|
ارسال به دوستان
یادداشتی بر مجموعه شعر«پرانتزهای شکسته» اثرحمیدرضا شکارسری
کوتاهِ کوتاهِ کوتاه!
وارش گیلانی: انتشارات «نوید» شیراز، همیشه یک نام و ناشر معتبر بود. حضور تاثیرگذار زندهیاد شاپور بنیاد در این انتشارات و راهاندازی «حلقه نیلوفری» نیز سبب اعتبار مضاعف آن شد. حلقه نیلوفری در پی چاپ اشعار معتبری بود که صداهای متنوع شعر معاصر را رواج میدهد. شاپور بنیاد تنها با انتشار حدود 30 کتاب شعر و درباره شعر توانست اعتباری برای حلقه نیلوفری خود نیز کسب کند.
امروز این حلقه به مدیریت یکی دیگر از شاعران خوشنام معاصر که نامش سیروس نوذری است، اداره میشود. بیشک او نیز با وسعت دید خود خواهد توانست صداهای اصیل، معتبر و موثر شعر ایران را به دست آورد. البته با دیدن مجموعهشعر شکارسری در این حلقه، کمی جا خوردم، چون سلیقه بنیاد را میشناختم. با این همه، سیروس نوذری با انتخاب این مجموعه نشان داد دایره وسیعتری را نشانه رفته است و میخواهد دیگر صداهای شعر معاصر را هم بشنود؛ هر چند گویا چند سالی است چاپ کتاب در حلقه نیلوفری متوقف شده است!
نام حمیدرضا شکارسری مترادف است با کسی که شاعر و منتقد ادبی است و در این ۲ زمینه بسیار هم فعال است و حرفهای.
بسیاری معتقدند شاعری که منتقد شد، باید فاتحه شعرش را خواند! دلیلشان هم متوقف شدن چند تن از منتقدان حرفهای معاصر در شعر است؛ آنانی که نه تنها در حوزه نقد که در سرودن شعر نیز حرفهای بودند اما با این همه باز در شعر متوقف شدند! این چند شاعر منتقد یا منتقد شاعر دیگر مثل شدهاند و مایه عبرت کسانی که در عین شاعری، میخواهند منتقد هم باشند! این است که امروز بسیاری از شاعران که گاه نقدی هم مینویسند، خود را از اتهام منتقدبودن بری میدانند! در حالی که این چند تن منتقد شاعر یا شاعر منتقد، اگر شاعر خوبی نشدند، فقط از روی اتفاق بوده و بس، چون که الان 3-2 دههای میشود که یکی از همان منتقدان بزرگ، از منظر گروهی از جامعه ادبی، تبدیل شده به یک شاعر پیشرو و بزرگ (به صحت و سقمش کاری ندارم!). علاوه بر این، الان منتقدانی را از دهههای 60 و 70 و 80 میشناسیم که در شاعری دست کمی از دیگر شاعران همنسل خود ندارند. مهمتر اینکه، اگر به حجم کارهایی که نیما، اخوان و یدالله رویایی (از همان نسلی که به قولی منتقدانش شاعر نشدند!) و بعد از ایشان شمس لنگرودی و نسل بعدتر و بعدتر از وی در حوزه نقد و بررسی اشعار دیگر شاعران انجام دادهاند بنگریم، خواهیم دید حجم و کیفیت نقدها و بررسیهاشان دست کمی از آثار آن منتقدان مشهور ندارد. پس چرا منتقدبودن و بررسی اشعار دیگران برای ایشان دردسرساز نشد؟! بیشک برایشان بهتر هم شد. به نظر من، اگر شاعر منتقد باشد، بهتر میتواند به اشکالات کارش پی برده و با شناخت راهها، زودتر از دیگران ترقی کند؛ به یک دلیل ساده: «چرا که باسوادتر از دیگر شاعران است!» اگر اشعار شکارسری را نیز دنبال کنیم، درخواهیم یافت او از زمانی که حرفهایتر به مقوله نقد پرداخته، شعرش بهتر و دیدگاهش نیز نسبت به شعر وسیعتر شده است.
«پرانتزهای شکسته» مجموعهای است از شعرهای کوتاه سپید که در چند بخش عنوانبندی شده است: شوخی صدفها، پس از ساعت ملاقات، پس از غبار، انتحارها، طنزهای عاشقانه و پرانتزهای شکسته که نام مجموعه هم هست.
