور من این نیست که ارزش یک غزل به نکات فلسفی و اجتماعی و روانشناختی آن است، بلکه منظور آن است که ارزشهای شاهکارهای غزل فارسی در نوع جهانبینی و ظرایف و دقایقی است که توسط شاعرانش نه تنها گفته، بلکه توسط آنان کشف میشود؛ کشفی از نوع مکاشفات عرفانی که گاه میتواند ظرایف عشق و هستی را نشان دهد یا آنها را در خود حل کند؛ حافظ و مولانا و بیدل و صائب و حتی بسیاری از شاعران معاصر ما نیز غزلها و اشعارشان خالی از این ظرایف و دقایق و حقایق نیست.
غزلهای مهدینژاد در مجموعه غزل «آتشگردان» گاه نیز توصیف صرف نیست، بلکه در کنار توصیف، شوری را در بلاغت کلام خود به مخاطب انتقال میدهد که طبعا در خوب کردن حال عاشقان و مخاطبان موثر است. اینها ارزش کار یک غزلسراست اما همه کار او نیست و اصل کار او نیز:
«دوست دارم دستهایت را، گرچه دستم از تو کوتاه است
ماه مهرافشان بالایی، بیتو این شبهام بیماه است
ماه این شبهای بیساحل، آخرین لیلای این محمل
بیتو امشب ماجرای من ماجرای ناله و چاه است
پشت این سد، پشت این دیوار، جشنی از شور و جنون برپاست
اشکها در پشت این مژگان، سیلها در زیر این کاه است
سر به روی سینهام بگذار، گوش کن آهنگ قلبم را
تا ببینی این سکوت سرد ترجمان یک جهان آه است
هر چه بازی رخ نماید؟ نه، هر چه پیش آید خوش آید!... نه
عرصه شطرنج رندان را بیتعارف نوبت شاه است
دستهایت را به من بسپار، دوست دارم دستهایت را
دل بده، بالابلند من، گرچه دستم از تو کوتاه است»
گاهی نیز ابیات غزلهای این دفتر، به واسطه ورودش به زبان شعری دیگر شاعران، صورت و معنایش شبیه شعر و ابیات دیگر شاعران میشود؛ مثل غزل زیر، خاصه ۳ بیت اولش؛ ابیاتی که نوع بیان و چینش آنها را در دیوان شعرهای قدیم براحتی میتوان ردیابی کرد؛ در صورتی که غزلهایی که پیش از این نمونه آوردیم، یا در کل به دور از این تقلید و برداشت بودند یا کمتر در این دام بودند. در حالی که غزل زیر اینگونه نیست و تابع شکل و زبان دیگر شاعران است؛ مگر در بیت آخر و یکی دو بیت دیگر:
«میگیرد امشب بیصدا هر پرده سازم
اندوه میریزد ز بندابند آوازم
خوابم نخواهد برد، نه، بیدار بیدارم
دور از تو با عکس خیالت عشق میبازم
با اینکه میدانم اثر از نالهام دور است
از هر کران تا بیکران تیری میاندازم
در میزنم همچون غریبی راهگمکرده
با اینکه میگویند محروم از دری بازم
انگار با هر گام مقصد دور میگردد
آری! هنوز انگار از پشت خط آغازم
یک روز میگویم، نمیگویم، چه میگویم؟
نه طاقت کتمانم و نه تاب ابرازم
هم خندهام، هم گریهام از توست، میدانی
هم میله زندانمی، هم بال پروازم»
البته همه شاعران کموبیش دچار این توارد زبانی و محتوایی هستند اما ارزشمند غزلها و شعرهای آن شاعری است که این فاصلهها را به حداکثر برساند؛ آنگونه که حتی دیگر به نظر ناید.
