|
ارسال به دوستان
یادداشتی بر مجموعه شعر «پیشواز» اثر محمدرضا وحیدزاده
کاستیها و بلندیها، درهم!
الف. م. نیساری: آنقدر شاعران و منتقدان گفتند: «دیگر بس است پیروی از غزل منزوی و بهمنی» و... دیدیم که خدا را شکر در درازمدت، کمکم این نهیبها و تذکرها جواب داد و اینک اغلب شاعران جوان کمتر حول زبان این 2 بزرگوار میچرخند. اما حالا انگار از آن دور شده و کمکم به غزل میانهرو رو آوردهاند! من در طول این چند ماه هر مجموعه غزلی را برای مطالعه و نقد کردن در دست گرفتم، همین سرنوشت را داشت! و این عجیب است که برای آنکه از آن طرف بام زبان منزوی و بهمنی نیفتند، از این طرف بام که میانهروی و محافظهکاری در غزل است میافتند! جوان که محتاط باشد، وای به حال غیرجوان! امیدواریم محمدرضا وحیدزاده چنین نباشد!
***
مجموعه شعر «پیشواز» یا بهتر بگویم مجموعه غزل «پیشواز» محمدرضا وحیدزاده (چون در این مجموعه تنها یک غزل قصیدهمانند و یک مثنوی هست و مابقی همه غزلند) در 72 صفحه با 28 غزل توسط انتشارات شهرستان ادب، بهار 1396 منتشر شده است.
ظاهر غزلها را که نگاه میکنی، ابتدا یک چیز توجهات را جلب میکند و آن بلندبودن غزلهاست؛ آن هم در دورانی که غزلها اغلب 5 تا 7 بیتی هستند و حتی 4 بیتی که البته بیشتر در اوایل انقلاب رواج پیدا کرده بود، در صورتی که قدما گفتهاند: «غزل باید حداقل 7 و حداکثر 12 بیت باشد».
اینک یکی از بهترین غزلهای مجموعه را میآوریم تا کلیتی از غزل محمدرضا وحیدزاده دستمان بیاید؛ غزلی که در پشت جلد کتاب نیز آمده است:
«دلم شکسته ولی از نفس نیفتادهست
به پای هیچکسی، هیچکس نیفتادهست
دلم پرنده مغرور جسته از دامیست
به خون نشسته ولی در قفس نیفتادهست
پلنگ زخمی من رو به قلهها دارد
چه جای ترس، که در تیررس نیفتادهست
هنوز معرکه گرم است با رجزهایش
صداش میرسد از دور، پس نیفتادهست
ز سینه قطره خونی اگر چکید چه باک
به خاک، هیچ گلی با هرس نیفتادهست
در این خزان محبت شکوفه خواهد داد
دلم شکسته ولی از نفس نیفتادهست»
تقریبا همه ابیات یکدست و در حد و اندازههای هم بوده و از این لحاظ هارمونی حفظ شده است اما وحیدزاده نیز غزلهایش در همان زبان بین دیروز و امروز قرار میگیرد و این واقعاً افت، کاهلی و خستگی غزل امروز را نشان میدهد، چرا که پیش از این غزلسرایان نوگرا بودند، نوگراتر از غزلسرایان جوان امروز که اینک اگر زنده شوند، جای پدربزرگ و پدرجد و جد جد این غزلسرایان جوان میشوند. اینک که این همه زمان گذشته و غزل نو تحتتاثیر جریان نیمایی و جریان انقلاب، بزرگان نواندیش و نوگرا را به ظهور رسانده، دیگر جوانان خیلی باید از قافله عقب مانده باشند که هنوز زبان بینابین را برمیگزینند و نیز خیلی باید مرتجع باشند که چنین ابیاتی را از پس اینهمه سال و دوران و قرن، باز با زبان شاعران دیروز و بالطبع با افکار آنان بازگو کنند، چون هرکسی که وامدار زبان شاعری باشد، حرفها و اندیشههای او را نیز تکرار خواهد کرد و از این رو شعرش مستعمل خواهد شد؛ اینچنین که در بسیاری از ابیات و اشعار محمدرضا وحیدزاده سایه انداخته است:
«بر لب اگر که نه، به دل انکار میکنید
این را به گامهای خود اقرار میکنید
در سستعهدی است که ثابتقدم شدید
بر انکسار عزم خود اصرار میکنید»
اگرچه محمدرضا وحیدزاده ابیات، زیبا، تازه و نو، بویژه امروزی هم دارد، مثل:
«لحنی عبوس و غمزده، لحنی گزنده شد
یک عکس نقش کوچه و یک عکس کَنده شد
بازی تمام شد، یکی از ما شکست خورد
بازی تمام شد، یکی از ما برنده شد
از رایهای ما سبد انقلاب پُر
وین آسمان سبز سراسر پرنده شد...»