شکارسری علاوه بر اشعار کلاسیک و نو- بویژه غزل و سپید- در این میان، اشعار کوتاه بسیار دارد اما مجموعه 116 صفحهای حاضر تنها به اشعار سپید کوتاه اختصاص دارد؟! البته سرپرست حلقه نیلوفری، سیروس نوذری در کل و فقط شعرهای سپید کوتاه میسراید.
بسیاری از اشعار شکارسری در این مجموعه، کاربردی است. حال آیا شاعر عمدی در این امر دارد یا اتفاقی است، جای بحث دارد:
«گریه کن!/ گریه کن!/ فضای زایشگاه را پر کن از گریه!/ ما برای تو آنقدر غم کنار گذاشتهایم/ که فرصتی برای گریه نخواهی داشت»
یا:
«سنگی فرستاد/ گلولهای پس گرفت/ زخمی بر سینهاش/ به عدالت جهان پوزخند زد»
آیا شما در مقام مخاطب شعر یا شاعر، با کاربردی بودن شعر موافقید؟ چون بسیاری از اشعار یا ابیات شعر کلاسیک ما از آن منظر که چون نظم هستند و به ساحت خیال تعلق ندارند، کاربردی شدهاند؛ امروز با کناییکردن اشعار نیز میتوان آن را کاربردی کرد. البته کناییبودن نیز کمتر به ساحت شعر تعلق دارد و به نثر نزدیکتر است.
به نظر من، شعر الزاما کاربردی نیست. البته میتواند باشد یا نباشد اما شاعر نباید عمدی در کاربردیشدن شعر داشته باشد و خود را بنا به تعهد اجتماعی و دلایل دیگر، ملزم و متعهد به آن بداند. چون وقتی شعر کاربردی شود، مصرفی میشود و چیزی که مصرفی شده، مصرف میشود و چیزهای مصرفی به ساحت هنر و شعر تعلق ندارند. مگر اینکه هنوز با ذهنیتی که بر دوران شعر کلاسیک حاکم بوده، به شعر بنگریم؛ با ذهنیتی که زمانه به اجبار برای تعریف شعر به وجود آورده بود، چرا که شعر بار سایر هنرها که هیچ، بار بسیاری از مسائل اجتماعی را نیز به دوش میکشید و این جزو وظایفش محسوب میشد اما امروز، بر حسب ضرورت عصر تجدد، شعر از سایر مسائل که هیچ، از سایر هنرها نیز تفکیک شده و تنها مسؤولیتهای خود را دارد؛ اگر چه هنرها میتوانند به صورت طبیعی گاهی در هم دخالت داشته باشند و بر هم تاثیر بگذارند. با این همه، من چندان هم مخالف کاربردیشدن شعر نیستم؛ به ۲ شرط: اول اینکه شعر کنایی دارای شعریت باشد و دوم اینکه همه اشعار یک شاعر تنها کنایی نباشد.
نکته دیگر اینکه شعرهایی در این دفتر هست که عین جملات قصار یا کاریکلماتور است! جملات قصار و کاریکماتورهایی هستند که خود را به شعر، شعریت شعر و جوهر شعر نزدیک میکنند یا برعکس، شعرهای هستند که لباس آنها را به عاریه گرفتهاند:
«هر سال/ حرف آخر را/ زمستان میزند»
یا:
«زمستان هم تمام شد/ کدام پرنده/ کدام جوجه؟»
حتی شعرهایی نظیر شعر 7 و 8 صفحه 106 که ظاهری شاعرانهتر دارند، فرقی با کاریکلماتورهای خوب و قشنگ ندارند:
«همه از کویر میگذریم/ فقط شاعر/ چشمهها را میشناسد/ و به آنسو میرسد»
یا:
«دست نگهدار شاعر!/ پروانهای/ روی مدادت نشسته است»
وقتی از لباس عاریه حرف میزنیم، ساختار و فرم شعر به یاد میآید که یکی از شباهتهای شعر با جملات قصار و کاریکلماتور از همینجا شروع میشود. پس اگر لباسش عوض شود درست میشود. با این همه، یک شعر چند کلمهای را به ندرت میتوان از جملات قصار و کاریکلماتور دور نگه داشت. شاید در بسیاری از مواقع باید از سرودن شعرهای خیلی کوتاه فاصله گرفت؛ مگر اینکه فضاهایی زمینه را برای ما گسترده کنند.
