|
کدام تفکر و سیاستها آسیبهای اجتماعی را دامن زد و ضعفا را به خاک سیاه نشاند؟
تبارشناسی گورخوابها
مالک شیخی*: بعد از انتشار خبر و تصاویری از «گورخوابها» اگر چه کل جامعه متاسف، متاثر و البته متعجب شد لیکن بیش از این ترحمهای زودگذر و احساسی، نیاز است به ریشههای این آسیب اجتماعی پرداخته شود. پرداختن به «چرایی» این موضوعات راهگشاتر از پرداختن به «چگونگی» آن خواهد بود چرا که «چگونگی» نشأت گرفته از یک احساس مقطعی و بدون تحلیل برای داغ کردن تنور سوزان سیاست است که هیچگاه جز نان سوخته از آن بیرون نیامده ولی پرداختن به «چرایی» این موضوع، تحلیل و نقد منصفانه برای حل واقعگرایانه مشکل است. از آنجا که نگارنده نیز مانند دیگر منتقدان دولت همواره در معرض تهدید و توبیخ قرار داشته و دارد، این بار بنا دارد قبل از هر نقدی، یادآوری کند که پرداختن به این موضوع نه از سر جناحبندی سیاسی، بلکه پاسخ به درخواست آقای روحانی، رئیس قوه مجریه به عنوان بخشی از نظام اسلامی است که چندی پیش در واکنش به انتشار خبر گورخوابها در نشست تخصصی جامعه نظارت و بازرسی دولت که در محل اجلاس سران برگزار شد اذعان داشتند: «شنیده بودیم برخی از فقرا به خاطر بیچارگی، اعتیاد و... کارتنخوابند، زیر پلها میخوابند. در کشورهای اروپایی دیده بودیم برخی از این فقرا در ایستگاه مترو و زیر پلها شب را به صبح میآورند اما قبرخواب را کمتر شنیده بودیم. یک فقیری به خاطر فقر، بینوایی، برای اینکه از سرما نجات پیدا کند و جای گرمی پیدا کند در قبر زندگی میکند... این ملت بزرگ میتواند ببیند یکی عده از همنوعانش، خواهرانش و برادرانش حالا آسیب اجتماعی دیده و مشکلات دارند؟ اما به هر حال انسان هست و شب به خاطر بیپناهی به قبر پناه ببرد. حالا کسی برای اینکه از سرما نجات پیدا کند، خودش را زنده به گور میکند و داخل گور میرود. این قابل تحمل برای دولت و مردم نیست. چطور باید این مشکلات را حل کنیم؟ برادران و خواهران همه باید یکپارچه شویم.» حال گذشته از این موضوع که جناب آقای روحانی بهعنوان رئیس قوه مجریه کشور، چرا حل این مشکل را از مردم مطالبه میکند، این مقاله سعی دارد با بررسی لایههای عمیقتری از این فاجعه که حقیقتاً بیش از لغو سخنرانی علی مطهری باید مایه شرمساری باشد، به دولت محترم کمک کند تا «چطور حل کردن این مشکلات» را نشان دهد. بهتر بود در روزهایی که بازار داغ دفاع از زندانیان جاسوس سیاسی با هشتگهای تحت هژمونی رسانهای غرب، شدت گرفته، دوستان روشنفکرنما کمی هم با چهره سوخته گورخوابها عبارت save# را ترند کنند تا اینگونه اثبات کنند دفاع از هموطنی که در گور خوابیدن را به زندگی در بین ما ترجیح داده، اولی است از دفاع متعصبانه از کسانی که قاتلان مرزبانان ایرانی را حمایت میکردند. شاید این هموطنان گورخواب، در قبرهای خالی به دنبال سهم خود از زندگی هستند، از آن رو که «مرگ» تنها سهمی است که به عدالت بین ما تقسیم میشود. لیکن از آنجا که صدای گوشخراش همهمه کنسرتها و هوچیگری لغو سخنرانیهای آقایان به اصطلاح اصلاحطلب، اجازه نمیدهد صدای توده فقیر و بیپناه به گوش مسؤولان برسد، رسالت قلم ایجاب میکند رشحه خود را به پای توده مستضعف