بعد شاعر در ابیات دیگر این غزل درگیر جزئیات انتخابات میشود و فکر میکند رسالت شاعریاش حول این محور میچرخد، نه چیزی فراتر از آن. بیشک انتخابات یک امر اجتماعی مهم است و شاعرانی که شعر اجتماعی میگویند، میتوانند از آن هم بگویند اما نه مستقیم، رو، سطحی و در سطح. شما اگر شاعر هستید، باید تضاد و چالش ایجاد کنید در هر چیز، تا تفکر اجتماعی رشد کند، چرا که به واقع در هر پدیده، بویژه پدیدههای اجتماعی، کاستیها و نواقصی هست که یک عمر برای سالمبودنش هورا هم کشیدهایم! در واقع هیچچیز کامل نیست و همهچیز جای سوال دارد؛ یعنی جای سوال از خود برجا گذاشته است! اگر تو شاعری، برو پیدایش کن، نه اینکه وقایع را مثل روزنامهنگارها بازگو کنی؛ تازه آن هم به رای خود که انصاف و عدالتش شبههناک است!
محمدرضا وحیدزاده شاعر انقلاب است؛ دلسوخته مدافعان حرم است و دلباخته اهلبیت علیهمالسلام. این عقاید و خواستنها همه قابل احترام و برای همه ارزشمند است اما هیچ میدانیم در این وادیها سخن گفتن برای شاعر تعهدات مضاعفی ایجاد میکند و رسالت شاعریاش را مقید به قیودی میکند که باید آنها را بشناسد؟! اول شناخت درست و دقیق انقلاب و درک اندیشمندانه دین که از موارد معنوی است برای شاعر آیینی سرا؛ باید اینها را خوب بداند. حتی شاعری که به ابزارها، ویژگیها و عناصر شعر تسلط کافی ندارد و به پختگی نرسیده، باز نباید وارد حوزه شعر دینی شود، چون با کاستیهای خود، نگاه و قرائت سست و ناقصی از دین ارائه خواهد داد. حداقل اینکه شاعر آیینی کارهای ضعیف و سستش را چاپ نکند که توهین خواهد بود! منظورم وحیدزاده نیست، بهطور کلی گفتم. اگر چه انتظار بیشتر از وی در این باب میرود؛ از او نیز که درباره شهادت شهید حججی میتواند چنین محکم، زیبا و تاثیرگذار بسراید:
«آسمان سرخ است، بیتاب است، دل بیتابتر
تشنه است این خاک، تشنه، آسمان بیآبتر
سر نداری، پهلویت زخمیست، بیپیراهنی
میهمانی کس نرفته از تو با آدابتر»
علاوه بر این، شاعر آنگونه سخن میگوید که از آن سخنرانهاست، یا به گونهای مستقیم حرف میزند که در نثرهای معمولی و گفتار مردم عادی بسیار میآید. پس شما به عنوان شاعر چه کارهاید و چه رسالتی دارید؟!
«باید تو را به بادیهها و به کوه راند
تو چون ابوذری، تو غریبی و قرمطی
میرانی از کمیل و زبیر و علی سخن
پیوسته یاد امت و فکر امامتی...»