بخشهایی از دفتر «پرانتزهای شکسته» نیز بهواسطه داشتن کلمات شاعرانه، رنگ و لعاب شاعرانه گرفته است، چون گروهی از شاعران، از جمله شاعران نئوکلاسیک بخش از کلمات را شاعرانه مینامیدند و میدانستند؛ کلماتی نظیر: بهار، زمستان، آفتاب، خیابان، باران، آسمان، کویر، صبح، نسیم و...
منظور این نیست که شاعران حق استفاده از چنین کلماتی را ندارند و اگر از آنها استفاده کردند، متهمشان کنیم که با این کلمات به اشعارشان رنگ و لعاب زدهاند و...، نه! اما اینکه پشت پرده چنین کلماتی میتوان ضعفها و نداریهای خود را پوشاند، حرفی است قابل تامل، زیرا از طریق این کلمات میتوان مخاطبان عام را گول زد:
«ابرها چه مضامینی را پنهان کردهاند!/ آنکه بیچتر/ زیر باران/ راه میرود/ شعر تر آسمان را تاویل میکند...»
البته در کنار این نوع از شستگی و رفتگی، شکارسری در بخشهای دیگر، برخلاف شاعران نئوکلاسیک، از کلمات غیرشاعرانه و ضدشاعرانه هم بسیار استفاده کرده است؛ مثلا از سوسک و امثالهم. هر چند به قول فروغ: «هیچ کلمهای غیرشاعرانه نیست».
شعرهایی از آن دست که ظاهری مدرن دارد و کلماتش نیز ظاهرا آن را امروزی کرده است، کم و بیش در این دفتر یافت میشود؛ شعرهایی که ظاهرا میخواهند حرفهای بزرگبزرگ بزنند!
«یک سنگ، یک چخماق/ یک خنجر، یک نیزه/ یک تفنگ، یک بمب/ هرکدام به زبان خود حرف میزنند/ تنها مرگ/ با همان لهجه همیشگیاش/ داد میکشد»
چرا که دادکشیدن مرگ به لهجه خود و به زبان خود حرف زدن سنگ و نیزه و... چه فرقی با هم میکند؟!
حرف آخر اینکه با دیدن این همه شعر کوتاه در این دفتر از شکارسری، توقع دیدن شعرهای خوب و درخشان بالا بود؛ نه تنها چند شعر خوب که 3-2 نمونهاش را در ذیل میبینید:
(برای قیصر)
«این تازه تمام فاجعه نیست/ اصل فاجعه فرداست/ وقتی که شعرهای نیمه تمامت را کشف کنیم...»
«صبر کرکسها/ همیشه از مرگ/ بیشتر است»
«اسب از مرگ میترسد/ سوار از کرکس/ کدام عاقلترند؟»
«باغبان/ گاهی دلش تنگ میشود/ بهار را دعوت میکند/ با مدادرنگیهاش».
ارسال به دوستان
نگاهی بر گزینه سرودههای نو و آزاد غلامرضا رحمدلشرفشادهی
بین شعر و شعار
الف. م. نیساری: غلامرضا رحمدلشرفشادهی از شاعرانی است که تقریبا همزمان با نصرالله مردانی به جامعه ادبی معرفی شد؛ بین سالهای 1350 تا 1357. رحمدل بیشتر به شعر نیمایی گرایش داشت و استعدادش کمتر از نصرالله مردانی، سیدحسن حسینی، قیصر امینپور و سلمان هراتی نبود اما درگیر شدن رحمدل به کارهای غیرشعری و گاه حتی غیرادبی، او را از شعر و صعود شعری دور کرد. رحمدل سالهای زیادی را وقف تدریس در دانشگاه کرد و سالهای زیادی را وقف کارهای مدیریتی؛ از ریاست دانشگاه بگیر تا دیگر پستهای مدیریتی. از طرف دیگر، سالهای زیادی از عمرش را صرف تحقیق و پژوهش در حوزههای اسلامی و عاشورایی کرد؛ کارهای ارزشمندی که دیگران خیلی بهتر از او توانسته بودند انجامش دهند یا میتوانستند به ثمرش برسانند. رحمدل حتی خود را مثل دوستش محمدرضا سنگری که خود را وقف پژوهش در شعر عاشورایی کرده است، نکرد و