بریزد. گویی مدیران آیفون به گوش، تسبیح در دست، یقه دیپلماتپوش، رانتخوار و بنزسوار، در منجلاب بورژوازی کثیف خود، هر نوع دفاع از قشر آسیبپذیر را به معنای رفتار پوپولیستی تعبیر میکنند و نگاه از بالا به پایین را تنها دستاورد مدیریتی خود میپندارند. «شبهمدیران»ی که اکنون در راستای مشی اصلاحطلبی خود خواهان عقیمسازی گورخوابها شدهاند تا با پاک کردن صورت مساله، مردم را در پی یافتن پرتقالفروش روانه کنند. وقتی همت قوه مجریه این کشور که همواره از اقتصاد مینالیده و میلنگیده، تماماً معطوف به دیپلماسی سیاسی است، بیخبری از گورخوابی و بقیه معضلات اجتماعی امری طبیعی است. وقتی صحن قوه مقننه کشور به دست جوانکهایی افتاده که وقت ملت را صرف مطالبه خود از سفره انقلاب میکنند، وضعیت موجود خیلی هم عجیب به نظر نمیرسد. به ساحت قلم قسم که تمام دغدغه این سطور از گفتن این همه تلخی، از آن روست که بارها و بارها از وضعیت بد معیشتی کارگران و قشر آسیبپذیر سخن گفتیم و جوابی نشنیدیم. از معضلات فرهنگی و نقد آنها سخن گفتیم و باز بد و بیراه نصیبمان شد و آنقدر شنیده نشدیم تا عاقبت همان کارگر ساختمانی که تاول و پینه دستهایش دل هر انسان آزاده را به درد میآورد، بیکار شد و وقتی بیکار شد، معیشتش در خطر افتاد و وقتی اینچنین شد، برای اینکه از گرما و سرمای بیعدالتی در پناه بماند در گور پناه گرفت. گورهای خالی تنها محلی است که فعلاً در مملکت ما ربطی به برجام ندارد چرا که پیش از این، مسؤول دولت تدبیر و امید، آب خوردن مردم را هم به برجام گره زده بود و توده ضعیف که آب و نان خود را معطل برجام میدیدند، 3 سال تمام منتظر ماندند تا شاید رکود از این ملک رخت ببندد و آنها نیز به نوایی برسند اما چیزی نصیبشان نشد جز لبخندهای دیپلماتیکی که فرجامش «تقریباً هیچ» بود. اگر متهم به سیاهنمایی نشویم، گورخوابی شاید فلسفهای است از زندگی مردمانی که نهتنها منتظر مرگ نیستند بلکه از سر بیچارگی و درماندگی خود به استقبال مرگ رفتهاند. این قشر معظم که به حکم انسانیت «معظم» است، نباید محکوم به عقیمسازی شود بلکه باید متوجه بود اینها همان کارگران و دستفروشان زحمتکشی هستند که صدایشان را نشنیدیم و امروز در گورستان شعارها و سخنرانیهای باشکوه ما، به خاک بیاعتنایی خفتهاند. تبار این قشر به دستفروشی میرسد که تمام تلاشش را میکرد تا رزقی حلال به دست بیاورد و ما آنها را شریک قاچاقچیانی میدانستیم که پورشه وارد میکنند و خرید از دستفروشان را ضربه به تولید ملی معرفی میکردیم، حال آنکه واردات و صادرات بیرویه ریشه اقتصاد مملکت را خشکاند و ما هنوز نشستهایم که درخت خشک برجام برای ما سیب و گلابی بدهد. تبار این گورخوابها، به مردمان زحمتکشی میرسد که امروز با تعطیلی کارخانههای سیمان و سرامیک و مصالح ساختمانی، همچنان بر سر خیابانها ایستادهاند تا شاید آجری روی آجر بگذارند و نانشان آجر نشود. گورخوابی محصول تفکر منحط لیبرال است که برای موجه کردنش، برچسب اسلامی به آن زدید و نسلی از سرمایهدار مدرن بیسر و پا را بزک کردید تا بهعنوان «ذخیره» تیم نظام روی نیمکت انقلاب بنشانید؛ غافل از آنکه تماشاچی بیچاره بالای سکوها از فرط بیچارگی جان داد.