بعد از کلام نثری بالا که شاعر ما تنها وزن و قافیهاش را یدک میکشد، حتی همان کلام را دچار سستی کلام و ضعف تالیف هم میکند. بعد یادش میافتد که بهتر است کمی امروزی و نوگرا باشد، پس با همین سستی کلام و تعابیر امروزی جانیفتاده، دکتر شریعتی را به بمب ساعتی تشبیه میکند:
«از تیک تاکهای کلامت به وحشتند
بایست چاره کرد تو را؛ بمب ساعتی!»
این سستی کلام برای شاعری که در این دفتر ثابت کرده میتواند غزلهای خوب بگوید، بیشک نشان از آگاهانه سراغ شعر رفتن دارد و از بیانگیزهگفتن برمیآید. اینگونه اشعار در اشعار غیرانقلابی و غیردینی محمدرضا وحیدزاده نیز قابل مشاهده است اما اینها معنایش آن نیست که شاعر بیانگیزه است، حتی بسیاری از شاعران بزرگ هم بنابر دلایلی، هر آنچه را که میسرایند چاپ نمیکنند. مثلاً نمیتوان گفت محمدرضا وحیدزاده شعری را که برای پدر جانباز بزرگوارش گفته، از سر بیانگیزگی بوده اما ابیاتی از آن هیچ خوب درنیامده! یعنی چند بیتش آنقدر سست و ضعیف است که به یقین مخاطب تعجب خواهد کرد که این همان شاعری است که غزل زیبایش را پشت جلد کتاب چاپ کرده. از طرف دیگر، آدم متعجب میشود که شهرستان ادب که یک ناشر حرفهای است، چرا در اینگونه موارد دقت یا دخالت نمیکند:
«نیستی دستت را بوسم اما این شعر
پیشکش از طرف یک عروس و داماد
عطر لبخند تو در خانه جاریست هنوز
پدرم، یادت خوش پدرم، روحت شاد»
همین محمدرضا وحیدزاده در غزلی دیگر، با ابیاتی بلند و درخشان، چنان از شکوه و درد پدر جانباز سخن میگوید که درخشندگی، زیبایی و استحکام کلام از لابهلای واژهها بیرون میزند و فضا را معطر و نورانی میکند. اما اینها دلیل نمیشود که او با جواز ابیات خوب و درخشان خود، نثرهای موزون ناپخته (و نه حتی پخته) و سست خود را وارد شعر کند. این توهین به شعور مخاطب است و ابیات ذیل احترام گذاشتن به شعور مخاطب:
«قدر یک آسمان بارانی مهربانی میان چشمت بود
خلسهای از امید و آرامش، در شب بیکران چشمت بود
درد با جسم خستهات یک عمر از برادر رفیقتر بودهست
صبر هم چون پرندهای غمگین گوشه آشیان چشمت بود»
و نیز شاعری که اینگونه میتواند از عشق قرائتی شاعرانه و ناب و تقریباً شهودی داشته باشد:
«انگار خواب دیدهام و سخت الکنم
این روزها پر از هیجان سرودنم
لبریزم و بهانه سررفتن است شعر
حس میکنم کم است فضاهای بودنم
حس میکنم که مفتعلن در رگانم است
حس میکنم که قافیه دارم، مطنطنم
یک اتفاق ساده، نه یک حالت عجیب
با گریه مدتیست که لبخند میزنم
گفتند عشق حادثهای ناگهانی است
این ناگهان دویده به هر ذره تنم»
ارسال به دوستان
نگاهی به مجموعه شعر «پاییز در راهرو» از هادی منوری
بین ذهنیگرایی و عینیگرایی
وارش گیلانی: هادی منوری از شاعران شناختهشده انقلاب و خراسانی است؛ شاعری که ارتباطش با حوزه هنری مشهد و تهران، یک ارتباط مستحکم است؛ اگرچه شاعری آرام و بیسروصداست اما در تعهد انقلابی و دینی خود فعال است و از طریق شعر این هدف را گسترده دنبال میکند؛ تعهدی که حتی صدای مظلومان جهان را نیز در شعرهای خود روشن میخواهد. او از دور شاعری اهل اندیشه به نظر میآید و اشعارش به اشعاری که منسوب به اشعار معناگراست نزدیک است. البته این عنوان و اصطلاح یک اصطلاح نادرستی است. مگر اشعار دیگران بیمعناست یا در ضدیت با معناست که عدهای خود را شاعر معناگرا میدانند و با این عنوان اشعار خود را ارزشگذاری میکنند؟! اگر کمیت و کیفیت معنا و محتوا در شعر ملاک است، به نظر من، آن دسته از شاعرانی که به فرم، ساختار و صورت شعر بیشتر اهمیت میدهند، اتفاقا نسبت به دیگران معناگراترند!