بخش دوم از مجموعه غزل «آتشگردان» 16 غزل دارد. غزلهای این بخش - به قول بعضیها - غزلهای معناگرا هستند اما معناگراییهایی از این دست بیشتر شبیه منظومهها و مثنویهاست:
«یک عده اهل مال و منالند، یک عده اهل حیله و حالند
در انتخاب اصلح مردم بعضا به اشتباه میافتند»
اما کلیت اثر دچار نظم و حرفهای معمولی و روزنامهای است، یعنی حرفهای روزنامهای جایش در شعر نیست و طبعا برعکس.
آری! نوعی از نکتهگوییهای مثنویوار شعر قدیم، در بسیاری از غزلهای بخش دوم مجموعه غزل «آتشگردان» رخنه کرده است؛ نه نکتهگوییهای شاعرانه و ظریف و تودرتوی بیدلوار و صائبوار:
«... قسمت به مثقال است، حسرت به خروار است
پس واقعیت داشت: انسان زیانکار است
باری به راحت رفت، باری کراهت رفت
هر بار میگفتم: این آخرین بار است
کاری به باری نیست وقتی عیاری نیست
در لشکر کوران یک چشم سردار است...»
اما بعضی غزلهای این بخش شاعرانهترند و چندان معنا را رو نکردهاند، بلکه بیشتر آن را در شعر حل کردهاند؛ علاوه بر غزل 15 که شاعر آن را در وصف محمدرضا لطفی گفته، غزل زیر نیز فاصلهاش را با نظم و حرف تا حدی حفظ کرده است:
«پارهپاره میکوچد آسمان از این وادی
تا مگر بیاساید در هوای آبادی
کوچهها چراغان است، شهر نورباران است
پس کجاست آزادی؟ کو، کجاست پس شادی!
فال نحس میبارد از بروج خورشیدی
لهجه عزا دارد ماههای میلادی
قوطی معناها مثل طبل توخالی
جملگی پریزادان گرم آدمیزادگی:
آن مچاله مجنون بود کنج کوچه کز کرده
این سلیطه شیرین است پشت دخل قنادی
جفتوجور خواهد شد کار کوهکنها نیز
این هم عاقبت فرهاد در لباس دامادی
آی مادر تاریخ، دسخوش، خداقوت
جامه عمل پوشید وعدهای که میدادید
راز و رمز و زشت و خوب مثل واقعیت پوچ
معجزات عقلآشوب مثل و روز و شب عادی....»
بعضی غزلها هم که تا حدی فاصله خود را با نظم و حرف حفظ کردهاند اما در کار خود موفق نشده و در حد یک غزل معمولی و متوسط بروز کردهاند:
«در این مسیلِ گلآلود گم نخواهی شد
به آفتاب، که ای رود، گم نخواهی شد
تو راه دریا را واحه واحه میدانی
در این سراب نمکسود گم نخواهی شد
بهرغم عادت این روزگار شاعرکش
نه در غبار، نه در دود گم نخواهی شد
قدمقدم ز طلب تا به حیرت آمدهای
دو گام مانده به مقصود گم نخواهی شد
برو که منتظرش را رها نخواهد کرد
قسم به حضرت موعود گم نخواهی شد
اگر چه پنجرهها از وداع بیزارند
رفیق آینه، بدرود گم نخواهی شد»
بخش سوم مجموعه غزل «آتشگردان» شامل غزلهای آیینی است؛ شعرهایی درباره امام علی(ع) و حضرت فاطمه(س) و شهیدان کربلا و امام زمان(عج):
«بیتو آواره شامیم، خودت را برسان
آفتاب لب بامیم، خود را برسان...
پرچم سبز تو بر خاک نخواهد افتاد
سرخپوشان قیامیم خودت را برسان...