*دانشجوی دکترای مدیریت فرهنگی
ارسال به دوستان
آخرین دیدار من با شاه
روز 18 دی 1357 آنتونى پارسونز، سفیر انگلیس در تهران، براى دیدار خداحافظى به ملاقات شاه رفت. پارسونز که 5 سال سفیر انگلیس در تهران بود در این 4 ماه آخر حضورش در تهران با شاه «روابط کاملاً صمیمانه» برقرار کرده بود. در این دیدار غمانگیز، پارسونز اشک ریخت و شاه به پارسونز گفت 3 پیشنهاد مختلف به او شده است:
1 ـ در کشور بماند و با قدرت و شدت عمل کند.
2 ـ به بندرعباس برود و در غیاب خود دست ارتش را باز بگذارد.
3 ـ کشور را ترک کند و کار را به دست دولت بسپارد.
شاه در ادامه نظر پارسونز را جویا شد اما پارسونز از جواب دادن طفره رفت و گفت: «من هرچه بگویم شاه آن را توطئه انگلیس تلقى خواهد کرد.» اما در مقابل اصرار شاه، پارسونز با این تأکید که نظرش کاملاً شخصى است و از سوى کسى که خیرخواه شاه و ایران است، گفت: «من شاه را در وضعى مىبینم که آمریکاییها براى آن اصطلاح No-Win (وضعیتى که در آن امید برد و پیروزى وجود ندارد) را به کار مىبرند و هر روز که شما بیشتر در کشور بمانید بختیار مثل برفى که در آب افتاده باشد بیشتر تحلیل خواهد رفت. از سوى دیگر اگر کشور را ترک کنید شانس بسیار کمى براى بازگشت وجود دارد، زیرا من اعتقاد ندارم که بختیار توانایى برقرارى نظم و استقرار حکومت خود را داشته باشد.» پارسونز در ادامه راهحلهاى دیگر را نیز بىثمر خواند و یادآور شد اعتصابات رژیم شاه را به زانو درآورده است و به شاه گفت: «آیا نیروهایى که توانستهاند او را تا بندرعباس عقب برانند، نمىتوانند با افزایش فشار خود، او را از کشور خارج کنند؟» شاه در ادامه با یک ژست غیرعادى به ساعتش نگاه کرد و گفت: «اگر موضوع مربوط به خود من بود تا 10 دقیقه دیگر حرکت مىکردم اما تصمیم گرفتهام تا قبل از تایید حکومت بختیار از طرف مجلس از کشور خارج نشوم چون امکان دارد پس از ترک کشور از سوى من، مجلس از هم بپاشد و حدنصاب لازم براى دادن رأى اعتماد به دولت حاصل نشود.» پارسونز نیز پاسخ داد: «توفان انقلاب، ایران را فراگرفته و همه نهادهاى قانونى را کنار زده است، در این اوضاع و احوال کسى به فکر مجلس و تشریفات قانونى نیست.» شاه سرى تکان داد و موضوع صحبت به مساله محل اقامت شاه کشیده شد و شاه گفت احتمالاً به یکى از کشورهاى سلطنتى عرب یا مصر مىرود. شاه درباره سفر به انگلیس نیز گفت با توجه به وجود هزاران دانشجوى ایرانى در انگلستان در این کشور احساس امنیت نمىکند. در پایان این دیدار شاه به پارسونز گفت: «نمىتوانم جواب قانعکنندهاى براى این سوال خود بیابم که چرا مردم پس از این همه کار که براى آنها کردهام، علیه من شوریدند؟» پارسونز نیز پاسخ داد علت اصلى این دگرگونى این است که شاه مىخواست مردم ایران را به چیزى بدل کند که نبودند و این تعارض سرانجام مردم را به طغیانى