مجموعه شعر «پاییز در راهرو» هادی منوری را یکی از ناشران حرفهای حوزه شعر به نام سپیدباوران در سال 94 در 104 صفحه منتشر کرده است. هادی منوری 52 ساله از بدو فعالیت شعری خود، معمولا هر چند سال، یکی دو دفتر شعر چاپ کرده است. او نیز مثل اغلب شاعران انقلاب، بیشتر وابسته و علاقهمند به قالبهای کلاسیک است اما باید در کارنامهاش حدود 30 درصد شعر سپید و نیمایی داشته باشد. علت دور شدن و فاصله گرفتن اغلب شاعران انقلاب از شعر نو، بیشتر بازمیگردد به حمایت روشنفکران چپ مارکسیست از شعر نو و فعالیت در این حوزه در پیش از انقلاب. دوم اینکه شاعران انقلاب، شعر کلاسیک را واسطه ارتباطی مناسبتر و بهتری با مردم میدانند و در این میان نقش وزن و قافیه و سادهتر بودن آن نیز بسیار تاثیرگذار است. از طرفی، شاعران انقلاب، به وجه پیام و رسالت شعر بیش از هر چیز اهمیت میدهند و این از طریق شعر کلاسیک میسرتر و موثرتر است. حال ببینیم هادی منوری که شاعر انقلاب است، شعرش چقدر به آنچه گفتیم نزدیکتر است.
شعر منوری در مجموعه شعر «پاییز در راهرو» یکسره شعر سپید است؛ یعنی او خواسته این بار بهطور استثنایی خود را در این قالب بهتر و مستقلتر نشان دهد. خلاصه هر چه هست، مهم درست و خوب و درخشان نشان دادن شعر است، نه صرف نشان دادن اینکه الان من به کدام طرف سرریزم و فردا به کدام طرف سرازیر!
هر کدام از اشعار سپید این دفتر، نیمصفحه یا کمتر از نیمصفحه کتاب را اشغال نمیکند؛ یعنی اشعار سپید کوتاه و غیربلند است.
شعرهای این دفتر بین ذهنیگرایی و عینیگرایی جاری است؛ شعرهایی که زمانی آن را خواستنی میکند که بار عینیگرایش بیشتر شده، ملموستر به نظر بیاید؛ اگر نه مخاطب در این میانه، برای دریافت شعر هی دست و پا میزند و در نهایت خسته شده و از اینگونه شعرها دور میشود:
«ما نمیرقصیدیم/ آنجا کسی نبود/ با لبهای ما شادی کند/ زبانمان سالها فراموش شده بود/ و دهانمان بوی تاریخ میداد/ راهها همه بسته بود/ دوچرخهها از پیادهرو آمدند/ و از دهان باز مسافران رد شدند».
زیبا و شاعرانه شعر گفتن یکی از نشانههای خوب شعر گفتن و یک ویژگی مثبت در شاعر است، همچنین راحت و روان شعر گفتن؛ مانند شعر ذیل:
«مادرم/ صدای مرا خوب میشناسد/ با آن پیراهن مهربان و کبود/ و میداند نبض شاخههای بادام/ در چشمهای من میزند/ باشد انار که شدم/ بیایی و ترانههای ناگفته را/ در گوشم زمزمه کنی»
تخیل جاری در شعر بالا، در عین جالب بودن، چیزی به دنبال خود ندارد؛ نه کشفی و نه شهودی، نه مضمون تازه و اندیشه شاعرانهای و نه... که همه اینها زاییده و بازتاب تخیل شعر خواهد بود که به هزارگونه تجلی پیدا میکند اما تخیل شعر بالا، شعر را به مقدمه یک شعر تبدیل کرده است.