وارد حوزهای شد که بزرگان بینظیری همچون مطهریها و شریعتیها وارد آن حوزه شده بودند و... و همه اینها نشان از آن داشت که رحمدل به دنبال چیزی دیگر از شاعری بود، در صورتی که او مرد راه شعر بود. زمانی که او شعر میگفت و شعر نو میگفت و با تصویرسازیهای بکر و تازهاش، جهانی دیگر را خلق میکرد، بسیاری از شاعران از تازگی حتی عطری به دماغشان نخورده بود. رحمدل با مردانیها و بهمنیها و شیون فومنیها به شعر تازه رسید؛ آنها ادامه دادند، رحمدل بازماند. رحمدل با همه استعدادی که داشت بازماند و شعر از دهه دوم انقلاب دیگر برایش شده بود چیزی در حد تفنن. در صورتی که شعرهای عاشورایی و مذهبی و انقلابی رحمدل در دهه نخست انقلاب، قابل مقایسه با اشعار مردانی و هراتی و حسینی و امینپور است؛ شعری که سبک و امضا دارد؛ شعری که حماسی بود، حتی در غزل هم مایههایی از حماسه داشت و نیز در اشعار مذهبی:
«بعد از تو، آهنهای تفتیده سرد شدند/ عدالت/ دیگر/ دست کسی را داغ نکرد...»
در شعرهای دیگر نیز این حماسه با اوست. نه تنها در اشعار دفاعمقدسی که طبیعت آن با حماسه سرشته شده است، بلکه در شعرهای دیگرش که اسطورهها و واژههای ملی و مذهبی را در یک بستر میآورد:
«کوه در زمین میروید/ درخت در باد، در باران/ و فریاد در گلو/ در گره گاه معراج و مناره و دار/ عشق را به تماشا نشستهاند/ و کرکسها/ در هزاره باستانی ضحاک/ به جای استخوان/ مغز جوان میخورند»
رحمدل در آغاز شاعری
- در جوانی- شعرش به سمت شاعران نوکلاسیک گرایش داشت و زیبایی این شیوه را درک کرده بود و به شناخت زیباییشناسی این نوع از شعر معاصر رفته بود:
«از باغ گیسوان تو هر دم گذر کند/ مشاطه نسیم نوازشگر بهار/ در من شکفته میشود آن دم گل خیال/ مرغ خیال من به هوای تو میپرد/ در سرزمین ساکت و رویایی شمال...»
رحمدل در ادامه شعرش، از پیش از انقلاب به بعد از انقلاب، ناگهان در تلفیق نوعی از شعر میانه انقلابی، نظیر شعرهای شفیعی کدکنی و نوگراییهای خود، به خط سومی میرسد که شعر تشخص شعر او است:
«انگیزه تراوش باران/ در نمنم نگاه تو جاری بود/ وز چشمه نجابت چشمانت/ جنگل/ فواره میکشید / و زورق رهایی و ایثار/ در ساحل تکلم سبزت/ پهلو گرفته است...»
رحمدل در رسیدن به این زبان حماسی زحمت کشید اما فضای انقلابی و زمانه و تعهد تند او، اشعارش را به دامان شعار انداخت:
«هجرت/ از عمق زور و تزویر و زر/ تا قله ابوذر/... گفتی که عقل و عشق / میراث آدم است و / حسین وارث آدم/ گفتی شهید قلب تاریخ است/ تفسیر عشق را/ بر سطر سطر دفتر هجرت رقم زدی/ تا / بر خیل خفتگان/ درس چگونه مردن آموزی...»
رحمدل که شعرش را با شعارهای اوایل انقلاب یکی دید، همین خط را به نوعی دیگر تا پایان عمرش و البته با ظاهری مدرنتر ادامه داد، به گونهای که سلمان هراتی در نوعی مشابه:
«امسال سال رونق محصولات است/ و شاعران عزا و عروسی/ کنار حجلههای خود/ غزلهای دومنظوره میکارند/ میوهچینان/ اتیکتها را بالا کشیدهاند/ و در بازارهای آزاد/ نامهای آجری/ به نرخ روز توزیع میشود...»
