ارمغان چپ ورشکسته و راست آشفته برای جهان و بریتانیا چیست؟
لیبرالیسم بزودی خواهد مرد
علی محمولی: چرا دوم خرداد دیگر قدرت سابق را ندارد؟ چگونه تحریرالشام در سوریه به پیروزی رسید؟ چطور جریانات راست افراطی در سراسر جهان بویژه اروپا قدرت میگیرند؟ چرا ترامپ دوباره به کاخ سفید بازگشت؟ اینها سوالاتی است که هر چند در ظاهر بیربط و از نظر جغرافیای سیاسی نیز از یکدیگر منقطع هستند اما ذهن بسیاری را در جهان خود به جلب کردهاند. پایگاه خبری و تحلیلی «آنهرد» (UnHerd) بریتانیا که معروف به تولید محتوایی است که برخلاف جریان اصلی (میناستریم) و منطقمحور است، در یادداشتی توضیح داده چگونه قدرت گرفتن راستگرایان، بویژه طیف رادیکال آنها در جهان با ترامپ و قضایای سوریه مرتبط است.
این پایگاه خبری بر آن است همه این موارد، ناشی از افول لیبرالیسم است که در آینده، خواهد مرد و در نبود بدیل مناسب، نظم جدیدی جایگزین آن خواهد شد. به گزارش آنهرد، یکی از ویژگیهای عجیب نظام سیاسی آمریکا این است که انتقال طولانیمدت قدرت از یک حاکم به جانشین او، در طول تعطیلات کریسمس اتفاق میافتد؛ لحظهای مرزی که سال رو به پایان جای خود را به سال جدید میدهد؛ دورهای که هم با نگرانی و هم با امید همراه است. زمانی که حاکم وقت – که هم قدرتمندترین فرد جهان است و دیگر محلی از اعراب ندارد – مانند پادشاهان قرون وسطی، شروع به بذل و بخشش عفوهای مشکوک میکند، باید تا مراسم تاجگذاری جایگزین خود صبر کند.
البته در همین حین، رهبران کشورهای تابع و خراجگزار نیز برای ادای احترام و سوگند بستن به دربار گرم و آفتابی این شاه جدید در جنوب سرازیر شدهاند. تسلیم کردن تاج و تخت در سال جاری، بسیار آرامتر از انتقالهای قدرت بحثبرانگیز سالهای ۲۰۱۶ و ۲۰۲۰ انجام شد. این بار، هیچ کدام از طرفین، هواداران خود را به خیابانها فرانخواندند. تشکیلات لیبرال آمریکا، شکست خورده، ناامید و برای نخستینبار درگیر تردید نسبت به خود، انقراض نظم سیاسیاش را پذیرفته است. اگر آنها پروژه خود - یا حق حاکمیت ابدی خود - را آنطور که ادعا میکردند جدی میگرفتند، بدون شک نامزدهای قویتری از جو بایدن و کاملا هریس را انتخاب میکردند؛ اینکه نتوانستند چنین کنند، خود گویای نوعی فرسودگی است.
لیبرالیسم چپ به عنوان آخرین ایدئولوژی بزرگ قرن بیستم، فراتر از شعارهایش – که دستکم از نظر وسعت و دامنه آرمانشهری و تمدنی، با هر آنچه دورترین اعضای جناح راست میتوانستند تصور کنند، برابری میکرد – در عمل چیز زیادی برای مبارزه نداشت. لیبرالیسم آمریکایی، عاری از ایده و اعتماد به نفس، از راس فروپاشید. تمام آنچه از آن باقی مانده، طبقهای ریشهدار از بروکراتهاست که باید حذف و جایگزین شوند. نظم قدیم از بین رفته است اما چه چیزی در حال تلاش برای تولد است؟
برای مدتی در دهه ۲۰۱۰، لیبرالهای سردرگم و هراسان، به نوبت به پرستش شخصیتها رو آوردند و دست به دامن نمادهای پوپولیست خود، یعنی ترودو، مرکل، آردرن و مکرون شدند؛ کسانی که همچون شاه آرتور در برابر ساکسونهای مهاجم، وعده میدادند دستکم برای مدتی، امواج تاریخ را مهار کنند. با این حال، همه آنها اکنون از نظر سیاسی مردهاند و دستاوردی جز تسریع قدرتگیری همان امواجی که آنها را شست و برد، نداشتهاند. درباره مکرون، که به طرز مشخصی جالبترین نمونه است، گویی این سرنوشت از پیش طراحی شده بود.