کافر و مومن، آواره و شبگرد، ببین
همه محتاج امامیم خودت را برسان»
غزلی که از جمله غزلهای خوب آیینی است اما از جمله غزلهای درجه یک شعر آیینی نیست؛ چون بعد از انقلاب ما شاهد شعرهای درخشان آیینی بودهایم اما تصویرسازیها و کنایههای تصویری و تخیل حل شده در معنا و معنای حل شده در تخیل غزل 27 که مهدینژاد آن را برای حضرت فاطمه(س) سروده است، یکی از بهترین شعرهای آیینی چند دهه اخیر است؛ غزلی که تکتک ابیاتش آکنده از شاعرانگی و گاه تخیل ناب است:
«بر ساحل شکافته پهلو گرفته است
ماهی که از ادامه شب رو گرفته بود
آرامش عجیب در اندام سرو بود
گویا تنش به زخم تبر خو گرفته بود
دستی به دستگیره دروازه بهشت
دستی دگر بر آتش پهلو گرفته بود
برخاست رو به سمت بهاری که رفته بود
آهو عجیب بوی پرستو گرفته بود
آن شب چگونه به بانو جواب داد؟
او که همیشه اذن ز بانو گرفته بود...
پشت زمین شکست، خدا گریهاش گرفت
ولی علی دو دست به زانو گرفته بود».
ارسال به دوستان
نگاهی به دفتر شعر «فستیوال خنجر» شعرهای طنز سیدحسن حسینی، به کوشش اسماعیل امینی
در ستایش شعر دوصدایی
الف. م. نیساری: دفتر شعر طنز «فستیوال خنجر»، اشعار طنز سیدحسن حسینی است به کوشش اسماعیل امینی که از سوی انتشارات سوره مهر در 116 صفحه چاپ و منتشر شده است.
بیشتر این مجموعه غزل است و بعد رباعی و در آخر هم تعدادی شعر نیمایی و سپید که ظاهرا اسماعیل امینی آنها را از مجموعه شعرهای چاپ شده و نیز از میان دستنوشتههای شاعر گردآوری و انتخاب کرده است؛ البته با نظارت و اجازه خانواده سیدحسن حسینی.
در ضمن امینی برای کتاب مقدمه و نیز بررسی مفصلی انجام داده است که شمهای از آن را میخوانیم:
«سیدحسن حسینی در طنزنویسی ۲ مجموعه مستقل، یکی «نوشداروی طرح ژنریک» و دیگری «برادهها»، فراهم آورد... اما طنزآوری او به این ۲ مجموعه منحصر نمیشود؛ اگر نیک بنگریم در میان شعرهای دیگر او نمونههایی درخور تامل از نگاه طنزآمیز خواهیم یافت.
آرمانگرایی و کمالجویی در اندیشه و شعر حسینی به گونهای نیست که با خوشخیالی وضع موجود عالم و آدم را همان وضع مطلوب بپندارد و در آراستن چهره مدعیان در این کمال و دیانت هنر خویش را به کار بندد.
سیدحسن حسینی از فرازی به جهان مینگرد که هر چیز و هر کس در منظر او با آنچه از وضعیت انسان آرمانی انتظار میرود سنجیده میشود و در این سنجش، میان ادعا و عمل، درون و برون، گفتار و کردار و در یک کلام، آنچه هست و آنچه شایسته است، فاصله هولناکی پدیدار میشود که دستمایه اصلی طنز است.
اما درباره این مجموعه چند نکته گفتنی است:
1- این سرودهها را خانواده سیدحسن حسینی گرد آوردهاند و اغلب آنها پیشتر منتشر نشده است.
2- این شعرها از میان دستنوشتههای شاعر انتخاب شده و نقطه اشتراک آنها نگاه و بیان طنرآمیز است.
3- برخی سرودهها شاید از حیث شیوایی سخن، در پایه سرودههای دیگر شاعر نباشد اما برای رعایت امانت، به همان صورت که در دستنوشتهها آمده منتشر میشود...
4- سه یادداشت درباره طنزهای سیدحسن حسینی در سالهای گذشته نوشتهام که پس از این مقدمه در کتاب خواهد آمد.
این مجموعه میتواند راهگشای شناخت اندیشه و نگاه سیدحسن حسینی و نیز نوع تلقی او از طنزآوری باشد و ادامه منطقی طنزآوریهای پیشین او در آثار منتشر شدهاش تلقی شود».