تحت رهبرى پیشوایان مذهبى وادار ساخت. پارسونز در ادامه به شاه یادآور شد: همین نیروها، روحانیان، بازاریها و طبقه روشنفکر بر سر مساله امتیاز تنباکو به یک شرکت خارجى علیه ناصرالدینشاه شوریدند و سال 1906 مظفرالدینشاه را وادار به قبول اصول حکومت مشروطه کردند. پارسونز در ادامه روایتش از این دیدار در کتاب غرور و سقوط مىنویسد: «در اشاره به رویدادهاى اخیر و سیر انقلاب ایران گفتم که من هرگز مردم ایران را داراى چنین روحیه و شجاعت و اعتقاد و انضباطى ندیده بودم و نمىتوانم حالت اعجاب و تحسین خود را نسبت به آنها کتمان کنم و اضافه کردم اگر شاه مىتوانست این ملت را با چنین خصوصیاتى به سوى خود جلب کند و آنها را در راه اجراى هدفهاى تمدن بزرگ خود بسیج نماید، هیچ مشکلى نداشت.» شاه نیز نظر پارسونز را درباره حرکت انقلابى مردم و خصوصیات برجسته آنها قبول کرد اما مقایسه خود را با شاهان قاجاریه نپذیرفت.
منبع: پارسونز، آنتونى، غرور و سقوط
انتشارات هفته
ارسال به دوستان
لحظههای ماندگار!
حسن روانشید: در حالیکه قطرات اشک تمام سطح صورتش را گرفته بود و هقهق گریه اجازه نمیداد براحتی حرفش را بزند به پشتی آبیرنگ روی تخت چوبیاش تکیه زد و سعی کرد آرام شود تا بتواند حرفهایش را برایم بگوید. چشمهایش فروغ جوانی را نداشت اما صداقت از آن میبارید و با زبان بیزبانی میگفت: باور کنید بعضی وقتها مسائلی پیش میآید که درک انسان از قبول آن عاجز است حتی اگر خود شاهد آن بوده و در گوشهای از آن نقش داشته باشد. حالا کمکم آماده میشود تا آنچه را در زیر و زبر چین و چروک قلبش مخفی کرده بر زبان جاری کند. صدایش را با چند سرفه کوتاه صاف میکند و میگوید: امروز که در این حال نزار با شما صحبت میکنم 95 سال از خداوند باریتعالی عمر گرفتهام که در هیچیک از لحظات آن اهداکننده این نعمت را فراموش نکرده و از او تمکین کردهام. دلم نمیخواست لحظات ناب موجود در آن را با خود به زیر خاک ببرم، چرا که من متعهد بودم تنها در زمان حیات بانی این لحظات ساکت بمانم و رمز کار را برای کسی بازگو نکنم اما امروز که سالها از درگذشت آن بزرگوار میگذرد و خود نیز در حال گذار هستم دلم میخواهد این شکوه و عظمت الهی را به یادگار بگذارم و من هم همچون صاحب این کرامات از شما میخواهم که در زمان حیات من آن را در جایی بازگو نکنید. مشتاق بودم هرچه زودتر بدانم در این پیکر آرام و متین چه کورهای از شوق شعلهور است. گفتم همانگونه که شما به عهد خود وفا کردید و در زمان حیات صاحب این کرامات دم نزدید، من هم به شما قول میدهم اگر عمرم وصال ادامه حیات بعد از شما را داد، رازتان را سر به مهر نگه دارم. نفس راحتی کشید و گفت: پس گوش کن و حرف مرا در هیچ نقطه قطع نکن تا بتوانم حق کلام را ادا کرده و هر آنچه بود بیکم و کاست برایت بازگو کنم. گوشها و چشمهایم را روی این پیر