بیتردید، این فرهنگ شخصیتپرستی به دلیل فقدان سیاستگذاری جدی ریشه دواند. در حقیقت، این واقعیتی آشکار در لحظه سیاسی کنونی ما است که هر کس که به شکلدهی جهانی که واقعا در آن زندگی میکند علاقهمند باشد، اکنون تنها میتواند با «راست» تعامل کند، صرفا به این دلیل که «چپ» هم از نظر فکری و هم سیاسی ورشکسته شده. این را در رویکرد جدید روشنفکران چپ نیز میبینیم که با ترکیبی از ترس و کنجکاوی فزاینده، به جوشش ایدهها در جناح راست مینگرند. اکنون چند سوال مطرح میشود که پروژه چپ چیست؟ ایدههای بزرگش، حال که قدرت سیاسی و فکری خود را با خودتخریبی فاجعهبار سیاستهای هویتی از دست داده، کدامند؟ پاسخ به این پرسشها دشوار است اما در عین حال بیفایده نیز هست، چرا که اساسا اهمیتی ندارد و احتمالا تا چند دهه آینده نیز نخواهد داشت. پرسیدن این سوال مانند این است که بپرسیم آینده بعثیسم و بعثیگری چه خواهد بود؟
با این حال، حتی امروز نیز «راست» از نظر مفهومی کاملا آشفته است. بسیاری از نوآوریهای آن واقعا زیانبار است و خطر آیندهای سیاسی حتی بدتر از آنچه را لیبرالیسم هزارهگرا به ما داده، در پی دارد. ویلیام ییتس [شاعر و برنده نوبل ادبیات] دوره مشابهی از تحولات سیاسی را دید و گفت: «بهترینها همه اعتقاد خود را از دست دادهاند، در حالی که بدترینها، سرشار از شور و شوق هستند».
اگر راست جدید هدفی منسجم و یکپارچه داشته باشد، صرفا به عقب راندن نوآوریهای لیبرالی که از دهه 60 میلادی به بعد رخ داد، خلاصه میشود و شاید همین پیشرفت، کافی باشد. بخش زیادی از جذابیت اولیه ترامپ، شبیه همان پسرک در داستان لباس جدید پادشاه بود که با تمسخر، به برهنگی حاکمان غرب اشاره میکرد. اگر آنها این نقد را جدی میگرفتند (نقد سیاستهای هویتی افراطیشان درباره نژاد و جنسیت، نقد پروژه خودتخریب اقتصادیشان از طریق گذار یکجانبه انرژی، نقد تعهدشان به یک آرمانشهر خیالی بدون مرز که در آن بقیه جهان تنها رویای رسیدن به سرنوشت تاریخی خود به عنوان لیبرالهای غربی را در سر میپرورانند) شاید نابودی نظمشان اینچنین کامل نمیبود. نظم لیبرال رو به زوال، نه تنها به دلیل فقدان خودآگاهی، بلکه به خاطر نبود عملگرایی [یا همان پراگماتیسم]، خودکشی را برگزید.