و از طرف دیگر، گاه شاعر در ذهنیگرایی خود آنقدر از واژههای معمولی اما دارای پشتوانه و نزدیک به هم استفاده میکند که ترکیبها و تشبیهاتش سبب میشود تخیل شعر روشنتر شود:
«... آنقدر حرارت لبهایت سرخ است/ که هیچ اناری در پاییز/ فراموشت نمیکند»
در واقع بیشتر شعرهای این دفتر توصیف وضعیت یا توصیف وضعیت یک فرد است! شعری عاشقانه که در عین ملموسبودن، اندکی از ذهنیگرایی، همچون هالهای، بعضی از سطرهایش را احاطه کرده است.
«باید نفس کشید/ حتی اگر تمام درختها را بُریده باشند/ باید نفس کشید/ حتی اگر گلویت را.../ من میمانم و شعر میگویم/ با پیراهنی که تو را پوشیده/ با هوایی که از ریههای تو بیرون میآید/ و عطر گیاهی که/ سهشنبههای تنت را/ پُررنگ میکند»
کسی مخالف ذهنیگرایی در شعر نیست؛ یعنی نباید باشد، چرا که آن هم نوعی امکان، ظرفیت و قابلیت است که از آن طریق نیز تاکنون اشعار زیبا و درخشانی آفریده شده است؛ همانطوری که در زمینه اشعار عینیگرا. سخن بر سر آن است که ابزار بهکارگرفته شده توسط هادی منوری برای ایجاد قابلیتهای اشعار ذهنی، ابزاری کمکارآمد و حتی گاه ابزاری ناتوان بوده است:
«نبارانم/ ابرهای مهیب سرگردانند/ این هوای کیست که مرا میترساند؟/ و عطر کدام سیب است/ که از وسوسه حوا بزرگتر است»
کنایه، اغلب ظرفیتی کمتر از استعاره، تشبیه، ایهام و بویژه «تشخیص» دارد و بیش از آنکه از آن شعر باشد، متعلق به انواع دیگر ادبی است که در اصطلاحات و ضربالمثلهای بسیار جا خوش کرده است. در این راه، بسیاری از کنایات هم از جنس توصیفهای ضعیف است و حتی در حد یک توصیف معمولی رئالیستی در حد توصیفهای شعر ذیل:
«میخواستم پلنگی باشی/ که همه جنگل را دویده/ و قلمرو نگاهش را/ کسی فراموش نمیکند»
گاه شعر یک وجه دارد، مثل شعر ذیل که قصههای مادر از وجه «رویایی بودن و ماندگاری به ستونهای تخت جمشید و رودخانه مهتاب شبیه دانسته شده است». این تشبیهات بالطبع زیباست، بویژه که 2 چیز دور از هم را شاعر اینگونه با تخیل خود به هم نزدیک کرده و مهمتر اینکه شعر از ذهنیگرایی به عینیگرایی رسیده است اما این کافی نیست، چرا که در این شعر فقط یک تشبیه زیبا عینیت پیدا کرده و واقعیت و حقیقت آن نیز. اما اینهمه باز تا رسیدن به یک شعر درخشان فاصله دارد؛ این شعر با همه جوانبش، فقط یک طرفه است و یک معنا دارد که چندان هم عمیق نیست و این در صورتی است که از یک نثر عارفانه گاه میتوان چند قرائت متفاوت و حتی متضاد حاصل کرد که تازه همه آنها در عین شباهت و درستی به متن، باز هیچ شباهت قاطعی با آن ندارند!
«میخواهم مثل قصههای مادرم/ با تو باشم/ با تو/ چون ستونهای تخت جمشید در رودخانه مهتاب»
شعرهای این دفتر بین ذهنیگرایی و عینیگرایی در نوسان است و از منظری دیگر، گاه تا حدی بین زبان گفتار و زبان آرکائیک و رسمی و... اما اینها چندان مهم نیست، مهم آن است که شاعر در هر جا که قدرتمند ظاهر شود، آنجا کارش زیبا یا قابل دفاع و ضعفهایش رفع میشود:
«فراوان باش/ در جشن دانههای گندم...»