اما برداشت من از طنزهای پیشین حسینی که بسیاری از آنها در همین دفتر شعر طنز «فستیوال خنجر» نیز آمده، طنزی تلخ توام با اعتراض است؛ تلخیها و اعتراضهایی که جانمایهای سیاسی، فلسفی و اجتماعی دارند. زبان تند سید گاه چون تیری به تنه دولتمردان و حاکمان نااهل و ناکارآمد هم میخورد، حالا اینکه این تیر تند زبان در آنها فرو میرفت یا نه، بستگی به پوست کلفت و کلفتتر آنان داشت. در واقع، زبان تند سید، زبان سرخ انقلاب بود و هست.
اما بیت زیر در خطاب به ریاکاران دینی است و در اعتراض به آنان:
«خدا را به طبل خدا کم زنید
فزون میشود شورِ شیطانیام»
سیدحسن حسینی نیز چونان زبان حافظ که در اعتراض فلسفی و اجتماعی خود میگوید: «فلک به مردم نادان دهد زمام امور/ تو اهل دانش و فضلی همین گناهت بس»، همین مضمون را به شکل دیگری بیان میکند:
«رحمت و راحت عالم ثمر نادانیست
دو جهان لعنت و نفرین به خردمند شدن»
در واقع شباهت بین حافظ و سیدحسن، یک شباهت طبیعی است و معنایش تقلید یا توارد ادبی نیست، چون از یک مضمون هزاران شعر میتوان گفت و سرود، هم به زبانها بسیار و هم به شکلهای گوناگون؛ چنانکه جناب صائب تبریزی میگوید:
«یک عمر میتوان سخن از زلف یار گفت
در بند آن مباش که مضمون نمانده است»
شعر زیر هم یک طنز سیاسی میتواند باشد یا اینکه یک شعر سیاسی و اجتماعی، زیرا شاعر میگوید: «زمان، زمانه گل و بلبل نیست و در آن نفس هم به سختی میتوان کشید، آنقدر که برای هر یک پرنده چندین و چند زندان (قفس) ساختهاند».
بیشک شعر زیر از جمله شعرهای پیش از انقلاب سیدحسن حسینی باید باشد، چون سید از قبل 1355 هم شعر میگفته و بعضی از آنها را نیز در مجموعههای بعد از انقلاب چاپ کرده است. امینی در مقدمه دفتر «فستیوال خنجر» اشاره کرده که بخشی از اشعار این مجموعه سرودههای پیش از انقلاب سید است و اما آن شعر سیاسی و اجتماعی یا سیاسی - اجتماعی سید:
«اگر چند قحط گل است و نسیم
به لب گر چه مشکل نفس میرسد
فراوانی است و فراوانی است
به هر مرغ چندین قفس میرسد»
شعرهای طنزی که تا اینجا از سیدحسن مثال آورده شد، همگی کموبیش مایههایی از شعر و شاعرانگی را در خود داشته و این امر در وقت خوانده شدن نیز احساس میشد اما شعر زیر نهتنها شعر نیست و نظم است، بلکه به نوعی به فکاهه هم پهلو میزند؛ شاید بهتر بود برای حفظ شأن سید، این دسته از آثارش در مقدمه و متن نمیآمد، چون نه نظم چیز بدی است و نه فکاهه اما هر کدام در جای خودش، چرا که وقتی شما از شعر و طنز یا شعرِ طنر حرف میزنید، دیگر حق ندارید فکاهه و نظم را وارد دفتری کرده یا از آنها هم مثال بیاورید، مگر در مقام نقد و اعتراض. در واقع هر شاعر خوبی نهتنها شعرهای بد و متوسط دارد، بلکه ممکن است نظم هم داشته باشد؛ حالا که او نیست، این وظیفه ما است که درست امانتداری کنیم و اثر یا آثاری از او را صرفا به این دلیل که حرف جالبی برای گفتن دارد، قاطی شعرهای دیگرش جا نزنیم؛ آثاری از این دست را:
«بیمرامی در بساط کفر و دین آتش زدهست
سبحه و زنار را هم جیرهبندی کردهاند
باد سردی هم نصیب مردم مایوس نیست
آه بیمقدار را هم جیرهبندی کردهاند»
در مجموعه شعر «نوشداروی طرح ژنریک» نیز سیدحسن حسینی شعر طنز و فکاهه را با هم در یک جا جمع آورده است، زیرا وقتی میگوید:
«شاعری وارد دانشکده شد/ دم در/ ذوق خود را به «نگهبانی» داد»
این حرف نهتنها یک حرف گفته شده است؛ به این معنا که بسیاری بر این باورند محیط خشک دانشگاه ادبیات، دانشجو را خشک و منطقی چنان بار میآورد که تری و تازگی را از او میگیرد؛ چنانکه اگر اندک انعطاف و ذوقی هم در شعر و هنر و پژوهش داشته باشد، آن را یا میکشد یا هدر میدهد، در واقع این کار را با مشغول شدن به معقولات و منقولات میکند. حال تنها کاری که سیدحسن با این باور کرده، کنایهآمیز بودن آن است؛ کنایهای که با حرف مستقیم مشابه خودش چندان فرقی ندارد و ذوق چندانی در آن به کار نرفته است مگر در حد فکاهه.