در واقع، شاید اگر نظم در حال ظهور یک ویژگی سرنوشتساز داشته باشد، آن عملگرایی است و نه یک ایدئولوژی جایگزین منسجم. شاید نه تنها ایدئولوژیهای بزرگ قرن بیستم - فاشیسم، کمونیسم و لیبرالیسم پس از جنگ - مردهاند، بلکه هر نوع ایدئولوژی فراگیری به پایان رسیده است. تصرف ناگهانی و چشمگیر قدرت توسط تحریرالشام، شاخه سابق القاعده در سوریه، لحظهای با اهمیت سیاسی فراتر از آن چیزی است که تحلیلهای صرفا منطقهای میپندارند. در طول جنگ داخلی خونین 10 ساله این کشور، وضعیت نهایی مفروض برای سوریه، یکی از ایدئولوژیهای فراگیر قرن بیستمی بود؛ خواه دموکراسی لیبرال، بعثیسم، یا جهادگرایی سلفی که ترجیح هر کدام به تمایلات ناظر بستگی داشت. با این حال، قدرت جدیدی که بر تخت نشست، تا اینجا یک تکنوکرات کاملا عملگرا به نظر میرسد؛ یک نوگرای تمرکزگرا که بیشتر به لی کوان یو، نجیب بقیله یا محمد بن سلمان شباهت دارد تا هر آنچه در نظریههای حکمرانی لیبرال یا جهادی وجود دارد. از این منظر، جولانی شاید نشانگر قرن پساایدئولوژیک پیش رو باشد.
به زبان ساده، پرسش سیاسی محوری این است: «اگر قرار بود در سال ۲۰۲۴ یک دولت جدید تاسیس کنید، چگونه میبود؟» قطعا مدل دموکراسی لیبرال قرن بیستمی دیگر جذابتر از مدل بعثی قرن بیستم نیست. شاید بنا به ماهیت خود، تکنوکراسی نتیجهمحور، غیرلیبرال است، حتی اگر لزوما ضدلیبرال نباشد. مدل دموکراسی لیبرال قرن بیستم به همان مسیری میرود که توتالیتاریسمهای بزرگ قرن بیستم - که خود را در تقابل با آنها تعریف میکرد- رفتند. با این حال، همانطور که در گفتمان لیبرال منعکس است که سیاست، انتخابی بین دوگانه لیبرالیسم و فاشیسم پنداشته میشود، لیبرالها همچنان در قرن بیستم گیر کردهاند و با اشباح مبارزه میکنند، در حالی که جهان به پیش رفته است. در اعمال این مفهوم در نظم بینالمللی، باید امیدوار بود که پایان جنگ در سوریه، نمونه کاملی از این تغییر مفهومی است. تنها چند سال پیش، فرض عملیاتی این بود که رسیدن به پایانی باثبات برای جنگ سوریه فقط در توان غرب (که به معنای آمریکاست) است. در عوض، ما شاهد عکس آن بودیم. پیروزی شورشیان توسط گروهی رقم خورد که غرب از آن روی بازمیگرداند و به دلایلی کاملا موجه، تحت تحریمهای تروریستی آمریکا قرار داشت. وضعیت نهایی مورد ادعای غرب در سوریه، یعنی پیروزی شورشیان، با کنار کشیدن غرب از مساله و پذیرش شکستی راهبردی محقق شد. با این حال، گذار سیاسی نسبتا بدون خونریزی که شاهد آن بودیم، با تصمیم عملگرایانه پیروزمندان ظاهری و راهبردی میدان - یعنی «محور مقاومت» متشکل از ایران، روسیه و حزبالله - برای قطع حمایت از اسد محقق شد، زیرا اطمینان داشتند میتوانند منافع خود را در نظم جدید حفظ کنند.