2 سطر زیبا و فصیح که دارای ایجاز و تخیلی ناب است، یعنی منوری میتواند با چنین سطرهایی سطح شعرش را ارتقا بخشد؛ سطرهایی که مخاطب را مجذوب میکند. اینگونه سطرها در دفتر منوری چندان فراوان نیست:
«فراوانیات را به دریا بریز/ که زیبایی/ صدایت را پریشان میکند...»
یا:
«من تازه از سلام خوشه انگور میآیم...»
مجموعهشعر «پاییز در راهرو» هادی منوری با همه نشیبهای بسیار و فرازهای اندکش، گاه نیز شعرهایی به درخشانی شعر ذیل دارد؛ شعری که ایجازش معنای شعر را به تاخیر میاندازد:
«از برگهای زرد که بگذری/ زمستان میآید/ و گورستان از صدای همهمه پر میشود/ من هرگز نمیمیرم/ اما غم/ موریانهای است/ که چشمهایم را خوب میشناسد»
ارسال به دوستان
در گرامیداشت یاد و خاطره شاعر اندیشه و بیداری مرحوم دکتر طاهره صفارزاده
«بیعت با بیداری» به شوق «دیدار صبح»
رضا اسماعیلی: اگر تعریف ما از شاعر، صرفا موجودی خیالپرداز و احساساتی باشد، با چنین تعریفی طاهره صفارزاده را نباید شاعر بدانیم ولی اگر تعریف ما از شاعر انسانی حکیم، اندیشمند و صاحب شعور باشد (چنانکه در لغت هم شاعر به معنای آگاه، داننده و شعورمند است)، صفارزاده را باید در زمره یکی از شاعرترین شاعران این روزگار بدانیم.
صفارزاده شاعر به معنای مصطلح آن- خیالپرداز و احساساتی- نبود، بلکه انسانی «شاعر» به معنای واقعی کلمه بود. او شاعری از جنس «نور و حضور» و به تعبیر خودش «رهگذر مهتاب» بود. هدف او در شعر فاصله گرفتن از «شاعر عادتی» و رسیدن به مرز «شاعر عقیدتی» و «معرفتی» بود. تلاش مقدس او در عرصه شعر همچون فردوسی، مولانا، حافظ، ناصرخسرو، پروین اعتصامی و... پرهیز از «عقلستیزی» و «عقلگریزی» شاعرانه و ایجاد تعامل و پیوند بین «عقل و احساس» بود. او در شعرهایش فقط به دنبال دلبری، «تحریک احساسات» و ایجاد تاثرات عاطفی صرف نبود. او با «جان سروده»هایش میخواست به اندیشه و شعور مخاطب تلنگر بیداری بزند و خواننده را از خواب غفلت و رخوت و عادت بیدار کند. ما در آینه جانسرودههای او که رستاخیزی از بیداری است، سیمای فرهیخته انسانی را به تماشا مینشینیم که از معبر عشق، به سرمنزل «عقل» میرسد و از شجره طیبه «حکمت و معرفت» میوه «دانایی و توانایی» میچیند.