جهاندیده که حالا در بستر بیماری خفته است متمرکز کردم که نقطهای از کلامش را از دست ندهم. اجازه ضبط گفتههایش را نداد و مرا ناچار کرد ششدانگ حواسم را متمرکز و گفتههایش را در مخیلهام ثبت و ضبط کنم: بعد از سال 1332 شمسی منطقه رو به خشکی شکننده میرفت، تنها همان سال بارانی سیلآسا به مدت 40 شبانهروز باریدن گرفت و زمینها را سیراب کرد اما از آن روز در آسمان بسته شد و ابرها با این منطقه قهر کردند، زمینها از تشنگی ترک خورده بودند و کشاورزی رو به انحطاط میرفت! نگرانی از قحطی همهجا را فراگرفته بود. 3 سال در پی هم بذرها سبز میشد و بر اثر بیآبی رو به خشکی میرفت و در نهایت خوراک دام و طیور میگردید. سال چهارم همین بذرها نیز نتوانست رطوبتی برای سبز شدن در زمین پیدا کند بنابراین خوراک پرندگان آسمان شد، سال پنجم فرارسید و باز هم آسمان دست از نامهربانی برنمیداشت. با دست گدایی به سوی هرکس رو زدم که بذری برای پاشیدن قرض بگیرم کسی رویم را نگرفت، ناچار شدم سراغ شخصی بروم که دلم نمیخواست رویش را ببینم، آنکه همه چیزش در نزول و ربا خلاصه میشد، وقتی من درمانده را در مقابل خودش دید لبخندی شیطنتآمیز بر لبانش نقش بست و گفت: زودتر بگو چه توقعی داری، میخواهم به شکار بروم. بهسختی آب دهانم را قورت دادم و گفتم: بذر گندم میخواهم تا در زمینم بپاشم شاید امسال فرجی شود. باز هم خندید و گفت: باشد میدهم. آنگاه کاغذی روبهرویم گذاشت و گفت: انگشت بزن. گفتم: در این کاغذ که چیزی نوشته نشده و سفید است! گفت: تو انگشت زیر آن بزن و بذرت را بگیر و برو، من حالا عجله دارم. بموقع خودش آنچه باید در آن خواهم نوشت. چارهای نداشتم. انگشتم را با جوهر قلمش آغشته کرد و زیر برگه سفید زد و کیسهای از گندم دیم تحویلم داد. آن را پشت پالان الاغ گذاشتم و بهسوی زمین خشک و تفتیده خود حرکت کردم. جایی که چند بار با گاوآهن شخم خورده و صاف شده بود. مشغول پاشیدن بذر شدم و تا غروب همان روز همه زمین را زیر دانههای گندم بردم و ناخنکشش کردم تا بذر زیر خاک برود و از چشم پرندگان گرسنه دور بماند. یک هفته گذشت. شبانهروز چشم به آسمان داشتم و به درگاه خدا آه و ناله میکردم که ببارد، منتظر باران پاییزی بودم که فصلش بود. ابرهای سیاه میآمدند و میرفتند بدون اینکه نگاهی به زمین تفتیده من بکنند. شبهنگام روز ششم که بهسختی توانستم بخوابم، در حالیکه روحم سخت در عذاب بود، پدرم را در خواب دیدم که خندان است، پرسید: امرالله! چرا ناراحتی؟ گفتم: مگر نمیبینید پرندگان مشغول خوردن بذرها شدهاند و از باران خبری نیست؟ پدر در حالیکه میخندید گفت: میدانم، فردا پیش از ظهر سری به بیت ظهیر بزن و از او کمک بخواه. از خواب پریدم و در فکر بودم که پدر چه گفت. از رختخواب بیرون آمدم و وضو گرفتم تا نماز شب بخوانم و این تقرب را تا رسیدن وقت نماز صبح ادامه دادم. میدانستم بیت ظهیر در شهر است اما آدرسش را خوب نمیدانستم. چارهای نبود. بقچهای از نان و تکهای پنیر به کول انداختم و راهی شهر شدم. وقتی از مینیبوس پیاده شدم ساعت 10 صبح بود. بیت آقای ظهیر در همین محدوده گاراژ قرار داشت چون با پدرم بارها به خانه او رفته بودیم. به سوی مکانی که ذهنم یاری میکرد رفتم و خانه قدیمی را پیدا کردم، چند کوبه کوبیدم. نوجوانی پشت در آمد و سلام کرد، پرسیدم: آقا تشریف دارند؟ گفت: بله! اما کلاس تازه تمام شده و طلبهها رفتهاند، آقا هم از نماز صبح تاکنون بیدار بوده و حالا اندکی به قیلوله رفتهاند. گفتم: بیدارشان کنید و بگویید پسر مرحوم قربان از روستا آمده. پسرک بهسوی اندرونی رفت و پس از چند لحظه برگشت و گفت: آقا فرمودند داخل شوید. به سوی اتاقی که آن پسرک راهنماییام کرد رفتم و چهارزانو در گوشهای نشستم. سید در کمال متانت در حالی که سینی کوچکی در دست داشت و درون آن 2 استکان چای و یک قندان بود سلامکنان وارد شد. از جا بلند شدم و ضمن عرض سلام سینی را از دست آقا گرفتم و روی فرش گذاشتم. دستان سید را بوسیدم، ایشان هم پیشانی مرا بوسید و تعارف کرد که بنشینم و خودشان هم نشستند و فرمودند: خدا رحمت کند کربلایی پدرت را، مرد باطنداری بود. امیدوارم شما هم آنچنان باشید که آن خدابیامرز بود. عرض کردم آقا دستم به دامان جدتان، وساطت بفرمایید که از هستی ساقط شدهام. سید پرسید: مگر چه شده؟ داستان خشکسالی و این چند سال بذرپاشی را برایشان تعریف کردم و گفتم: اگر هرچه زودتر بارشی نباشد پی سورکها بذرها را خواهند خورد و مورچگان تتمه آن را به لانههایشان میبرند. سید فرمود: پیش از ظهر فردا سری به مصلا بزن تا بگویم چه باید کرد، البته با وضو بیا؛ منتظرت هستم. سپس مشغول خوردن چای شدند، از من هم خواستند چایم را بخورم و به روستا بازگردم. نمیدانستم آقا چه نیتی دارند اما مطمئن بودم دست خالی بازنمیگردم. روز بعد دوباره به شهر آمدم و به مصلا رفتم. جمعیتی در آنجا جمع شده بودند. سید بلندقد و رشیداندامی در جایگاه پیشنماز نشسته بود و آقای ما درست پشت سرش. کنار سید رفتم و سلام کردم. اشاره فرمودند کنارشان بنشینم. طاقت نیاوردم و پرسیدم: چه خبر است؟ آقا فرمودند: این شخصیت بزرگوار که میبینی حضرت آیتالله... هستند که به درخواست من تشریففرما شدهاند تا نماز باران بخوانند. دیروز پس از رفتن شما خدمتشان رسیدم و کل ماجرا را تعریف کردم، ایشان زمینه برگزاری نماز امروز را فراهم فرمودند. همه به پا ایستادند و نماز پرشور باران خوانده شد. آسمان مصلا تا کیلومترها صاف بود، حتی یک لکه ابر در افق مشاهده نمیشد. پس از اتمام نماز دعا شروع شد و در همین زمان آسمان رو به تاریکی رفت و در یک آن سیاه شد و به کسی فرصت نداد تا خود را به زیر طاقی برساند. دانههای تگرگ بهاندازه نقل بیدمشک از آسمان باریدن گرفت و پس از مدتی