آن شاعری که میتوانست به این لطیفی و ظریفی و قابلیت شعر بگوید:
«نگاهم کن/ تا من ترانههای بارانیام را/ در کرانه چشمانت/ بکارم / باران/ دلواپس نگاه توست/ و باد/ در تب و تاب آمدنت/ گیسوان علف را شانه میزند»
رحمدل نه تنها این قابلیت شاعرانه را در اشعار عاشقانه داشت، بلکه در اشعار آیینی و دینی هم توان بالایی در رسیدن به شعر ناب را بارها تجربه کرده بود:
«شیطان از جمرات گریخت/ و با لباسی از احرام/ دور قلبهامان طواف میکند/ ای حاجی!/ هنگام آن رسید/ تا دلهایمان را/ در طشتی پر از برف/ شستوشو دهیم...»
یا در این شعر آیینی و مذهبی:
«یک کربلا مناجات/ یک صحرا کفنپوش/ اینجا عرفات است / چادرها را با گیسوان فرشتگان بافتهاند/ و درختان را/ با رشتههای گندم/ تارهای پیشانی مردم/ خاک برهنه/ با عطر نفسهای جبرئیل مرور شده است...»
رحمدل تکلیفش را با شعر معلوم نکرده بود و تا آخر نیز با شعر اینگونه زندگی کرد؛ یک برخورد دوگانه که بخشی مربوط به شعر است و بخشی نه؛ یعنی نمیشود گفت «گور بابای شعر! من میخواهم حرفم را بزنم و تعهدی که به انسان، انقلاب یا دین دارم در شعر ادا کنم و...» اینطوری نمیشود، زیرا با زبان نثر و مقاله و کارهای پژوهشی و... هم میتوان این تعهد را عملی کرد، نه در میدان شعر، چون در میدان شعر، ابتدا باید شعرت خارج از شعر نباشد، بعد تعهد و حرف متعهدانه بیاید. این تقدم و تاخر که اول شعر و بعد تعهد، معنای ارزشگذاری ندارد و بوی اول و دومی نمیدهد، بلکه از خاصیت شعر حرف میزند و از حقیقت تعهد.
اینگونه بود که رحمدل در اغلب اشعار خوبش نیز مایههایی از شعر و شعار را با هم داشت:
«... از شاخههای دستش/ خوشهخوشه آفتاب میبارید / خرداد/ تفسیر باستانی تاریخ است/... / او با انگشتانش/ دریا را ورق میزد/ و با اشارت ابرو/ هفت شهر عشق را/ بشارت میداد / و چشمانش/ تذکره شهیدان/ از هابیل تا همیشه تاریخ...».
ارسال به دوستان
تأملی بر مجموعه شعر «صحرایی پر از اسب» از پونه ندایی
در حواشی شعر
الف. گیلوایی: پونه ندایی هم شاعر است، هم مترجم، هم ناشر و هم فعال مطبوعاتی در مقامهای مسؤول صفحات شعر و ادب، تا دبیری و سردبیری و مدیرمسؤول بودن در نشریات «شوکران»، «کلمه» و...
«رد پای زمان»، «یک مشت خاکستر محرمانه»، «حروفچینی لحظهها»، «صحرایی پر از اسب» و... از دفترهای شعری هستند که وی به ترتیب از سال 1388 منتشر کرده است. البته اسامی مجموعههای وی همه در نوع بیان ساده بودند و سادهتر از همه، همین دفتر آخری است که «صحرایی پر از اسب» نام دارد؛ مثل اینکه بگوییم «خیابانی پر از عابر» یا «باغی پر از گل» و... یعنی یک جمله کاملا معمولی، بیآنکه تخیلی پشتش باشد. حال به یکی از اسمهای کتابهای شعر دهه 70 که نشان میدهد سطرهای اشعارش تعیین کنندهاند بنگرید: «بارانی از پرشانی یال»؛ نامی که آن نیز از «اسب» وام دارد.
در واقع اینگونه اسمگذاریها نشان از آن دارد که شاعر در پی نوعی از شعری است که سطرها از اجزای تخیلزای آن نیستند و نیز تخیل از راه استعاره و تشبیه و کنایه و ایهام و تشخیص و... در اشعار این شاعران ایجاد نمیشود و اگر میشود چندان قابل اعتنا نیست. شاید تخیل در اشعار اینگونه شاعران که شعرشان به سطرها متکی نیست، به کلیت اثر نظر دارد؛ مثل داستانهای کوتاه و خیلی کوتاه که تخیل در کلیت آنها قابل صدور یا حصول است.