تمام تلاش این شاعر روشناندیش و دردآگاه در سالهای شاعریاش، توجه دادن جامعه به کرامت و منزلت عقل بود. او بخوبی دریافته بود اگر بر کرامت عقل خط بطلان کشیده شود، جامعه انسانی از آفت جهل میپوسد و کشتی معرفت به گل مینشیند. از همین رو در تمام سرودههای خود- تعمدا- گریزی به عقل میزد تا ما را به ساحل نجات و رستگاری هدایت کند، زیرا او نیک دریافته بود غفلت جامعه از «اندیشیدن» و نشخوار اندیشههای دیگران، در نهایت راه را بر خودکامان و جاهطلبان هموار میکند:
ما زیر این همه آوار ماندهایم / آوار همجواری نادانان / آوار همجواری بی باوران / آوار همجواری بدخواهان / ما ساکنان واقعه بغضیم / ای نبضهای ساکت / و ای شقیقههای شکسته!/ ما دل شکستهایم / ما بازماندگان
(دیدار صبح، چاپ دوم، از درد همجواری)
از دیگر مولفههای محتوایی سرودههای صفارزاده «دینمداری» و «خداباوری» است. آموزههای قرآنی و دینی در بیت بیت و واژه به واژه شعرهای ساده، بیپیرایه و زلال او موج میزند. به جرأت میتوان گفت بسیاری از سرودههای این شاعر متعهد و آرمانگرا، ریشه در آیات و روایات قرآنی دارد و به نوعی ترجمه شاعرانه آنهاست:
و گاه / باران / باران سنگ است / پیش از دمیدن موعود/
باران تیزپری خواهد آمد / که میوهها همه را خواهد پوسانید / خروج سفیانی / باران خشم / سر زدن خورشید از مغرب / ظهور ذوالفقار عدالت / فرو طپیدن بغداد / طلوع هرج و مرج جهان / ... / و جنگ جاودانه حق / به پیشواز محو ستمها / به پیشواز آمدن عدل / به پیشواز آمدن موعد است
(دیدار صبح، چاپ دوم، شعر پیشواز)
بیهیچ توضیحی، به روشنی پیداست اشارههای شاعر در بندبند شعر، اشاره به مفاهیم قرآنی و روایتهای دینی است؛ روایتهایی که به «امدادهای غیبی» نظر دارد.
تکریم انسان و احیای کرامت و منزلت انسانی، از دیگر مولفههای محتوایی اشعار صفارزاده است. انسان در ذهن و زبان او- همچنان که خداوند در قرآن میفرماید- اشرف مخلوقات و خلیفه و جانشین خدا بر زمین است. از این منظر، گرامیداشت انسان، حرکت در مسیر بندگی خداست و باید در پاسداشت این کرامت انسانی تلاش کرد. صفارزاده که از پرورشیافتگان مکتب اسلام و دامان قرآن بود، بخوبی میدانست رذیلتی بالاتر از زیر پا گذاشتن کرامت انسانی و فضیلتی برتر از گرامیداشت آن نیست. از همین رو وقتی کرامت انسانی را مچاله دستهای پلید نامردمان هرزه میدید، بیاختیار، شمشیر زبان سرخ را از نیام «درد» بر میکشید و جسور و بی پروا بر غارتگران «کرامت انسان» میتاخت:
چه کار دارم کوتولهها چه شدند / چه کاره شدند / و یا چرا نمیشنوند / صدای پای کسی را که از افق میآید / و برمیگردد به افق
***
من اهل مذهب بیدارانم / و خانهام دو سوی خیابانی است /که مردم عایق / در آن گذر دارند...
(هفت سفر، چاپ اول، سفر عاشقانه)
منظور شاعر از «مردم عایق» مردمی است که در غفلت خویش، حقیرانه روزگار میگذرانند و به مردههای متحرکی میمانند که به دلخوشیهای حقیر دل سپردهاند و «باری به هر جهت» زندگی خود را بر باد میدهند!
شاعر در شعری دیگر اوج حقارت انسان هزاره ما را چنین به تصویر میکشد:
و نقش این هزاره / انسان منحنی است / مردی که خم شده است / که سکه را بردارد...
(هفت سفر، سفر هزاره)
جان کلام آنکه این بانوی قرآنپژوه و دینآگاه با شبچراغ شعر و شعور به دنبال رد پای انسانی از جنس پیامبران الهی بود. انسان آزاد و سربلندی که به مدد انتخاب مسؤولانه از زندانهای غفلت و عادت و طبیعت سر بر آورده و ردایی از جنس رسالت و تعهد بر دوش دارد. انسانی که «ماه» را «آه» میکشد و ما را به «دیدار صبح» فرا میخواند و به «بیعت با بیداری» دعوت میکند.
ارسال به دوستان
|
|
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
|