با وجود تمام گفتمانهای اخلاقگرایانهای که جهان در دهه گذشته درباره سوریه تحمل کرد، این درگیری، باطنا نزاعی چندقطبی بود که در آن گروههای مسلح متعدد، بر اساس نیازهای خودخواهانه لحظهای خود، به معاملههای عملگرایانه و تغییر اتحادها میپرداختند. این پویایی درونی اکنون خود را در قالب نظم بینالمللی بازتولید کرده است؛ جایی که معاملهگری عملگرایانه که تا اینجا مورد توافق متقابل قدرتهای منطقهای بوده، در واقع چشماندازی امیدوارکننده از چندقطبیگرایی در عمل را به نمایش میگذارد. همه اینها برای مردم، برای بریتانیا و برای غرب چه معنایی دارد؟
درست پیش از کریسمس، رابرت جنریک (از حزب محافظهکار انگلیس)، مقالهای در [روزنامه] تلگراف منتشر و استدلال کرد «مداخلهگرایی لیبرال مرده است» و صراحتا گفت «آزمایش آرمانشهرگرایی لیبرال، یک خیالپردازی از آب درآمده است». تصور اینکه یک سیاستمدار ارشد محافظهکار - و قطعا رهبر آینده حزب توری - چنین استدلالی را مطرح کند، آن هم با استفاده از این اصطلاحات که حتی در دوران ترامپ هم در گفتمان روابط بینالملل دیدگاهی حاشیهای تلقی میشد، دشوار است. اینکه جنریک چنین میکند، نه تنها بازتاب شکستهای متعدد و آشکار مداخلهگرایی لیبرال در اوج قدرت امپراتوری آمریکاست، بلکه نشاندهنده این واقعیت است که قدرت آن کاهش یافته و میتوان فرض کرد این کاهش دائمی است، مگر آنکه لیبرالها، درست مانند تحریرالشام، از پایگاه محصور خود، کارزاری شوکآور برای فتح مجدد میدان به راه اندازند. استدلال جنریک مبنی بر «پیگیری پالمرستونی منافع خودمان [انگلستان] در خارج از کشور» نگاهی مقدماتی به سیاست خارجی بریتانیا در این نظم نوین چندقطبی است. این گفته که تنها چند سال پیش به طرز شیطنتآمیزی، هنجارشکنانه به نظر میرسید، اکنون به دیدگاه عقل سلیم یک محافظهکار ارشد که برای مخاطبان تلگراف مینویسد تبدیل شده است. جهان با چنین سرعتی تغییر کرده است.
آیا ظهور دوباره نظم جهانی ترامپ، به همین اندازه عملگرایانه خواهد بود؟ درباره اوکراین، هدف احتمالی ترامپ برای تحمیل صلحی دردناک بر این کشور و کنار گذاشتن جنگ بدفرجامش را حتما میتوان به عنوان اقدامی بیرحمانه و عملگرایانه قلمداد کرد. با این حال، سروصدای ترامپ درباره الحاق و مداخله در آمریکای شمالی - از الحاق کانادا و گرینلند به ایالات متحده گرفته تا تحمیل نظم مطلوب بر مکزیک - چه یک شوخی تهدیدآمیز باشد و چه جدی، مسلما کمتر عملگرایانه است. با این وجود، ارعاب کانادا و دانمارک دستکم این توهم تسلیبخش را از دستنشاندگان ناتویی آمریکا میگیرد که آنها شریک هستند نه دستنشانده. از این طریق، شاید بتوان استدلالی عملگرایانه برای تثبیت زودهنگام قواعد بازی سیاست بینالملل قرن بیستویکم مطرح کرد. تحصیلکردگان مکتب لیبرال آتلانتیسیم که با کارت به گردن خود در کنفرانسهای امنیتی شرکت میکنند، اکنون خود را در پیوند با نظمی از لیبرالیسم صرفا هومیوپاتیک میبینند. در محاصره موجی از راستگرایان از 2 سوی آتلانتیک و کانال [مانش] که شکل آن هنوز در حال تعریف است، تغییر نظم سیاسی بیشترین ضربه را به ایدئولوگهای خیابان وایتهال [که مقر مهمترین وزارتخانههای دولت انگلستان است] خواهد زد.
شاید مانند جولانی باید وضعیت خود را از اصول اولیه بازاندیشی کرد. اگر میشد هر جنبه از حکمرانی بریتانیای قرن بیستویکم را جداگانه به همهپرسی گذاشت، کدام بخشها باقی میماند؟ شکاف بین پاسخهای محتمل و واقعیت کنونی، سیاست بریتانیا را در این لحظه توضیح میدهد. طنز تلخ ماجرا اینجاست که در حالی که سوریه به نظر میرسد در حال دستیابی به حکمرانی عملگرا و پساایدئولوژیک به رهبری کهنهسربازان القاعده است، بریتانیا همچنان توسط فرآیندهای مرموز و تعلقات خاطر ایدئولوژیک متعصبان اداره میشود.