در حالی که سیدحسن حسینی در شعرهای کلاسیک قدرت طنازی شگرفی دارد؛ قدرتی که بلاغت و فصاحت و شیوایی کلام به شعر او میدهد. در واقع وقتی شعرهای سید دوصدایی میشود، مرز بین جد و طنز را کاملا مشخص نمیکند و همین امر شعر او را دوصدایی میکند و کیفیت مضاعف میبخشد، تا شعرهای درخشان یا درخشانتری از خود ارائه دهد؛ شعری که در سادگی خود در زبان و معنا پیچیده میشود و به عبارت دیگر، در پیچیدگی خود ساده میشود:
«گرگ شد میش زبانبسته که نازش کردیم
غسل در جاری خون کرد، نمازش کردیم...
خوی شبپایی ما عصمت این مزرعه بود
خوابمان آمد و تسلیم گرازش کردیم
از تمنای رهایی به قفس افتادیم
دام ما بال و پری بود که بازش کردیم»
باید بگویم اشعار طنز قدرتمندی که شعر هم باشد در این دفتر کم است اما شعرهای طنز که منظوم یا فکاهه باشد، بسیار است. من ترجیح میدهم از نام بزرگ سیدحسن حسینی جز کلام فاخر و زیبا نشنوم و نگویم، چرا که شاعران خوب را باید از شعرهای خوبش شناخت، و این یک حقیقت است. غزل زیر یکی از طنزهایی است که به واقع شعر است:
«لطفا از دیدنم بپرهیزید
نگرانم من از نگاه شما
یوسف شعر ما مقنی شد
به عزیزی رسید چاه شما!
اصل چون بر مدار همیاریست
توبه کردم من از گناه شما
طبق فن طباق میریزد
اشک من روی فاهقاه شما!
کی کلاه شما سر ما رفت؟
سر ما رفت در کلاه شما!
دلم از تیرگی منور شد
مثل خورشید روی ماه شما
گوش یکرنگیام فروبستهست
بر هیاهوی راهراه شما
عابرم، چارقم بیابانیست
میگریزم ز شاهراه شما
نغمهای گوشهگیر و محزونم
خارج از شورِ دستگاه شما
روز و شب موریانه شعرم
میخورد چوب اشتباه شما»
با یک رباعی از سیدحسن حسینی که در آن با زبان طنز و جد (شعر دوصدایی) حرف هنرمندان و درددلشان را بازگو میکند، این نوشته را به پایان میبرم؛ اگر چه درباره دفتر شعر طنز «فستیوال خنجر»، سید، حرف بسیار است:
«با رخصت و بیاجازه خنجر خوردیم
از زنده و از جنازه خنجر خوردیم
چون رسم هنر همیشه نوآوری است
از زاویههای تازه خنجر خوردیم».
ارسال به دوستان
|
|
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
|