ابرهای سیاه به ابر سفید مبدل و شروع به بارش بارانی همچون دماسب نمود. نماز و دعا تمام شد و همه پراکنده شدند و من با چه مصیبتی خودم را به روستا رساندم. فردای آن روز با زحمت زیاد سراغ سید رفتم و عرض کردم به خداوند بفرمایند بس است، آقا لبخندی زدند و فرمودند: برو انشاءالله خیر است. گفتم: آقا دستتان را میبوسم. باور کنید نهتنها زمین من بلکه همه سرزمین از نعمت الهی سیراب شد. سید همان نوجوان را که فرزندشان بود صدا زدند و فرمودند: عزیزم وضو بگیر و کاغذ و قلم بیاور و چهل قاف در کنار هم بنویس. نوجوان اطاعت امر کرد. آنگاه دستور دادند کاغذی را که نوشته، با میخی روی دیوار حیاط خانه و درست مقابل قبله بکوبد. پس از اینکه کار انجام شد روبهروی کاغذ ایستادند و در دل شروع به خواندن دعایی کردند در حالیکه سیل اشک صورتشان را پوشانده بود. چند لحظه بعد در آسمان غوغایی برپا شد و ابرها راه خود را بهسوی دیاری دیگر کج کردند. آقا نگاهی به من و فرزندشان کردند و در حالیکه هنوز اشک میریختند فرمودند از شما دو نفر راضی نیستم و حلالتان نمیکنم اگر در زمان حیات من آنچه را دیدید برای کسی بازگو کنید. امروز سالهاست هر دو سید بزرگوار دار فانی را وداع گفتهاند و من در بستر بیماری لحظات پایانی را سپری میکنم، تنها فرزند بزرگوار ایشان در قید حیاتند که هنوز هم به سفارشها و وصایای پدر پایبند هستند و دهههایی از سال قمری روضهخوانی در بیت آن مرحوم قطع نمیشود. ارسال به دوستان
تاریخ مشروطه
دکتر موسی نجفی : البته تاریخ مشروطیت خالی از تعمق در این موضوع نبوده و خوشبختانه اینگونه شیفتگیها و و تقلیدهای چشم و گوش بسته که به هر حال تشتت و بیهویتی در جامعه ایجاد و القا میکرده است، در همان دوران هم بیجواب نمانده بود و در بین سطور عصر مشروطیت، تعداد کمی از نخبگان و دانایان، این مساله را بخوبی دریافته و آن را به نقد کشیدهاند. در اینباره میتوان به قلم تند و نیشدار و انتقادآمیز میرزا حسن انصاری اشاره کرد که در کتاب «نوشدارو» به این زاویه از مشروطه و افراط در حریت و افراط در فرنگیمآبی و علمزدگی میتازد و مینویسد:
نمیدانی زبان فرانسه در ایران در اعلی درجه شرف است. شاگردی که 2 ورق سیلابر یا 3 کلمه مارک آموخت (سیلابر و مارک کتابهایی هستند به زبان فرانسوی که در واقع الفبا و چند فقره مکالمه است)، بر چاربالش عزت نشست. عالم 5 قاره عالم است و شغل، منصب، مواجب، لقب، ملک و مستغل دارد. هر محفلی صدر مجلس و صندلی بالا نشسته و هر مهملی بافت، به تکریمش دست بسته ایستادهاند. بیبرهان مسموعالکلمه و مفترضالطاعه است. وکیل است، وزیر است، امیر است، دبیر است، مشاور است، مشیر است. مدار است، مدیر است؛ مگر همه مردم میخواهند به فرانسه هجرت و در پاریس عشرت کنند که به این درجه محتاج زبان فرانسوی شدهاند و هر کلمه را به هستی خود میخرند...