مجموعه شعر «صحرایی پر از اسب» در 107 صفحه، شامل شعرهای سپید کوتاه و تقریبا یک صفحهای است؛ حدود 90 شعر. شعر نخست کتاب در کمال سادگی به دامان نثر ادبی افتاده است؛ اگر چه بیان متضاد در پایان شعر، آن را به مقام شامخ شعر تا حدی نزدیک میکند. میگویم تا حدی، زیرا این تضاد از راه تخیل حاصل نمیشود، بلکه از نوعی کلام میآید که بیشتر تجریدی است و نگاهی شبهفلسفی و شبهعرفانی دارد. اگر چه به فلسفه نزدیکتر است، چون بیان و زبان عارفانه، با تخیل و شطح سازگارتر است و نیز با عدم قطعیت. در صورتی که بیان پایانی شعر نخست پونه ندایی نه صاحب تخیل است و نه زبان شطح دارد و کاملا دچار قطعیت است:
«هستی و نمیبینمت/ نیستی و میبینمت»
شروعش نیز چنین بود:
مینویسم به نام تو/ در آغازین روز بهار/ روبهروی جوانهها نشستهام/... / هر چه از تو مانده است/ بوی وصل/ فاصله میدهد/ «هستی و نمیبینمت/ نیستی و میبینمت»
اغلب شعرهای این دفتر فقط نمایی از شعر دارد و به قول رضا براهنی «پیششعر» است؛ شاید یک چیزی بین نثر ادبی و شعر، یعنی همان «پیششعر»، زیرا پرش و پرواز تخیلش کوتاه و نارساست. از این رو، شعفی که از خواندن شعرهای این دفتر به خواننده دست میدهد، میتواند یک شعف نارس و حتی سقطشده باشد:
«دیروز به کافه رفتم/ پرده را انداخته بودند/ و پنجره من پنهان بود/ کاش خیالم برای یافتن تو/ به آن سوی توهم پر میکشید»
کلیگویی نیز یکی دیگر از ضعفها و کاستیهای این دفتر است، چرا که شعر از راه جزئیگویی و جزئینگری حاصل میشود، زیرا سخن کلی، نمیشکافد، کشف نمیکند؛ مثل نقد یا تحلیل یا نثری است که بیتجزیه، تحلیل میکند و بدون منطق و دلیل سخن میگوید. از این رو، همه چیزش کلی میشود، حتی تخیلش:
«کاش دوباره دیوانه شوم»
اگر شاعر جزئینگر بود، این دیوانهشدن را با تخیل و ابزارهای شعری نشان میداد؛ یعنی «نمیگفت»، بلکه «نشان» میداد. بعد در ادامه میگوید:
«کاش که باغ را از نو ببینم/ گل را از نو ببویم/ شعر را از نو بگویم/ و عشق را/ از جام کهنه/ بنوشم»
این شعر، شاید در بیان، کمی به شعر نزدیک شده باشد. برای اینکه اندکی از کلیگویی فاصله گرفته است و در کنار کلمه کلی «عشق»، از «جام کهنه» میگوید و میخواهد «عشق را بنوشد از جام کهنه».
این تخیل هم چندان جزئی نیست. اساسا تخیل امری جزئی است، چوت درصدد کشفکردن است اما باز این پایان، به واسطه دقیقا و کاملا جزئینبودن، دور از ذهن است و درک تازهای از عشق به مخاطب نمیدهد. فقط همین که یادآور میشود که «عشق» با «جام» بویژه «جام کهن» نسبت دارد، کمی به تخیل و جزئینگری نزدیک شده است. اگر چه «کهن» و «کهنه» دور از هم هستند و کهن یادآور اصالت باستانی است و کهنه کلمهای که که بوی نای و دورانداختن میدهد.
اما نکته جالب این دفتر، محتوای مناجاتیبودن آن است که بسیاری از اشعار به آن دچار هستند:
میخواهمت/ بی آنکه بدانم کیست...»
یا:
«روح من قایق کوچکیست /... / بیش از این موج برندار/ باورت دارم/ به بزرگی...»
یا:
«... / من به قدر یقین/ از تو ممنونم/ که توانستی/ باورم را به دریا بریزی»
ارسال به دوستان
|
|
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
آدرس مطلب:
|