همانند فرانسه و آلمان که اکنون در پی آخرین تشنج ایدئولوژیک چپ لیبرال - با تعهد مطلق به مهاجرت انبوه و پیامدهایش به مثابه غایت اخلاقی ذاتی (آخرین اصل تغییرناپذیرش پس از رهاکردن تمام اهداف و آرمانهای دیگر) - غیرقابل مدیریت شدهاند، این رویکرد سرنوشت سیاست بریتانیا را در دهههای آینده تعیین خواهد کرد.
سیاست اروپا در دهه ۲۰۲۰ عمدتا محصول جوامع امن و منظمی است که ناگهان دیگر چنین وضعی ندارند. آمریکاییها که به این سبک زندگی عادت کردهاند، فکر میکنند اروپا درباره آن وسواس و سختگیری بیمورد دارد و مترقیخواهان اروپایی که مشتی آمریکاییزده کوتهفکر هستند، به جای تجربه زیسته خود، رهنما و اشارت خود را از متروپل امپریالیسم میگیرند و نه تجربه زیسته خود.
با این حال، این استدلال لیبرالها که چنین اقدام دراماتیک و مخل اجتماعی، هم طبیعی است و هم مطلوب، اکنون نیازمند دفاع است. استدلال عملگرایانه این است که این آزمایش انجام شده و همانگونه که بسیاری هشدار داده بودند، شکست خورده است. آرام آرام و سپس ناگهان، مترقیخواهان به واپسگرایان حاشیهای تبدیل شدند و راست مخالف، به عملگرایان معقول.
خواسته بنیادین راست جدید بریتانیا که حزب محافظهکار و اندیشههای اتاقهای فکر متحدش اکنون به طور فزایندهای از آن متاثرند، بازگشت به بریتانیای اوایل دهه 90 است؛ اقدامی که به معنای یک بازنشانی کامل برای اصلاح کدنویسی معیوبی است که در سالهای اخیر وارد حکمرانی شده.
با این حال، در شرایط کنونی به نظر میرسد دولت بریتانیا، ماحصل آزمایشی در شکلدهی به یک ناسیونالیسم قومیتی خشمگین است که با تشدید رقابت بر سر منابع روز به روز کمیابتر ایجاد شده. این مسیری خطرناک برای پیمودن است. راهحل عملگرایانه ساده است: پذیرش و جبران اشتباهات ایدئولوگهای گذشته.
حزب محافظهکار، مانند حزب کارگر نخستوزیر استارمر که به طور فزایندهای به پناهگاه انزواطلبانه نظمی مرده تبدیل شده، به گذشته چسبیده است. انتخاب خانم کمی بیدنوک، بازمانده جنگهای فرهنگی دهه ۲۰۱۰ که گویی در جستوجوی اصول جاودان توریها خود را از سیاست حزبی تبعید کرده تا آنها را از کوه به پایین بیاورد، انتخابی ضعیف بود. راست بریتانیا اکنون به سرعت حول محور کامینگز -جنریک - لو در حال متحد شدن است؛ محوری متمرکز بر نقد دادهمحور حکمرانی بد و تاکید بر ضرورت اصلاحات بنیادین. اکنون نیز استارمر موافقت خود را با این رویکرد نشان میدهد.
الگوی پیشین شکست خورد اما ما در دوران تغییر زندگی میکنیم؛ در بریتانیا نیز همچون سوریه، مردم آزمایشهای حکمرانی را که رفاه، امنیت و ثبات را برایشان به ارمغان آورد، تحمل خواهند کرد. قطعیتهای ایدئولوژیک خشک قرن بیستم برای اروپاییها خوب نبود. برای بقا در نظم آینده، رهبری سیاسی بریتانیا باید موهبت عملگرایی را به جای اصول فسیلشدهای که نظم نوظهور جهانی در اختیارش میگذارد، بپذیرد.
ارسال نظر
پربیننده
تازه ها