آنگاه میرزا حسنخان انصاری نتیجه علمزدگی و فرنگیمآبی را در صدر مشروطه به باد انتقاد گرفته و معتقد است که راه رفتن خودمان را هم فراموش کردهایم. اینان نهتنها علوم اساسی را یاد نگرفته و فقط مردم را فریب دادهاند، بلکه باعث شدهاند علوم و منابع ملی و امکانات داخلی در این زمینه، بر اثر رواج بازار فرنگیزدگی نابود شود. انصاری در این قسمت بسیار تند و تیز به موشکافی این بلیه نشسته است:
60 سال در دارالفنون ما فرانسه تعلیم، و 30 سال است عموم مدارس علوم را منحصر به فرانسه و معلوماتش نمودهاند. کدام عالم و صانع را به بازار صنایع نمایش دادند؟ به مسطورههای هم راضی میشویم. کوبلورساز و چینیپز و شیشهگیر ما، و از معادن طلا و نقره و سرب و نیکل بیرون آور ما؟ ماهوت، فاستونی، چلوار، فاشور،چیت، مخمل، زری، اطلس و مادام. بلکه ریسمانبافمان؟ کجاست کارخانه شمعریزی، قند، گوگردسازی و کاغذگری؟ کدامشان اهزاب کردند و توپ ریختند و تفنگ و فشنگ پرداختند؟ کو در سواحل دریای ما محل کشتیسازی و ماشینکشی؟ یک گودی ندارند از این صنایع محیرالعقول؛ چرخ تنها را نساختند؛ از چراغ یک فیتیله نبافتند از لباس یک دکمه. هنوز شاگردان مدارس، پوتین و گالش، دوخته فرنگی را به پا میکنند و خجلت نمیکشند. اقل امر ارسی دوزی را بیاموزند. کو اشخاصی که خود اسباب فتوگراف و لوازم تیلفون و تلگراف را بسازند؟ کدام قوه الکتریکی و کهربایی را از صنعت خویش نمایاندند؟ صد سال است ساعتها در بغل دارند، یک پیچ یا فنرش را خود نساختند؛ بهجای اینکه اتومبیل بسازند، باز کالسکه و درشکه را ساختند؛ از اروپا میخرند؛ چه رسد به ادوات و آلات آنها، از یک ظرف ورشای و لعابی و کارد و چنگال آهنی که آسانترین امور است، رفع حاجت خودشان را نکردند؛ چه رسد به مردم. کدام جاده آهن را کشیدند؟ چرا معادن نفت و زغالسنگ و... هما را خود کمپانی ننموده و کشتی پول را برای خویش و هموطنان نربوده؟ چه علم سیاسی داشتند که ایران را بیجهت در معرض اولتیماتیوم نیندازند؟ باری علوم و صنایع جدید را که نیاموختند، کاش مردم را به قول خودشان به حالت بربریت قدیم رها کرده و عادات و رفتار ایرانی را تغییر نداده، اقل امر صنایع و علوم ناقصه کهنپرستان که هزاران سال زندگی را به قناعت و سهولت میگذراندند، از دست شان نمیرفت و معدوم صرف نمیشد. در تمام لوازم، زندگی امروز ما را محتاج به خارجه و دادن پولهای گزاف کردند. مشکلات معاش صد برابر شد. روفرشی پارچههای فرنگی با مخده عثمانی و صندلی اروپایی در حجره پارهدوز و لبو فروش، حتماً باید جمع باشد و یکی از صنایع خارجه را هنوز حاضر راه انداختن کارخانهاش را، عشقی دارند خاصه جان و مالشان را نثار بیگانه کنند.
میرزا حسینخان انصاری در سطور بعدی، واقعیت شعارهای متجددان را با دقت و وسواس بیشتری موشکافی میکند و آنها را با تعمق در ترازوی نقد میگذارد و به استهزا میکشاند؛ بویژه خطر نابودی فرهنگ و زبان ملی و رواج فرهنگ و آداب و زبان بیگانه را خطری جدی برای هویت ملی و استقلال میداند. انصاری این موارد را بیپرده و صریح به نقد میکشد...
ادامه دارد
ارسال به دوستان
|
|
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
|