سنه ۱۳۲۰ در هنگامهای که نازیها دیگر ناز نبودند و با سبیلهای چخماقیشان دنیا را فتح میکردند، ایران هم چون دختران دم بخت در میان خواستگاران جهان حیران مانده بود که ناگاه مورد التفات متفقین قرار گرفت.
اعلیحضرت که پیوسته با شلاق بزن و بگیر رعیت را به صف میکرد با شنیدن صدای نعره متفقین، شلاق بینداخت و در پی چمدان رفت.
همان دم که رضاشاه سودای ناپلئون شدن در سر میپروراند، خبر رسید که قشون روس از حدود آستارا گذشتهاند و سپاه انگلیس از ثغر آبادان قدم در خاک مملکت نهادهاند. این خبر چون صاعقه بر جان شاه افتاد و رنگ از رخسار همایونیاش برفت.
طبیب مخصوص دربار که همواره در ظل عنایت شاهنشاه مأذون بود، با اضطراب گفت:
«قبله عالم! فشار خون مبارک به شدت نقصان یافته است.»
شاه بانگ زد: «مردک! فشار خون که هیچ، فشار تخت و تاج نیز رو به افول نهاده است.»
در همان دم که خبر ورود قشون اجنبی از اطراف و اکناف به سمع مبارک رسید، اعلیحضرت همایونی در حالی که ناخنهایش را میجوید امر فرمود چمدانها را ببندند، تاج سلطنت را در حوله حمام پیچیده و قطار مخصوص شاهانه را مهیای حرکت سازند.
در ایستگاه راهآهن دارالخلافه چشم خلایق به جمال همایونی روشن شد. اما نه با آن شکوه سلطنتی که در طومارها وصفش رفته بود بلکه با چمدانی از جنس سامسونت، عینکی آفتابی که بیشتر به چشم عملکردگان میآمد و لباسی که از جماعت سیاحان هندوستان بود نه پادشاه ممالک محروسه ایران!
شاهنشاه بیآنکه التفاتی به حیرت رعیت فرماید، سوار قطار مخصوص گشت. در همین حین رعایا زمزمه میکردند: «شاهنشاه به جای تفنگ سامسونت به دست گرفته. شاید دیپلمات شده!»
در این میان پیرمردی از اهل بازار که عمری را در حجره چای و قند گذرانده بود، گفت: «تفنگش را به چشم دیدم. به جان شما بیشتر به تفنگ آبپاش اطفال شباهت داشت تا حربه جنگی!»
تفنگ آبپاش همایونی
ارسال نظر
پربیننده
تازه ها